خواب زمستانی در یلدای زردکی !

یادمه تو دوران کودکی که ملت مثل الان تقسیم بندی مالی و جغرافیایی نشده بودن، خانواده‌ای در همسایگی ما بودن که اسم آقاشون«ممد آقا» بود.  این اسم رو همسایه‌ها به دلیل قد کوتاهش روش گذاشته بودن. ممد آقا، رفتگر بود، در عین تنگدستی اما به شدت بیش فعال و مقید به خانواده و انجام درست مناسک و مراسم بود . مثلا یادمه وقتی پسر بزرگ خانواده رفت سربازی، پول آش پشت پا رو نداشتن اما به همه کوچه، شربتی دادن که مثلا شربت زعفرون بود اما نه طعم داشت و نه رنگ یا وقتی چارشنبه سوری می‌شد به جای نارنجک و ترقه، آقاشون یه پیت حلبی و یه ذره کاربیت می‌گرفت و عین ۹ نفر عضو خانواده مقید بودن به نوبت پشت سولاخ پیت حلبی آتیش بگیرن و پیت حلبی، «دارامب» صدا بده. برف که می‌اومد، آقاشون رو پشت بوم حاضر بود و اولین خونه‌ای که برفش پارو می‌شد همین خانواده بود .خانوادگی رو پشت بوم بودن. پدر و پسربزرگه با پارو، مابقی خاک‌انداز و حتی اون آقا کفگیر! و ظرف چند دقیقه همه برف‌ها پارو شده بود. یکی از مردای همسایه به شوخی می گفت:« خداسر شاهده برف هنوز نیومده بود رفتم پشت بوم دیدم خانوادگی رو به آسمون پارو و خاک انداز و کفگیر  به دست، منتظرن». برف هم که می‌نشست، مادر خانواده نفری یه کاسه برف و شیره می‌داد دستشون و جمعی تو کوچه می‌نشستن و مشغول خوردن برف و شیره می‌شدن و از همه شیرین‌تر دختر کوچیک خانواده بود که هر وقت کارتون سمپسون‌ها رو می‌بینم یاد اون و پستونکش می‌افتم.  این خانواده نماد عینی یه خانواده بی پول اما خوشبخت بودن که لذت ثانیه به ثانیه زندگی رو می‌بردن. یادمه یکی از همسایه‌ها یه کیسه سیب زمینی کهنه و مونده داشت، می‌خواست بریزه بیرون داده بود به مادر اینا.  چند دقیقه بعد دیده بود بچه های ممد آقا صف کشیدن و سیب زمینی و گلپر و نمک رو با ولع می‌خورن و بچه صاب مالم که ملچ و مولوچ اونا رو دیده بود، بنای گریه که :«منم می خوام » و طرف حرصش گرفته بود و رفته بود گفته بود: «اگه می شه چندتا از اون سیب زمینی های مارو بدید خودمون لازم داریم(!)». ممد آقا و تواناییش تو ساختن شادی از «هیچ چیز» و تقیدش به خانواده، به قدری مورد غبطه همسایه‌ها بود که یادمه مردای همسایه باهاش شوخی می کردن که از بس به خاطر تو از زنامون طعنه شنیدیم، تصمیم گرفتیم یه روز بریزیم سرت و همون جا قزلقورت‌ات کنیم. طفلی فقط می‌خندید. اینارو گفتم، برسم به این جا که شبای یلدا که می‌شد، ممد آقا که بودجه‌اش به خرید هندونه و اینا نمی‌رسید، با موتور رکس مستعمل اش یه گونی کوچیک زردک که ما بهش می گفتیم «هویج ایرانی» می‌خرید و می‌چپید تو خونه.  صبح زود که از جلوی خونشون رد می‌شدی تفاله و ته زردک‌ها به قاعده یه قابلمه بود که عینهو خرگوش تا تهش رو خورده بودن و خیلی مرتب و شکیل بسته‌بندی کرده و گذاشته بودن جلوی خونه‌شون. عشرت خانم همسایه‌شون به مادرم می گفت:« حاج خانم! خدا به دور تا خود صبح صدای خرت‌خرت و خنده می‌اومد، شوورم می گفت نکنه هویج تموم شده، دارن پی خونه رو می‌جورن، همین که صدای خرت خرت تموم می‌شد بنای خنده بود و همین که خنده تموم می‌شد بنای خرت خرت؟!». ما سال های ساله که از اون کوچه رفتیم اما ممد آقا هنوزم که هنوزه شاهد مثال آقام و مادرمه.  چند وقت پیش یه شب جمعه‌ای، اتفاقی گذارم به گورستان شهرمون افتاد و چشمم به یه سنگ قبر افتاد. روش اسم ممد آقای همسایه بود. در کنار سنگ‌های گرانیتی بغل یه سنگ مرمر سفید ساده که اسم و رسمشو نوشته بود و دو تا گلدون قرینه و هم اندازه دو طرف قبر و هفت، هشت تا شمع نیم سوز هم ردیف بالای قبر. معلوم بوده بچه‌ها اومده بودن سر قبر آقاشون به قاعده هر نفر یه شمع، اطراف قبر تمیز و آب و جارو شده و یه عکس خیلی قشنگ هم از ممد آقا. کت و شلوار به تنش بود و سیبیل‌ها آنکادر و لبخند رو لب انگاری تو اون دنیا هم از این که خانواده هنوز تمیزکار و منظم، به همه مناسک و مراسم‌ مقیده، کیف می کنه.   تابلوی معرق شب یلدا،  استاد محمد حمیدی