گفت و گو با خسرو سینایی به مناسبت برگزاری مراسم سالگرد ورود لهستانی ها به ایران؛

فجایع انسانی نباید تکرار شوند
صدف عباسی- موسسه آدام میشکویتچ و سفارت لهستان، با همکاری مجموعه تاریخی سعدآباد و موزه هنرهای معاصر اصفهان، به مناسبت هفتاد و پنجمین سالگرد سفر لهستانی‌ها در کشاکش جنگ جهانی دوم به ایران، در نظر دارد سلسله رویدادهایی را در تهران و اصفهان برگزار کند. در نشست مطبوعاتی این رویدادها، که یازدهم مهر در بنیاد لاجورد برگزار شد، خسرو سینایی، کارگردان فیلم «مرثیه گمشده»، که روایتگر ماجرای لهستانی‌ها در ایران است، کاردار سفارت لهستان، نماینده موسسه آدام میشکویتچ و مسوولان مجموعه سعدآباد و پژوهشگران، برگزار شد.
عکس‌های ثبت شده توسط ابوالقاسم جلا، عکاس اصفهانی، که به صورت اتفاقی توسط تاریخ‌شناس هنر، پریسا دمندان یافت شده و شامل پرتره‌ها و عکس‌های گروهی خارج از استودیوی عکاسی بوده، بازتاب‌دهنده بسیاری از حقایق و شرایط زندگی شهروندان فراری از تبعید در اتحاد جماهیر شوروی و مقیم ایران، به خصوص کودکان لهستانی است که در کتاب عکاسی عنوان «کودکان لهستانی» منتشر شده است.
نمایشگاه عکس «متولدین لهستان مستقل، لهستانی‌ها؛ کودکان اصفهان بعد از 75 سال به ایران باز می‌گردند»، 14 مهر تا 29 آبان در نگارخانه و مرکز هنری سعادت‌آباد، و 18 مهر تا 2 آذر در موزه هنرهای معاصر اصفهان برپا خواهد بود.


تاریخچه یک مهمان‌نوازی
مردم ساده‌ای هستند که زندگی‌شان را در بقچه ریخته‌اند و پیاده به سوی مقصدی نامعلوم روانه‌اند. زن‌ها روسری به سر دارند و مردها چشم‌هایشان را از تصور آنچه پیش خواهد آمد، تنگ کرده‌اند اما نگاه همگی رو به پایین است. در عکس‌هایی که از آواره‌های لهستانی برجا مانده، مردمانی را نشان می‌دهد که گرچه قرار بوده از ایران عبور کنند ولی اینجا ریشه می‌دوانند و زندگی را از سر می‌گیرند.
کشتارگاه‌های جنگ جهانی دوم فقط در اردوگاه آشویتس نبودند: «آنهایی که در کشتی مریض شده بودند، در انزلی مردند. مادرم خیلی زرنگ بود و نگذاشت من از آنها تیفوس بگیرم. ایرانی‌ها خیلی محبت داشتند. این گیلک‌ها مرتب کلوچه و کشمش برای لهستانی‌ها می‌انداختند و با دیدن وضع ما همواره گریه می‌کردند. لهستانی‌ها هم گریه می‌کردند. عده‌‌ زیادی مردند و آنهایی که زنده ماندند، سوار اتوبوس‌هایی شدند که راننده‌هایشان ایرانی بود. یکی از اتوبوس‌ها در مسیر رشت به تهران در رودخانه سپیدرود سقوط کرد و همه سرنشینان آن کشته شدند. انگار ما فقط برای گریستن و درد کشیدن خلق شده بودیم. امیدمان را اما از دست ندادیم.» اینها را «هلن استلماخ»، ‌آخرین بازمانده پناهجویان لهستانی که در پنجم اردیبهشت 1396 در تهران درگذشت، در کتاب «از ورشو تا تهران»، کتاب خاطراتی که به کمک همسرش، محمدعلی نیک‌پور نوشته است، به یاد می‌آورد.
برطبق قرارداد اولیه متفقین با ایران، قرار بود فقط سربازان و نیروهای کمکی آنان وارد ایران شوند و نیروهای متفقین تامین مایحتاج و آذوقه آنان را تقبل کرده بودند، اما در عمل و به تدریج شمار زیادی از آوارگان و اسرای محبوس در اردوگاه‌های مسکو نیز که شامل عده زیادی زن، کودک و حتی پیرمردان سالخورده بود به مهاجران افزوده شدند.
نخستین گروه در اوایل فروردین ۱۳۲۱ با چهار کشتی روسی که حامل ۲۹۰۰ سرباز و مهاجر بود، وارد بندر انزلی (پهلوی سابق) شدند. نیروی نظامی قرار بود از طریق همدان و کرمانشاه به عراق بروند و تعداد مهاجران در اردیبهشت ۱۳۲۱ نزدیک به ۱۳ هزار نفر رسیده بود.
مرثیه‌ای که سال‌ها گم شد
خسرو سینایی، متولد 1319 در ساری، کارگردان و فیلمنامه‌نویسی است که آثارش درونمایه مستند اجتماعی دارند. او در سال 1387، برای فیلم مرثیه گمشده، نشان ویژه لهستان را از طرف رییس‌جمهور این کشور دریافت کرد. «مرثیه گمشده» که ساخت آن 13 سال طول کشیده، روایتگر مهاجرت هزاران لهستانی در سال‌های 1941 و 1943 به ایران است. سینایی در این نشست مطبوعاتی به ماجرایی پرداخت که باعث شد او ایده فیلم مرثیه گمشده را در ذهنش بپروراند: «سال 1349 که در وزارت فرهنگ و هنر مشغول به کار بودم، پدر دوست مسیحی‌ام فوت کرد و من برای خاک‌سپاری به قبرستان دولاب رفتم و بعد از مراسم، در گورستان قدم می‌زدم که به قبرهایی برخوردم که متعلق به بچه‌های یکی دو ساله یا افراد مسن بود. متوجه شدم که اینها قبرهای لهستانی‌هایی هستند که از زمان جنگ جهانی دوم به ایران آمده بودند و توجه‌ام جلب شد.»
اما برای شکل‌گیری این ایده تا ساخته شدن مرثیه گمشده، باید مدت طولانی می‌گذشت تا شرایط برای ساخت این مستند آماده شود: «تا 1353، به فرهنگ و هنر و تلویزیون آن زمان رجوع می‌کردم که ورود لهستانی‌ها به ایران، موضوع مهمی است؛ بیایید بسازید اما گفتند جنگ تمام شده و رفت. در این فاصله، با میترا افخمی، جامعه‌شناس و سایر خانواده‌های لهستانی اشنا شده بودم. در سال 1353، ایرج گرگین، از تلویزیون مرا خواست و پرسید می‌خواهی این فیلم را بسازی؟ گویا شاه و ملکه به زلاند نو رفته بودند و آنجا با گروه کر کودکان لهستانی استقبال شده بودند و توجه‌شان به این موضوع جلب شده بود. گفتم به شرطی کار می‌کنم که بتوانم در ایران هم این ماجرا را دنبال کنم که او پذیرفت.
با فریدون مقانلو به زلاندنو رفتیم که آنجا تمام صحبت از مهر و محبت ایرانی‌ها بود. وقتی به ایران بازگشتیم، 19 ساعت در اهواز، بندرانزلی، قزوین و اصفهان و... فیلمبرداری کردیم. من در سال 1354 از تلویزیون استعفا دادم و خواستم فیلم را در استودیوی شخصی‌ام تمام کنم. پوزیتیو‌ها و نوارهای صدا را آوردم. در شرایط سیاست زده و عجیب سال 1355، مانده بودم اگر در این فیلم شاه و ملکه را نشان بدهم می‌شود حکومتی و سیاست‌زده و اگر نه، تلویزیون یقه‌ام را می‌گیرد. امروز اینها را می‌گویم تا تاریخ به درستی ثبت شود. انقلاب که شد خیالم راحت شد که صحنه شاه را نخواهم گذاشت‌ اما حالا با چه کسی طرف بودم؟»
این فیلمساز در ادامه تعریف می‌کند که برای به دست آوردن نگاتیوها از آرشیو تلویزیون، متحمل سختی‌های بسیاری می‌شود و موفق می‌شود آن را در آتلیه شخصی خود مونتاژ کند. اهدای نشان شوالیه از رییس‌جمهور وقت لهستان به این فیلمساز هم داستان جالبی دارد: «از کلیسای کاتولیک‌ها به من زنگ زدند که 50 لهستانی به ایران آمده‌اند و ما که می‌خواهیم فیلم شما را به آنها هدیه بدهیم، نتوانستیم با تلویزیون صحبت کنیم چون جواب نمی‌دهند. در نتیجه کاست VHS را کپی کردند و به این شکل بود که فیلم بدون اینکه من بدانم، به لهستان رفت. در سال 2008 ناگهان دیدم همه برای دریافت این نشان به من تبریک می‌گویند.»
سینایی در پی سفرش به لهستان برای دریافت جایزه، با استقبال لهستانی‌ها به پیشنهادش برای ساخت یک فیلم مشترک با این کشور، به نام قطار زمستانی مواجه می‌شود که تا کنون شرایط لازم برای ساخت آن فراهم نشده است.
این فیلمساز تحسین شده در نهایت اضافه کرد: «سعی کردم تا جایی که می‌توانم‌ سینماگر مستقلی باشم. از سال 1349 تا الان با این موضوع زندگی کرده‌ام و لهستان تبدیل به جزئی از سرگذشت حرفه‌ای‌ام تبدیل شده است و به آن دلبستگی دارم.»
پاتریشیا اوزجان، کاردار لهستان نیز بیان کرد که لهستانی‌ها از زندگی در ایران تجربه قابل توجه و مثبتی به دست آوردند که باعث شد تصویر خوبی از این کشور در ذهن داشته باشند. او همچنین ابراز امیدواری کرد که این تجربه، به روابط گسترده‌تری بین ایران و لهستان منجر شود.
محمدرضا کارگر، مدیرکل موزه‌های سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری و سرپرست مجموعه فرهنگی تاریخی سعد آباد نیز گفت: «ارتباط ملت‌ها در سرنوشت هر جامعه‌ای بسیار تعیین‌کننده است اما متاسفانه در حال حاضر این مسوولان سیاسی هستند که روابط را برقرار می‌کنند. در اسلام هم گفته شده است زمانی که عرصه برای شما تنگ شد، مهاجرت کنید و کسانی که به سرزمین دیگری می‌روند، همواره به دنبال این هستند که بتوانند عقاید خود را حفظ کنند. امروزه به راحتی می‌توان بدون مهاجرت فیزیکی، بین ملت‌ها ارتباط برقرار کنند.»
همچنین، آنا دودا نماینده موسسه آدام میشکویچ در این نشست اعلام کرد که این موسسه با برگزاری این برنامه می‌خواهد از ملت ایران که در جنگ جهانی دوم به لهستانی‌ها پناه دادند، تشکر کند.
در این نشست همچنین رکسانا مهرافزون، کارگردان تئاتر اصفهان شهر بچه‌های لهستان از تئاتر آفتاب و امین فخاری، موسس و مدیر مرکز آفرینش‌های معاصر اصفهان، به معرفی فعالیت‌های خود پرداختند.
سینایی تصویرگر رنج لهستانی ها
«جهان صنعت» در حاشیه این مراسم گفت و گوی کوتاهی داشت با خسرو سینایی کارگردان فیلم مرثیه گمشده.
چه چیزی باعث شد به ایده حضور لهستانی‌ها در ایران علاقه‌مند شوید؟
اصولا در کار هنری، جرقه‌ای در ذهن زده می‌شود و بعد شروع می‌کند به شکل گرفتن. به هر حال، این موضوع یک سرنوشت انسانی بوده که من را کنجکاو کرده است. اصولا کار مستند ایجاب می‌کند که آدم در مورد پدیده‌ای که به آن برخورد می‌کند بگردد و ببیند موضوع چیست. در فیلم «یار در خانه»، که اتفاقا یک فیلم داستانی در مورد پناهنده‌های افغانی است نیز مساله، سرنوشت‌های انسانی مطرح می‌شود.
فیلم «مرثیه گمشده» بیان می‌کند که فجایع به دلیل این که نسل‌های جدید آن را فراموش می‌کنند، دوباره تکرار می‌شود. من با پسر خانم آنا افخمی، شخصیت اصلی مرثیه گمشده که صحبت می‌کردم از او پرسیدم آیا به فجایعی که برای مادرت پیش آمده فکر کرده‌ای؟ گفت نه. پرسیدم آخر چرا؟ گفت گذشته تمام شده و رفته. به او گفتم آیا فکر نمی‌کنی تکرار شود؟ حالا می‌بینید که پناهندگی مردم سوریه عراق و... دارد تکرار می‌شود. به این ترتیب، هدف من از ساختن این فیلم، ساختن یک گزارش نبود، بلکه ساختن فیلمی بود تا در قالب یک انسان حساس هنرمند نشان دهم یک فرد چه فجایعی را از سر گذرانده و وجود هنرمندانه‌اش چگونه به او نیرو داده است.
دقیقا. یعنی در تمام این سختی‌ها، در نهایت کسی زنده می‌ماند که یک هنرمند است و حساسیت‌های محیطی بالایی دارد.
اوست که پشت پیانویش می‌نشیند و حتی تحمل مرگ پسرش را هم ندارد. اصولا فکر می‌کنم مستند‌سازی طبقات متفاوتی دارد.؛ مستندی هست که فقط گزارشی از یک واقعه است و این پایین‌ترین سطح است ولی مستندهایی هستند که کارگردان از یک واقعه الهام می‌گیرد برای این که حرفی را که آن واقعه به ذهن او متبادر می‌کند، به بیننده برساند. مساله من در این فیلم، گزارش جنگ نبود. خنده‌دار است، خانمی بود که جاری شخصیت اصلی فیلم من بود که ذهنیتی دقیق داشت و اطلاعات وسیع‌تری در مورد جنگ دوم و ماجراهای آن داشت اما من حساب کردم اگر بخواهم او را به عنوان فرد اول انتخاب کنم، در واقع دارم به بیننده اطلاعات می‌دهم که خیلی مفصل‌تر آن در آرشیوهای BBC و شوروی آن زمان وجود دارد. پس ترجیح دادم سرگذشت یک انسان را در یک قالب تاریخی مطرح کنم.
که احتمالا خودتان هم با روحیه هنری این خانم بیشتر ارتباط برقرار کرده‌اید.
اینجا بود که من باید میان این دو نفر تصمیم می‌گرفتم. جالب است که آنا افخمی و جاری‌اش میانه خوبی با هم نداشتند و وقتی جاری او دید که آنا را به عنوان شخص اولم انتخاب کردم، گفت این کارگردان هم مثل بقیه عقب‌مانده است! اما من در آنا افخمی دیدم که چگونه یک انسان حساس هنرمند، مجبور است بار زندگی را از مرگ پدر و مادرش گرفته تا برادری که به دست خودش به خاک می‌سپارد و سرانجام پسرش، به دوش بکشد. مساله من این بودکه بگویم نسبت به این فجایع بی‌تفاوت نباشید چون تکرار می‌شوند. در آن زمان هنوز مسایل سوریه و عراق و‌... پیش نیامده بود.
در این مورد تمایل ندارید فیلم بسازید؟
از من گذشت، فقط یک فیلم می‌خواهم بسازم که همین فیلم داستانی قطار زمستانی است که هشت سال است بی‌سرانجام مانده است. دیدم این وسط شده‌ام مثل توپ پینگ‌پنگی که ایران پاس می‌دهد به لهستان و لهستان پاس می‌دهد به ایران و من در این میان به هیچ کس قولی نداده‌ام. خودم هم نمی‌توانم آن را بسازم، چون نه بودجه‌اش را دارم و نه امکانات فراهم کردن آن را. پس دیدم کاری نمی‌توانم بکنم. نه اینکه فیلم نسازم، من به عنوان فیلمساز به دنیا آمده‌ام، مثل جوانی که دیروز فیلمسازی را شروع کرده، در خانه برای خودم فیلم‌های کوچک می‌سازم. دلم می‌سوزد برای فیلم‌هایی که همیشه سناریوشان حاضر بوده است مثل دادگاه تلویزیونی، صورتگران عصر خون و سپیدجامه‌ که می‌توانستند برای سینمای ما نقطه عطفی باشد، چنان‌که این اتفاق برای مرثیه گمشده افتاد. این همه خرج می‌شود برای فیلم‌هایی که یک بار دیده می‌شوند و به هرحال اینها مسایلی هستند که آدم باید با آنها کنار بیاید.
Sadaf.abbassi@yahoo.com