سوارکاری و گردشگری با صندلی‌های خالی

فاطمه فرضی| شهرام مُبَصر از خطه جنوب است؛ شهر دزفول. به روایت خودش 39سال و 11ماه دارد و هنوز 40سالش نشده. دوران نوجوانی عاشق ورزش و کوهنوردی و رشته‌های فنی بوده و برای همین در دبیرستان رشته برق قدرت را انتخاب می‌کند تا در بزرگسالی آرزویش را محقق‌شده ببیند، اما حادثه‌ای تمام شرایط را عوض می‌کند تا شهرام افسردگی را از نزدیک لمس کند و بخشی از زندگی او شود. شهرام آن دوران را این‌گونه تعریف می‌کند؛ «تنها زنده ماندن. نه هدفی و نه آینده‌ای». چنین شرایطی چندسالی ادامه پیدا می‌کند تا خوابیدن‌های طولانی به واسطه دارو تبدیل به روزمرگی‌های او شود، اگرچه هرازگاهی فیزیوتراپی نیز جایی در این روزمرگی برای خود باز می‌کرده که تنها خانواده امیدوار شوند شهرام به زندگی عادی برمی‌گردد، تا این‌که اتفاقات کوچکی پای یک تعهد را به زندگی شهرام باز می‌کند که بهانه‌ای شود برای راه‌اندازی موسسه پیام‌آوران ساحل امید؛ موسسه‌ای برای ارایه خدمات به افراد دارای معلولیت. افرادی که در کنار این موسسه تورهای گردشگری را تجربه و حتی در مسابقات ورزشی شرکت می‌کنند -در حد آماتور- البته حالا تعدادی از آنها کارآفرین هستند و در بازارچه‌ها شرکت می‌کنند تا درآمدی داشته باشند. در ادامه پای صحبت‌های شهرام مبصر نشسته‌ایم تا قصه زندگی‌اش را از زبان خودش بشنویم.   از آن‌جایی که دوست داری، داستان شهرام را تعریف کن.
اهل دزفول بودم و در مقطع دبیرستان درس می‌خواندم. اگر اشتباه نکنم دی‌ماه 75 بود که در سانحه‌ای دچار معلولیت شدم؛ ضایعه نخاعی. وضع عجیبی بود؛ پسربچه‌ای 18ساله که حادثه‌ای زندگی‌اش را از مسیر عادی خارج کرده بود؛ شرایط سختی بود. نمی‌دانستم چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد، تنها چیزی که می‌دانستم این بود که برای همیشه با ویلچر یا عصا می‌توانم راه بروم. بی‌تجربگی و عدم‌آموزش باعث شده بود حتی خانواده‌ام هم دچار مشکل شوند و نمی‌دانستند باید چه‌کار کنند؛ چه اتفاقی افتاده و قرار است چه چیزی پیش بیاید.
  همین سردرگمی بهانه مهاجرتت شد؟
شاید یکی از دلایلش این بود. پدر و مادرم به تهران انتقالی گرفتند و من از شهر و دوستانم دور افتادم، شرایطی که به وضع روحی من بیشتر دامن می‌زد. درسم نصف‌کاره مانده بود؛ دچار ضایعه نخاعی شده بودم و در شهری زندگی می‌کردم که در آن غریب بودم. شاید باورتان نشود اما 5-4سال از بهترین روزهای زندگی‌ام در همین افسردگی و شرایط روحی هدر رفت؛ سخت گذشت، خیلی سخت.


  و دوران بیماری ....
در آن برهه خانواده‌ام روانشناسان مختلفی مرا می‌بردند، بعضی وقت‌ها هم در خانه ویزیتم می‌کردند، اما گارد دفاعی گرفته بودم و حتی نمی‌خواستم روانشناس‌ها را ببینم، چون مدام می‌گفتند خواستن، توانستن است. اگر بخواهی می‌توانی زندگی عادی‌ای داشته باشی، اما نمی‌توانستند متقاعدم کنند. می‌گفتم می‌خواهم الان بلند بشوم، چرا نمی‌توانم؟ می‌خواهم پولدارترین فرد دنیا بشوم، چرا نمی‌توانم؟ نمی‌گفتند خواستن واقعی تلاش در پی دارد. بماند که روانپزشک‌ها چه بلایی سرم آوردند. داروهایی می‌دادند که به‌نظرم قاعدتا مخدر بودند؛ 12ساعت می‌خوابیدم. ناهار می‌خوردم دوباره دارو می‌خوردم و تا 12شب می‌خوابیدم؛ تایمی همین‌طور گذشت.
  به نظرت روانشناسان باید چه کار می‌کردند؟
به‌جای تکرار یک‌سری حرف‌ها می‌توانستند بنشینند پای حرف‌هایم و دردم را بشنوند. من 18سال داشتم و بی‌تجربه بودم و اتفاق سنگینی برایم افتاده بود. نگاه‌ها برایم سنگین بود.
  وقتی فهمیدی برای همیشه نمی‌توانی بدون عصا یا ویلچر راه بروی، چه حسی داشتی؟
در آن برهه فکر می‌کردم فرد دارای معلولیت یعنی مفلوک؛ حسی که 5-4سال باعث شد افسردگی را تحمل کنم و بهترین روزهای زندگی‌ام را هدر بدهم. البته تمام چیزی که تا آن زمان دیده بودم نشان دادن افراد دارای معلولیت با شرایط سخت و در آخر یک موسیقی ترحم‌انگیز و یک شماره حساب بود.
  تا جایی که خبر دارم تا کارشناسی تحصیلاتت را ادامه دادی. از درس خواندنت برای‌مان بگو.
سالی که این اتفاق افتاد، امتحانات دیپلمم مانده بود، اما بالاخره موفق شدم به هر سختی‌ای بود ‌سال 79 یا 80 دیپلمم را بگیرم. مسیری که به راحتی می‌شود در مورد آن حرف زد، اما واقعا سخت گذشت، به‌طوری که هر مرحله افسردگی مزمنی برایم به‌وجود می‌آورد؛ یک سد سنگین. بعد از پشت‌سر گذاشتن افسردگی خواستم درس بخوانم، اما برق قدرتی که قبلا می‌خواندم برای وضع جدیدم تعریفی نداشت. گفتند رشته‌ات را عوض کن و چند رشته معرفی کردند؛ کامپیوتر را انتخاب کردم که در آن دوران نو بود و کسی از آن اطلاعاتی نداشت. قرار شد در مراکز فنی‌وحرفه‌ای آموزش ببینم؛ مراکزی که اکثرا در طبقات بالا بودند؛ مانعی برای من. وضع تا جایی پیش رفت که درحالی‌که خانه‌ام غرب بود، در شرق دنبال کلاس می‌گشتم. در آن دوران ون‌های شهرداری برای افراد دارای معلولیت نبود و من با آژانس رفت‌وآمد می‌کردم که هزینه سنگینی را به خانواده‌ام تحمیل می‌کرد. نزدیک خانه آموزشگاهی پیدا کردم که تنها سه‌ پله داشت. ذوق‌زده رفتم ثبت‌نام کردم، اما روزی که کلاس‌ شروع شد من را معطل کردند و نگذاشتند سرکلاس بروم! توجیح‌شان این بود تو با ویلچر هستی که باعث می‌شود تو ذوق بچه‌ها بخورد! پیشنهاد دادند خصوصی در خانه درس بخوانم و تعدادی کتاب دادند؛ هدیه موسسه. » یک‌ماه‌ونیم برگشتم به شرایط افسردگی قبلی‌ام. کتاب‌هایم را آتش زدم.
  و داستان شیرین برگشتت به زندگی .....
خوشبختانه خانواده‌‌ای دارم که حامی‌ام هستند و دوست‌های خیلی خوبی که باعث شدند به زندگی برگردم. طی این مرحله مسائل زیادی پیش آمد، ولی مهمتر از همه دیدن افراد دارای معلولیت است که به نوعی موفق بودند؛ افراد دارای معلولیتی که ورزشکار بودند یا کار هنری می‌کردند، حتی دوستی داشتیم که آژانس تاکسی‌سرویس راه‌انداخته بود. آدم‌هایی که برخی از آنها دکترای زمین‌شناسی داشتند آن هم با شرایط سخت ضایعه نخاعی گردنی مثل خانم دکتر حلمی. دوستان جانبازی یافته بودم که من را با خودشان به باشگاه‌های ورزشی که می‌رفتند، می‌بردند. برایم عجیب بود قبل از این حادثه در شهری زندگی می‌کردم پر از جانباز، اما هیچ‌گاه آنها را ندیده بودم و هیچ‌گاه به مشکلات‌شان فکر نکرده بودم.
  دیدن این آدم‌ها تأثیری هم داشت؟
مدتی اتاقم محل کارم شده بود. کنار تخت و وسایل فیزیوتراپی‌ام، هم تدریس می‌کردم، هم سفارش می‌گرفتم. دفتر کار کوچکی قد یک اتاق که برایش تبلیغات گسترده‌ای انجام دادم، به‌طوری که یکی از مشتری‌هایم گفت همینه؟ قیمت‌هایم پایین‌تر از جاهای دیگر بود و بیشترین سفارش‌ها را هم از خوزستان داشتم. دوستانی که راضی بودند برایم مشتری معرفی می‌کردند. بیشترشان کار با کامپیوتر را بلد نبودند و بیشتر بازی می‌کردند و خیلی زود به مشکل برمی‌خوردند، از آن‌جایی که گارانتی می‌کردم، باید خدماتی ارایه می‌دادم، برای همین پسردایی‌ام که دانشجوی کامپیوتر بود، قبول کرد در مقابل دریافت مبلغی خدمات را به آنها ارایه کند. بیشتر اینها برای این بود که خودم را ثابت کنم.
  خاطره دوست جانبازتان را برای‌مان تعریف کن.
رفته بودم بیمارستان برای انجام برخی آزمایشات که آقایی با ویلچر وارد شد. رفتارش برایم عجیب بود، چون همین که وارد شد با دکتر شروع‌ به شوخی کرد و سربه‌سر پرستارها گذاشت و با خدمه شروع به گپ زدن کرد. آن زمان من با واکر راه می‌رفتم. از جلوی من رد می‌شد که واکرم را جلو‌یش گرفتم، ایستاد، گفت «جونم». گفتم با من دوست می‌شی؟ با همین لحن. از رفتارت خوشم آمد. شماره داد و گرفت. خجالت مانع شد زنگ بزنم، اما دو روز بعد زنگ زد و گفت این چه دوستی است؟ چرا زنگ نمی‌زنی؟ کارمند بانک بود، سرکار می‌رفت، رانندگی می‌کرد، ازدواج کرده بود و بچه داشت. چیز‌هایی که برای من عجیب بود. وقتی دوستانم می‌خواستند متقاعدم کنند که می‌توانم زندگی عادی داشته باشم، می‌گفتم می‌دانید 17بار جراحی‌کردن یعنی چه؟ جواب می‌شنیدم، بله، چون 22بار جراحی کردم یا به کسی دیگری می‌گفتم می‌دانی زخم چه دردی دارد، می‌گفت، بله، چون زخمی داشتم که می‌گفتند می‌توانی درونش ماهی بیندازی.
  پزشکت ناامیدت کرد؟
برخلاف برخی دوستانم که می‌گفتند پزشک‌شان همان روزهای نخست ناامیدشان کرده، پزشک من هیچ‌وقت از ناامیدی چیزی نگفت و صحبتش این بود که اگر ورزش کنی و تلاش داشته باشی بهتر می‌شوی و می‌توانی زندگی عادی داشته باشی؛ منوط بر این‌که تلاشت چقدر باشد. پزشکم سعی می‌کرد با من حرف بزند. وقت می‌گذاشت. انسان شریفی بود. همیشه به من می‌گفت اتفاقی افتاده و واقعیتی پیش آمده که کاش نمی‌افتاد. وقتی می‌پرسیدم می‌توانم راه بروم، می‌گفت شاید بتوانی چون علم نخاع خیلی پیچیده است. نمی‌توانم بگویم صددرصد راه می‌روی یا نه. خدا را شکر پای چپم راه افتاده و پای راستم نیز کمی ضعیف‌تر است. همین که ناامیدم نکرد، خیلی تأثیر داشت.
  از تجربه فعالیت‌های اجتماعی‌ات بگو.
قبل از ساحل امید در جاهای مختلف فعالیت می‌کردم، شورا، شهرداری و ... البته مدتی نیز در مجتمع رعد مسئولیت مدیریت فرهنگی را به‌عهده داشتم، البته در ‌سال 83 انجمن باور را راه‌اندازی کردیم، با این‌که با دوستان همکاری ندارم، اما جزو موسسان هستم.
  و قسمت شیرین آشنایی با همسرت.
یک دعوا و ماجرای عذرخواهی باعث آشنایی و ازدواج ما شد. دوسالی از تاسیس موسسه باور می‌گذشت و تورهای گردشگری را برای دوستان دارای معلولیت برگزار می‌کردیم. در آن برهه همسرم مسئول امور مشترکین بود؛ در شرکتی به نام ‌به‌زیست کار. البته درحال حاضر فعالیت نمی‌کند. شرکتی که وسایل ایاب‌ و ذهاب را در اختیار بچه‌ها می‌گذاشت و ما تورهای گردشگری را برگزار می‌کردیم. ارتباطم با این شرکت بیشتر شده بود و قاعدتا با مدیرعاملش دوست شده بودم. یادم هست توری می‌خواستیم برگزار کنیم که خبر دادند ون‌ها برای سرویس رفته‌اند و سرویس‌های ما کنسل شده بود. عصبانی زنگ زدم که «آی خراب شه اون شرکت و...» اما صدایی نمی‌آمد، گفتم «الو». گفت «تموم شد؟ ماشین نداریم چی‌کار کنم؟» پشت خط همسرم بود. بعدها که در مراسم‌های مختلف می‌دیدم‌شان خجالت می‌کشیدم و تا مدت‌ها بحث عذرخواهی ادامه داشت و همان مسبب آشنایی و ازدواج‌مان شد.
  زندگی مشترک سخت نبود؟
چرا، ولی این ارتباطی به شرایط ما نداشت، چون اول زندگی برای همه زوج‌ها سخت است، زیرا دو فرد از دو فرهنگ متفاوت باید با هم هماهنگ شوند. این سختی در همه زندگی‌ها صدق می‌کند و برای دارای معلولیت و عدم‌معلولیت فرقی ندارد، چون تا زمانی که یاد بگیرید زندگی را چطور مدیریت کنید، این مشکلات و سختی‌ها وجود دارد. صادقانه بگویم همسرم این قدرت را داشت که تحت‌تأثیر نگاه‌ها قرار نگیرد و ناراحت نشود. یادم هست من در برهه‌ای ویلچر را با خودم می‌بردم تا هرجا خسته شدم یا نتوانستم با عصا بروم، از ویلچر استفاده کنم. روزی دیدم همسرم پشت‌سرم سوار ویلچر شده و دارد می‌آید. گفتم بلند شو الان می‌گویند آخیش هر جفت‌شان معلول هستند. متاسفانه نگاه‌ها بد است. به‌عنوان مثال در یک برنامه زنده تلویزیونی قرار بود در مورد مشکلات معلولان حرف بزنیم که از من سوال شد، چون معلولیت دارید عاشق همسرتان هستید؟ که جوابم این بود، سوال‌تان خیلی احمقانه‌ است. بیننده‌ها شوکه شده بودند. یا یکی از سوال‌ها این بود که چرا حلقه دست‌تان نیست؟ گفتم می‌خواستم ماشین بخرم پول نداشتم، فروختم.
  ایده موسسه از کجا جرقه زد؟
تمام شرایط سخت زندگی باعث شد با خدا عهدی ببندم. می‌خواستم به زندگی برگردم. گفت‌وگویم با شهرام این بود، شروع کن نهایتش این است که نمی‌توانی و نتیجه نمی‌گیری. با خدا عهد کردم کمکم کنی به زندگی طبیعی برگردم -چیزی نمی‌خواهم فقط یک زندگی نرمال معمولی- تا آخر عمرم ساعات و بخشی از زندگی‌ام را در این حوزه تلاش می‌کنم. این اتفاق افتاد. دوستان خوبی پیدا کردم. مشکلات زیادی را پشت‌سر گذاشته بودم که باعث شدند در قالب گروه‌های دوستی و فعالان اجتماعی فعالیت‌هایی داشته باشم؛ برنامه‌های مختلفی را در قالب این گروه‌ها انجام می‌دادیم، اما به مرور زمان برای تورها و همایش‌ها و ... مجوز می‌خواستند و به این نتیجه رسیدیم که کار را رسمی کنیم.‌ سال 91 بود که از بهزیستی مجوز ساحل امید را گرفتیم؛ موسسه‌ای که فعالیتش در سطح ملی است.
  از روزهای نخستی بگو که شروع کردی در قالب یک موسسه فعالیت کنی؟
از آن‌جایی که قبل از تاسیس موسسه فعالیت اجتماعی داشتم، تجربه به من ثابت کرده بود، کار سختی پیش‌رو داریم. ایده موسسه از همسرم بود و می‌ترسیدم؛ ترسی ناشی از تجربه‌ای که می‌گفت مشکلات زیاد است؛ مشکلاتی که ارگان‌های دولتی برای ما ایجاد می‌کنند و سایر مسائل. ما تا ‌سال 93 چون دفتر نداشتیم فعالیت‌های‌مان را در خانه 60متری خودمان انجام می‌دادیم. باورتان نمی‌شود برای برگزاری تور 150نفره که می‌شد چهار اتوبوس، ما مجبور بودیم وسایل را گوشه‌ خانه‌مان انبار کنیم، جلسات را در خانه برگزار می‌کردیم و وسایل بازارچه‌های صنایع دستی در انباری خانه خودمان و دوستان بود؛ زیر مجوز موسسه آدرس خانه بود. کار، کار داوطلبانه بود، درآمدزایی نداشت و اجاره‌ها بالا بود، تا این‌که دفتر فعلی را از شهرداری اجاره کردیم، خرابه‌ای که محل دختران فراری و معتادان بود و به همت داوطلبان به شکل‌وشمایل امروزی درآمده تا فعالیت‌های فرهنگی صورت بگیرد.
  یکی از مواردی که در مورد ساحل امید شنیده‌ام، ازدواج اعضا و گروه‌های داوطلب است، از این بخش ماجرا بگو.
بله، خوشبختانه این‌طور است. درحال حاضر ما زوج‌هایی را داریم که هر دو دارای معلولیت هستند و شاید باورتان نشود، اما خیلی خوشبخت زندگی می‌کنند، البته زوج‌هایی را نیز داریم که خانم دارای معلولیت است و در برخی زوج‌ها این وضع برعکس است، زوج‌هایی که در برنامه‌ها حضور پیدا می‌کنند یا عضو موسسه هستند. واقعیت این است که این‌گونه ازدواج‌ها نه‌تنها در موسسه ساحل‌امید بلکه در موسساتی از این دست رخ می‌دهد، چرایی آن هم برمی‌گردد به این‌که موسسات با برگزاری تورهای گردشگری و ورزشی، فضایی را فراهم می‌آورند که دوستان یک‌ روز را در کنار هم بگذرانند و بیشتر با هم آشنا شوند؛ آشنایی‌هایی که برخی اوقات به ازدواج ختم می‌شود، البته در میان همیاران داوطلب نیز ازدواج‌های موفق داشته‌ایم.
  همیاران داوطلب؟
بله. افرادی که به مسئولیت‌های اجتماعی‌شان واقفند و برای همین در موسسات خیریه و ان‌جی‌اوها مسئولیت‌های اجتماعی به عهده می‌گیرند. ساحل‌امید نیز همچون سایر سمن‌ها از این همیاران بهره می‌برد؛ همیارانی که نسبت به وظیفه‌ای که به‌عهده گرفته‌اند، توجیح هستند و به این باور رسیده‌اند که شاید روزی این اتفاق برای آنها نیز بیفتد. درواقع تفاوتی میان خود و فردی که با عصا راه می‌رود یا روی ویلچر نشسته، قایل نیستند و نگاهش بالا به پایین نیست. همیاران درواقع افرادی هستند که داوطلبان خواهان انجام مسئولیت اجتماعی‌شان در قبال همنوعان‌شان هستند، البته خود من نیز در این موسسه داوطلب هستم، اگرچه من و همسرم موسسین این موسسه هستیم، اما بر این باوریم که با پرورش داوطلبان، این مسئولیت را به آنها بسپاریم. ما که همیشگی نیستیم، اما مسئولیت‌های اجتماعی همیشه وجود دارند.
  پیام‌آوران ساحل امید چند فرد دارای معلولیت را تحت‌پوشش دارد؟
ما از ابتدای فعالیت‌مان متاسفانه مشخصات اعضا را در سیستم ثبت نکرده و از آنها مدارک نخواسته‌ایم، اما 7-6ماهی می‌شود که ابلاغ شده‌ است از اعضا مدارک بگیریم تا در بانک اطلاعاتی ثبت شود، در چنین شرایطی ارایه خدمات نیز سهل می‌شود و می‌توان خدمات بهتری ارایه داد، اگرچه بیشترین مزیتش در جلوگیری از موازی‌کاری است و سبب می‌شود افرادی که به خدمات بیشتری نیاز دارند، شناسایی شوند. در سامانه پیامکی که به مدد آن اطلاع‌رسانی می‌کنیم، 1500نفر وجود دارند.
  چرا سوارکاری و گردشگری و تورهای ورزشی؟
زمانی که این اتفاق برایم افتاد، خیلی کارها دوست داشتم انجام بدهم که شرایطش برایم مهیا نبود، به‌عنوان مثال حتی رفتن به یک پارک عادی نیز سخت بود، چون مناسب‌سازی نشده بود، برای همین گردشگری و ... را جزو فعالیت‌های موسسه قرار دادیم. خوشبختانه تا امروز تورهای مختلفی را برای افراد دارای معلولیت برگزار کرده‌ایم، هرچند خیلی سخت بود. یکی از دوستان جانباز باغی در قمصر دارد که مناسب‌سازی شده و ما برای گلاب‌گیری بچه‌ها را آن‌جا می‌بریم و برای اقامت از ویلای شخصی ایشان استفاده می‌کنیم.
  از سوارکاری اعضا بگو.
یکی از دوستان باغی در کردان دارد برای سوارکاری که پیشنهاد داد به آن‌جا برویم و اسفند 91 با دلهره نخستین تور را با 80نفر برگزار کردیم، البته پزشک و کاردرمانگر داشتند. فرد cp 20دقیقه سوارکاری کرد؛ سوارکاری که از آن لذت برد. چهاربار این تور را برگزار کردیم، اما چون سختی‌های زیادی داشت، اسب‌ها را به تهران آوردیم. با شهرک غزالی صحبت کردیم، کارگروهی تشکیل و حکمی از طرف فدراسیون سوارکاری زده شد و کمیته راه افتاد، اما باقی کارها با خودمان بود، برای همین همان دوست با ‌هزار مشکل هفته‌ای یک‌بار اسب‌ها را به تهران می‌آورد، البته با شورای شهر صحبت‌هایی شده تا فضایی در نظر گرفته شود. سوارکاری با اسب یک شاخه جداست، وجهه درمانی دارد و برای کودکان اوتیسم حتی معلولان ام‌اس جواب داده، چون حرکات تعادلی کار می‌کنند، اما موسسه بیشتر جنبه سوارکاری را در نظر داشته است.
  و مسابقات ورزشی ...
مسابقات ورزشی در سطح آماتور برگزار می‌شود. شاید برای کسی این فرصت پیش نیاید کمان دست بگیرد یا تفنگ را تست کند، در این مسابقات یک روز فان برگزار می‌شود، بچه‌ها علاقه‌مند می‌‌شوند و بعد به صورت حرفه‌ای دنبال می‌کنند. خیلی از دوستان‌مان در تیم‌ملی و از افتخارات موسسه ما هستند.
  و بالاخره ماجرای کارآفرینی.
موسساتی همچون رعد آموزش رایگان دارند، اما بحث موسسه ساحل امید صرفا آموزشی نیست، اگرچه آموزش‌هایی نیز ارایه می‌دهد آن هم توسط مربیانی که خود دارای معلولیت هستند؛ آموزش صنایع‌دستی. اتفاقی که می‌افتد این است که افرادی که این صنایع را می‌آموزند، در بازارچه‌ها و نمایشگاه‌ها شرکت می‌کنند و با فروش محصول خود درآمدزایی دارند، البته خانمی که دارای معلولیت بود، نیز در بازارچه‌ای شرکت کرد که خودش محصولی نداشت و از مرکزی گز خریده بود و آن‌جا می‌فروخت. در این بازارچه‌ها ما به همه موسسات فراخوان می‌دهیم تا بتوانند برای خود درآمدزایی داشته باشند، البته کارآفرینی‌های دیگری هم داشتیم که شکست‌ خورد. به‌عنوان مثال بوفه داشتیم که شکست خورد یا در برهه‌ای تاکسی سرویس داشتیم که حتی رزرویشن‌هایش هم افراد دارای معلولیت بودند که متاسفانه به دلیل نداشتن راننده و آمدن اسنپ شکست خورد، البته درحال حاضر راه‌اندازی فروشگاه صنایع‌دستی یکی دیگر از برنامه‌های کارآفرینی است که خیلی زود اجرایی خواهد شد.
  اگه این فرصت را داشته باشی به گذشته برگردی چه اشتباهی را تکرار نمی‌کنی؟
تابه‌حال به این مسأله فکر نکرده‌ام. نمی‌توانم بگویم شاید اگر آن شب بیرون نمی‌رفتم، این اتفاق نمی افتاد، چون امکان داشت فرداشبش اتفاق دیگری بیفتد. به نظر من بعضی‌ چیزها در زندگی آدم‌ها تعریف شده، شاید آدم‌ها در تغییر زمان آن نقش داشته باشند، اما درنهایت واقعیت این است که برخی اتفاقات تعریف شده‌اند و در عین‌حال بی‌هدف و الکی نیستند. رمزی دارند که وظیفه ما این است رمزشان را پیدا کنیم. باید دیدمان را به زندگی تغییر بدهیم، این‌گونه زندگی زیباتر است. زندگی به من یاد داده، باید هدف‌های بزرگ داشته باشم و برای‌شان تلاش کنم، اما موفقیت‌های کوچک هم باید باعث خوشحالی باشند. من از اتفاقات کوچک‌ هم خوشحال می‌شوم، چون به اعتقاد من همان‌ها هم یک قدم رو به جلو هستند. سال‌ها پیش ما قانونی نداشتیم‌، سال 83 قانونی داشتیم، ولی ضمانت اجرایی نداشت که سال 92 بازنگری و ضمانت اجرایی‌اش برداشته شد و مجلس تصویب کرد که رفت شورای نگهبان و برگشت. دوباره این همه ‌سال تلاش کردیم و خوشبختانه 6دی در مجلس تصویب شد، 11دی به شورای نگهبان رفت و ظرف 20روز باید تصویب شود. شاید 14-13سال تلاش در پی داشت. همه فعالان و ان‌جی‌اوها تلاش کردند این اتفاق بیفتد. اتفاقات خوبی دارد می‌افتد، شهرداری‌ها را مکلف می‌کنند مناسب‌سازی‌ها را حتما انجام بدهند، باید بودجه تعریف کند، چراکه ضمانت اجرا دارد. شاید خیلی زمان برد، اما قدم بزرگی است.
  فرد الهام‌بخش زندگی شهرام.
در زندگی شهرام دو فرد الهام‌بخش وجود دارد. نخست مادرم و درحال حاضر همسرم. زمانی که من دوران سخت بیماری را پشت‌سر می‌گذاشتم، مادرم واقعا حامی‌ام بود و هرازگاهی به لهجه دزفولی برایم شعر می‌خواند؛ یادش بخیر. از زمانی که ازدواج کرده‌ام، همسرم همیشه حمایتم کرده، درواقع همه حال پشتم بوده. من تحصیلاتم را تا کاردانی ادامه داده بودم و دانشگاهی پیدا نمی‌کردم که مناسب‌سازی باشد، برای همین چهارسال در تحصیلم وقفه افتاد و با این‌که بارها و بارها با رتبه بالا قبول می‌شدم، اما نمی‌توانستم ادامه تحصیل بدهم ولی تمام این مدت همسرم تشویقم می‌کرد، تا این‌که بالاخره توانستم در رشته موردعلاقه‌ام «مدیریت روابط‌عمومی» ادامه تحصیل بدهم.
  تا‌به‌حال ناامید شده‌ای؟
خیلی مسائل پیش آمده که باعث شده ناامید شوم، اما موقت بوده و دوباره انگیزه پیدا کرده‌ام. ناامیدی‌‌های موقت؛ شاید نامش را بگذاریم دلگیری، خستگی.
  زندگی چه رنگی است؟
 سبز. در دزفول سبز نماد خوشبختی است. وقتی می‌خواهند به کسی بگویند خوشبخت باشی، می‌گویند سبز باشی. زندگی فرصتی است که در اختیار انسان گذاشته شده است و هر انسانی می‌تواند بنابر نگاه خود آن را بسازد. کسی که نگاهش منفی باشد، همه نیروهای منفی را به سمت خود جذب می‌کند و آدم‌هایی که نگاه‌شان مثبت است، نیروهای مثبت را جذب می‌کنند.
  تعریف مرگ.
یک آغاز.