سراب تولید

ورود به عرصه تولید سوغات فرهنگی، ویژه زائران حرم علی بن موسی الرضا(ع)، بهانه‌ای بود برای پیوند خوردن با تولیدکنندگان داخلی و کارگاه‌های کوچک خانگی. در جریان پیگیری حمایت از این افراد، از سوی نهادهای مختلف، فرصتی دست داد تا از چند مجموعه، به اتفاق یکی از مسئولان استانی کمیته امداد امام خمینی(ره) بازدید کنیم.یکی از این بازدیدها در یک عصر پاییزی نه چندان سرد رخ داد. حوالی ساعت 3 بساط ناهار را با عجله، خورده و نخورده، جمع کردیم و راه افتادیم. جزو معدود دفعاتی بود که پشت فرمان خودرو‌ام ننشستم، اما باز هم در مسیر دغدغه ترافیک را به اتفاق همراهیانم داشتم، در دلم آرزو می‌کردم این بازدید فراتر از بازدیدهای خبری معمول باشد که خروجی آن‌ها خلاصه می‌شود به چند فریم عکس و یک گزارش. امید داشتم از این زمانی که صرف می‌شود، نتیجه ای ملموس حاصل شود تا این حضور ما شاید تکانه‌ای مثبت بر زندگی چند نفر باشد.
قرارمان این بود که از چند کارگاه خانگی در نقاط مختلف شهر بازدید کنیم، توقف اولمان در شهرک حجت بود، محله ای در گوشه ای از شمال غرب شهر که باید برای رسیدن به آن حتی از معراج شهدا و قبرستان مهرآباد هم عبور کنی. به محل قرار رسیدیم، یک محله با بافتی حاشیه‌نشین که جولان سگ‌ها در معابر آن خیلی به چشم می‌آمد.
وارد کوچه ای شدیم که چند منزل و ساختمان تکمیل و نیمه کاره در آن وجود داشت، مرد جوانی منتظرمان بود. لبخندی از سر شوق بر لب داشت. با بی‌قراری این پا و آن پا می‌کرد. طوری به استقبال مان آمد که انگار قرار است حضور ما زندگی او را متحول کند. هدایتمان کرد  به سمت یک کارگاه کوچک که در آن چوب بری و تولید شاسی انجام می گرفت. توضیحاتی مفصل داد و از تلاش هایی گفت که در این عرصه داشته است.
 پای اجناس خارجی از همین ابتدای کار، وارد ماجرایمان می‌شود و نخستین حلقه از تراژدی تولید از همین جا رقم می‌خورد. مرد جوان برایمان تعریف کرد که با بالا رفتن قیمت دلار، حتی به اندازه صدتا تک تومنی، قیمت چسبی که ما از آن برای نصب پوستر روی شاسی استفاده می‌کنیم نیز افزایش می‌یابد.


با خنده ادامه داد: همین افراد مدعی‌اند تا به امروز حتی رنگ دلار را هم ندیده‌اند و نمی دانند چه شکلی دارد، اما به همین بهانه هر روز مواد اولیه تولیدمان را گران و گران تر می‌کنند.او به ما نشان داد که چطور می‌تواند ماهرانه برشی را روی شاسی با دست انجام دهد، کاری که از عهده دستگاه های برش CNC برمی‌آید و این هنرمند از ناگزیری و به دلیل کمبود امکانات خود آن را انجام می‌داد اما الحق کیفیت کارش چیزی کم نداشت.مهارت اجرای این کار با سرعت بالا و کیفیت مثال زدنی حسرتی را در نگاه من و همراهانم انداخت که آیا ما جز پشت میز نشستن و خودکار به دست گرفتن، هنر دیگری هم داریم؟
از ما پول نمی خواهد
فرمان را کج می‌کنیم سمت قرار بعدی‌مان در شهرک مهرگان. محلی در شمال شرق شهر و به موازات همان شهرک حجت. برای رسیدن به مهرگان دو راه داشتیم یا باید مسیری را که آمده بودیم، برمی گشتیم و از داخل اتوبان روانه مقصدمان می‌شدیم یا از بیراهه و جاده خاکی های ناهموار خودمان را زودتر به مقصد می‌رساندیم. به رغم نظر همراهان، مسیر دوم را برای طی طریق پیشنهاد کردم. در طول مسیر مشخص بود که راننده و بقیه دوستانم از انتخاب این مسیر دل خوشی نداشتند اما مخالفتی هم نمی کردند، اما من در دلم به این فکر می کردم و خوشحال بودم که شاید عبور از این مسیر بتواند بیشتر عمق فاجعه و محرومیت این مناطق را به خودم، مسئول دیگری که همرامان بود و دیگر همراهان نشان دهد.پُرسان پُرسان به جاده اصلی کلات رسیدیم و به سمت سیس آباد و جاده سیمان حرکت کردیم، در مسیر اتفاق جالبی افتاد، در مقابل ما به ظاهر تصادفی رخ داد که یک طرف تصادف مشخص نبود اما طرف دیگر خودرویی از مجموعه محصولات داخلی بود که در مقابل چشمان ما یکی از لاستیک هایش غلتان غلتان از خودرو جدا شد و سمت دیگر جاده افتاد.
حلقه دوم از ماجرای تولید ملی ، این جا خودش را به رخ کشید. انگار مقدر شده بود از این قصه پُرغصه روایت‌های متعدد را به تماشا بنشینیم.
به مهرگان رسیدیم، شهرکی در نزدیکی روستای «قُرقی» از توابع بخش مرکزی شهرستان مشهد که یکی از سایت‌های مسکن مهر این شهرستان به شمار می‌آید.
در این شهرک، به رغم وجود خانه های دوطبقه مرتب و تمیز و خیابان کشی های منظم، می‌توانستی رنگی از محرومیت فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی را به وضوح ببینی. جنس انتظار میزبانان ما در این منطقه، متفاوت بود. جمعی از زنان سرپرست خانوار که با همت و تلاش فراوان حرکتی را آغاز کرده بودند و حالا قصه آن را برای ما تعریف می‌کردند، آن هم در حالی که در نگاهشان تردید موج می‌زد،شاید چون بارها همین حرف‌ها را در مراجع مختلف بیان کرده اما نتیجه‌ای نگرفته بودند.وارد خانه ای کوچک شدیم و در اتاق کوچک تری که حتی ظرفیت همه همراهان من را نداشت چند دقیقه ای ایستادیم تا یکی از این زنان توضیحاتی را ارائه دهد.
دیوارهای اتاق تا سقف قفسه بندی شده بود و در این قفسه ها بطری های عرقیات گیاهی را چیده بودند. برایم جالب بود، زن باانگیزه توضیح می‌داد،چندین سال است که کار تولید عرقیات گیاهی را انجام می دهد. همسرش در زندان بود و او غیرتمندانه کمر همت بسته بود تا از این طریق زندگی آبرومندانه‌ای را برای خود و فرزندانش فراهم کند. از ارتباطش با عطاری ها و برخی از پزشکان می گوید که کارهای او را تحسین کرده اند، از ما هم پول نمی خواهد، فقط طلب حمایت دارد برای دریافت مجوز و پیشبرد امور اداری.
نوای اذان از فراز گلدسته های مسجد بزرگی در این شهرک بلند می‌شود و ما همچنان در حال گوش کردن به توضیحات این زن مبتکر و خلاق هستیم.
فرصتی برای اقامه نماز اول وقت پیدا نکردیم و زنان سرپرست خانوار ما را از خانه‌ای به خانه دیگر می‌برند. در یکی از این منازل، پنج شش نفری مشغول به کار بودند و دختربچه ای هم در آن میان می دوید و بازی می کرد، در آن فضای کوچک، تقریبا همه چیز تولید می کردند از عروسک های دست‌ساز تا کیف چرمی و لباس و کلاه بافتنی. این جا هم هرچند منزل یکی از خانم ها بود اما بیشتر به کارگاه شبیه شده بود و هر گوشه ای از آن را نمونه هایی از یک محصول تولیدی چیده بودند. چند دقیقه ای نشستیم. سراپا گوش بودیم برای حرف‌ها و درددل‌هایشان. زنانی که امیدوارانه به کمک‌های احتمالی ما دل بسته بودند و هرکدامشان تلاش می‌کرد تا چند جمله‌ای بگوید و مشکلاتش را به اطلاع ما برساند.
معاون فرهنگی شهرداری منطقه هم خودش را به این محفل خودمانی و مردمی رساند و از محرومیت های منطقه گفت.
او بیان کرد: این محدوده، لکه ای است در نقشه که به صورت منفک اما ذیل شهرداری منطقه 3 تعریف شده است. حدود چهل دقیقه ای در جمع این زنان هنرمند و سرپرست خانوار نشستیم و به درد دل‌هایشان گوش دادیم. همه حرف ها به یک مطلب ختم می شد. آن ها مکانی می خواستند تا بتوانند اقدامات متفرقه ای را که هر یک در یک خانه انجام می دادند تجمیع کنند. رقم خالص و نهایی که برای رهن کردن یک مکان در نزدیکی خودشان نیاز داشتند، قابل تامل نبود. متاثر شدیم که این رقم اندک که به چشم بسیاری از افراد مرفه این جامعه نمی‌آید، چطور می‌تواند گره از زندگی چند خانواده بگشاید؟
همان جا به اتفاق مقام مسئول کمیته امداد که همراهمان بود، وعده دادیم تا این رقم را به صورت قرض الحسنه و برای رهن یک فضای کوچک در اختیار این زنان قرار دهیم. هرچند امیدوارم سرنوشت این وعده ما هم به خیل وعده هایی که به اینان داده شده است ، دچار نشود.
چای خوشمزه و تازه دمی را که برایمان آوردند نوشیدیم و از این جمع پُرتلاش خداحافظی کردیم، اما قبل از ترک شهرک مهرگان، ما را به فاز دوم این شهرک هدایت کردند. محدوده‌ای که کمی دورتر از فاز یک بود اما وضع اسفناکی داشت. بافت این منطقه شرایط مطلوبی برای زندگی نداشت. میزبانان مان، ما را به منزل کوچکی هدایت کردند و برایمان توضیح دادند که حیاط خلوت این خانه را خانم صاحبخانه به تنهایی مسقف کرده است. او به کار خیاطی اشتغال داشت و سینه‌اش پُر از حرف بود. همان داستان تکراری محصولات غیرایرانی بود که با قیمت های بسیار پایین تر و البته کیفیت به مراتب کمتر، بازار را قبضه کرده اند. این مشکل دیگر در زنجیره تولید، دغدغه بسیاری از تولیدکنندگان بود: وجود جنس های مشابه غیرایرانی در بازار آن هم با قیمت های بسیار پایین.
چینی های ارزان قیمت
از مهرگان خارج شدیم، مقصد بعدی مان جنوبی ترین نقطه در جغرافیای شهر، یعنی شهرک های آزادگان و دلاوران و رهایی بود. برای رسیدن به این مقصد جدید، نیمی از مشهد را از طریق کمربندی دور زدیم و حدود 50 دقیقه در مسیر بودیم و البته چند نقطه پرترافیک را پشت سر گذاشتیم. به منزلی رسیدیم که در آن اوضاع کمی از مهرگان بهتر بود. خانمی در طبقه فوقانی منزلش کالاهای هنری تولید می‌کرد. کارش را دوست داشت و عاشقانه به آن می پرداخت و البته درآمدش نیز مناسب بود. او حدود پنج نفر را نیز به کار گرفته بود. زیورآلات و سنگ های قیمتی و تزیینی را با دست خودش نقاشی و به بازار عرضه می کرد. آمادگی توسعه کارش را داشت اما نگران بود که چطور به بازار مناسبی برای عرضه محصولاتش برسد چرا که مغازه داران مشابه همین اجناس را با قیمت های به مراتب ارزان تر اما چینی به مردم عرضه می کنند.
 از کارش گفت و از ملزومات و مواد اولیه ای که استفاده می کرد و از کیفیت پایین مواد اولیه داخلی گلایه کرد. حلقه بعدی تولید ملی، دغدغه ای دیگر بود. این که تولیدکنندگان داخلی خودمان نمی توانند از مواد اولیه تولید داخل استفاده کنند. به او هم قول عرضه کارهایش در تمام فروشگاه هایمان را دادم و امیدوارم بتوانم به قول و وعده ام عمل کنم.
عقربه های ساعت 8 شب را نشان می داد، هنوز نماز مغرب و عشا را نخوانده بودم و خیلی کم پیش آمده بود که تا این ساعت نمازم را نخوانده باشم اما پای صحبت کسانی نشسته بودم که به ما امید بسته بودند برای توسعه کارشان، برای ارتقای سطح زندگی‌شان، برای این که بتوانند همچنان روی پای خودشان بایستند و دست شان را جلوی کسی دراز نکنند، آن هم به امید حل مشکلات بی‌شمار خود و خانواده هایشان.
کارم نوشتن نبوده و نیست اما فضای این بازدید و سکوت آن هایی که باید از این احوال می نوشتند، مرا وادار کرد تا قلم دست بگیرم. مسئول کمیته امداد خداحافظی می کند و می رود و پیگیری های بعدی را به نامه نگاری ها منوط می کند. همراهان من هم تک تک جدا می‌شوند. حالا پشت فرمان و در مسیر منزلم، با یک لیست بلند و بالای خرید که همسر برایم پیامک کرده اما من هنوز در شهرک مهرگانم و در اندیشه آن دخترکی که ساعتی مهمان منزلشان بودم. به آن چشم‌ها و نگاه نافذش فکر می‌کنم که وقتی مشغول نوشیدن چای بودم، به من و تسبیح دستم خیره مانده بود... .