دیگر کسی موهایش را شانه نمی زند

سلام مرد شاعر!
اقوام در تلگرام نوشته اند که سفرت یک‌ساله شد. راستی هنوز تلگرام یادت هست؟ همان برنامه‌ای که سرانجام بر سرسختی تو پیروز شد و رضایت دادی تا همراه تلگرام از سرزمین کاغذی ابیات به سمت دنیای رنگارنگ جهان مجازی هجرت کنی! البته در ادامه برایت خواهم نوشت که این روزها همان تلگرام هم فیلتر شده و همان رنگ های مجازی هم در افق نگاه های‌مان محو شده اند.
راستی مرد شاعر! بگذار تا قبل از آنکه این سیاه مشقم به روایت روزگار تلخم آغشته شود، احوالپرسی کنم و حال دلت را جویا شوم؟! آنجابادلتنگی هایت چه می کنی؟! حالا که حرف به اینجا کشیده شد،ناچارم خبر بدهم که مطب عباس هم تعطیل شده و دیگر کسی نمی داند برای نسخه دلتنگی باید سراغ کدام دکتر برود؟ حالا دیگر دکترهای شهر فقط زانکس و فلوکستین تجویز می کنند و حتی جوشانده‌های دکتر علفی ها هم بی اثر شده اند.حالا کافه ها هم هميشه دم‌نوش سرو می کنند ولی چهره مشتریان جوان کافی‌شاپ‌های شهر، هرروز خمارتر از دیروز است!
مرد شاعر!


گرچه مدت هاست تو را ندیده ام اما حاضرم ندیده شرط ببندم که خوب یادت هست و حتما وقتی دوباره با همدیگر خلوت کنیم، می توانیم از آن خصلت همگانی حرف بزنیم؛ خصلت مشترک همه شاعران شهرستانی این سرزمین رنج‌آلود را می گویم. همگی شان چنان عاشق بامدادند که حتی وقتی آن را انکار می کنند، ناچارند دیگر شعری نخوانند؛ زیرا که ردپای شاملو در همه جای شعرشان هویداست. انگار«بامداد» چنان در قله نشسته که دیگر هیچ کس را توش و توانی نمانده است تا برای همنشینی با او خیز بردارد. انگار شاعران،آنچنان از عمق تاریکی به شعر پناه برده اند که همیشه برای شعور شاعرانه شان نیازمندبامدادی روزانه اند.
مرد شاعر،اگر خواستی جوابی حواله ام کنی، حتما برایم بنویس که این روزها موهایت را چگونه شانه می‌زنی؟ سیگارت را از کجا گیر می‌آوری؟!اینجا اما هنوز هم آینه‌ها با اهالی خانه بیگانه اند و پاسخ سلامت تاریکی پشت شیشه‌هاست. یادم هست نوشته بودی «چاره ای نیست باید با همین سیگار «بهمن» که خش خش سینه ات را تشدید می‌کند، بسازی چون اگر بخواهی عوضش کنی، گزینه ای جز «تیر» در بازار پیدا نخواهی کرد». مرد شاعر!
اجازه بده این بار من به جای تو خیالم را به نگاهم پیوند بزنم و خاطره ای نادیده را مرور کنم. می دانم، می دانم که هیچ‌وقت آن روز را فراموش نخواهی کرد؛ همان روزی که وسط ماه آخر پاییز؛ 60 سالگی ات را از پشت پنجره زمستانی خانه نگاه می‌کردی و زیر لب مرور می کردی:
«سال هایی که تمام جوانی مان را
در کوله هامان جا می دادیم
و می رفتیم جنوب
کمی شهادت بیاوریم
سال هایی که کودکان مدرسه
مشق های‌شان را
زیر تانک های صدام می نوشتند
حالا تمام «فهمیده» ها فهمیده اند
که نارنجک اسباب بازی خوبی
برای کودکان سیزده ساله نیست
جوان‌ترها «جهان آرا» و «باقری»
را نمی شناسند
«ساسی مانکن» معروف‌تر از آهنگران است
حالا شهید همت فقط یک اتوبان است
که شرق تهران را به غرب تهران وصل می کند
و مستقیما به میدان آزادی راهی ندارد»
اما چسبیده بودی به 60 سالگی ات.گرچه تصویر زیر غمگینت می کردولی لحن سرخوشانه‌ات تغییرنکرد هنگامی که برای‌مان می خواندی، سربازها ازجنگ ها برگشته اند و در میدان آزادی برای «عمادرضا» همان فوتبالیست عراقی وقتی که به استقلال گل می زند، هورا می‌کشند. ناگهان فهميدم سرخوشی ات از این بود که می‌گفتی :
«بی نهایت خوشحالم
که دیگر موشک بارانی در کار نیست
و سنگر مدرسه محل ما
به کتابخانه
تبدیل شده است»
مرد شاعر! گاهی فکر می کنم67 سال برای آنکه همشهریانت شادی را جایگزین غم های اجدادی شان کنند بغض کردی،بغض هایت رابه شکل کلمه تصویر کردی و تصاویر تلخ روزانه ات را به فرداهای روشن پیوند زدی. خودت می گفتی که بایداحوالت رااز نسیم بپرسیم ولی شوربختانه ناچارم برایت بنویسم که دیگر دراین شهر نسیمی نمی وزد.اینجا تنهاگردبادهای غبارآلود ارمغان پاییزو بهارماست؛ غبارهایی که خوزستان را خفه می کنند و تا پایتخت می رسند.
مرد شاعر! 60 سال به جست‌وجوی شادی جست زدی و سرآخر رقصان رفتی. از یاد نبر که حسرت مرگ رقصان تو تا آخر عمر بر دل های ما باقی خواهد ماند. خودت سروده بودی که بایدعشق را بر در و دیوار کوچه ها ترسیم کنیم.
راستی برایم بنویس آنجا می توانی عشق را برای خزه هاهم معنی کنی؟! اینجاگاهی چنان ناامیدمی شوم که احساس می کنم دیگرهیچ کسی باهیچ پیامی نخواهد آمد. احساس می کنم هرگز قرار نیست چهارشنبه روز دیگری باشدوحالا همه چهارشنبه های سال از صبح‌های سه شنبه هم دلگیرترند. احساس می کنم دیگر کسی نخواهد آمد تا با حضورش بغض سربی غروب رابشکند. مگرتاکنون شنیده ای که مترسکی از یک سرزمین به سرزمین دیگر سفر کند؟
اینجاانگار سرزمین مترسک هاست؛همان مترسک چوبی که گفته بودی که هیچ گاه نمی تواند نگهبان خوبی برای مزرعه باشدزیرا که باگنجشک‌هارابطه خوبی داردو کلاغ ها هم از اونمی ترسند. گفته بودی گله گرازها بی اعتنا به او،شب ها مزرعه رازیرورو می کنندو مترسک به ماه خیره می شود،شبیه یک عاشق. اینجا مترسک ها الفبای عشق را فراموش کرده اند زیرا که سرنوشت شوم‌شان شبیه همان ماجرایی است که در کودکی ات با حکایت تلخ پدرت برای‌مان تصویر می کردی وقتی که خواندی:
«فرش ها به قیمت نرسید
اما لوله شد و بر کول سمسار رفت
پدر تسبح گردانید و مادر
گریه هایش را با پیازداغ
در آش ریخت»
گفتی که فرش ها را از خانه های‌تان بردند و شما بچه ها کف اتاق با زغال لی‌لی کشیدید و بازی کردید. تو نوشته بودی «برشکست» و خواهرت خط کشیده بود و نوشته بود «ورشکست».گفتی عید که می‌آمد ریش های پدرت روز به روز بلندتر می شد و مثل پیراهن دکتر سفید؛ همان دکتری که هربار درباره پدرت می‌گفت: «والیوم را بیشتر کنید،شب‌ها راحت بخوابد».
مرد شاعر! نوشته بودی در تمام آن سال ها حتی زمانی که پدرت را مثل همان فرش ها بر کول‌شان گرفتند و اول به بیمارستان بردند و بعد ... مادرت فقط گریه می کرد و تا زمانی که حتی پشت لبانت هم سبز شده بود هیچ گاه ندیدی که مادرت گیسوانش را شانه کند.
مردشاعر! به شدت جایت خالی است چرا که دیگر نمی توانیم با تو خاطره بسازیم. حالافقط مرور خاطرات مقدوراست اما آخرین کلام نامه ام این است که دیگر در این شهر کسی موهایش را شانه نمی کند.اگر توانستی شانه ای بفرست.