همکلام با علی اکبر نخعی جانباز 70 درصد، فرمانده دیروز و نویسنده امروز

مهین رمضانی –  امروز دانشجوی 51 ساله مقطع دکترای زبان شناسی است که چهار فرزند هم دارد. برای مدتی ساکن تهران شده است تا درسش را تمام کند، می گوید:«با این که سخت است اما من دوست دارم سطح علمی ام را ارتقا دهم .»
خاطرات حضورش در جنگ را برایم مرور می‌کند که در16 سالگی درجهاد سازندگی فعالیت می کرده و سه ماه در منطقه مریوان و سه سال هم درجبهه جنوب خدمت کرده است .
علی اکبر دی ماه سال 65 و در20 سالگی درعملیات کربلای 5 منطقه شلمچه در شهرک دوئیجی عراق از ناحیه کمر ونخاع مجروح شده است.
وی می گوید:« جراحتم ضایعه نخاعی است. بیشتر وقت ها درد شدیدی دارم  که در سرماو گرما تشدید می شود اما می توانم کمی راه بروم. با درد کنار آمده ام  واگروضعیتم بد باشد از ویلچر استفاده می کنم.»


فرمانده گردان کوثر بودم
 از او می خواهم درباره زمان ونحوه جانبازی اش بگوید: «ما در50 کیلومتری عراقی ها و منطقه ای مسطح مشغول پیشروی  بودیم به طوری که عراقی ها کاملا بر ما مسلط بودند و زمین هیچ گونه پستی وبلندی نداشت . ما به میدان مین رسیدیم، من فرمانده گردان کوثر بودم.قبل از مجروح شدنم در منطقه عملیاتی زمین‌گیر شدیم. از یک طرف آتش دشمن روی ما بود وازطرف  دیگر آتش خودی( چون ما پیشروی کرده بودیم و به جلو رفته بودیم نیروهای خودی متوجه نبودند وهمچنان آتش خودی هم روی ما بود. )من  با بی سیم به حاج اسماعیل اطلاع دادم که  آتش را به سمت دشمن بکشند،  ما به نقطه رهایی رسیده بودیم و دیگر نمی توانستیم جلو برویم .سه نفر از عراقی ها شانه به شانه  هم روی خاکریز نشسته بودند وبه سوی ما شلیک می کردند ،  گویی می خواستند گنجشک بزنند واگر سر بلند می کردیم می زدند.ما روی زمین دراز کشیده بودیم و گونه هایمان روی خاک بود واگر سر بلند می کردیم می زدند.
یکی از نیروها تنها فرزند یک شهید بود ومن با آمدنش مخالف بودم اما با اصرار در عملیات کنارمان بود که  گلوله ای هم خورد.
  آن لحظه فکر کردم شهید شده است ( اما شکر خدا زنده ماند). الان هم  در مشهد ساکن است. بادیدن این صحنه  من به بچه ها گفتم این سه نفر را با آر پی جی بزنید،  یکی از بچه ها گفت اگر سرمان را بلند کنیم با گلوله می زنند. از او خواستم آر پی جی را به سمت من پرتاب کند .
نفر وسط عراقی ها  را هدف گرفتم
من اسلحه را گرفتم ، مسلح کردم، برای یک لحظه بلند شدم و یک «یا زهرا»ی بلند گفتم و نفر وسط عراقی ها  را هدف گرفتم که هر سه از بین رفتند.با این قضیه گویی جنگ تمام و تا مدتی سکوت وآرامش بر منطقه حاکم شد طوری که بچه ها بلند شدند وشادی کردند .
گلوله ای از پشت به کمرم خورد
چند لحظه قبل از اصابت گلوله به پشتم  تیربار شلیک نمی کرد. من ازیکی از نیروها خواستم خشاب تیربار را عوض کند اما  تیربار به دلیل تجمع گل ولای گیرکرده بود. من برگشتم تا تیرباررا راه بیندازم . پشتم به عراقی ها بود و مشغول تمیز کردن بودم که گلوله ای از پشت به کمرم خورد.
 یکی از عراقی ها بدون این که نگاه کند با کلاش رگبار زد ، گلوله ای  از پشت  به من خورد واز جلو خارج شد. در تکاپو بودم و برای چند لحظه متوجه نشدم ، اما وقتی  بچه ها به طرف من آمدند، متوجه درد و مجروحیتم شدم.
گفتم شما پیشروی کنید من  از همین جا هدایت می کنم. گفتند ما بدون شما نمی توانیم. فریاد زدم و  گفتم عقب بروید. من هستم، شما بروید و سرم را  روی زمین گذاشتم ؛ بچه ها فکر کردند من شهید شده ام...
جنازه ام را تکه تکه می کردند
آن موقع «سردار قاآنی» را «حاج اسماعیل» صدا می کردیم. ایشان گفته بود جنازه  نخعی را حتما به عقب بیاورید. او با لباس پاسدار رفته است و اگراسیر شود ، تکه تکه اش می کنند واز جنازه اش بهره برداری می کنند،  نمی خواهم برگ برنده دست دشمن بیفتد.
بدنم درکوره آتش می سوخت
بعد از چند ساعت  با آن خون ریزی و با توجه به این که از رودخانه رد وخیس شده بودیم  ، گویی تمام بدنم درکوره آتش می سوخت وبه شدت تشنه شده بودم .بدنم به شدت می سوخت واز آن  بخار بلند می‌شد. هم تشنه بودم وهم هوا خیلی سرد بود.
وقتی گلوله های خلاصی به سمت من شلیک شد
  با این که صورتم رو به آن ها بود وحتی پلک نمی زدم که گمان کنند من شهید شده ام اما چند  گلوله خلاصی به سمت من شلیک و از کنارم رد شد.
 خواست خدا بود که زنده بمانم و مصداق این بیت شعر است که:
گر نگهدارمن آن است که من می دانم
شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد
من خیلی آرزوی شهادت داشتم و تمام ذکرها یی را که بلد بودم  گفتم.
صحبت هایش به این جا که می رسد با خنده می‌گوید:« وهمه اش منتظر بودم به دنبالم بیایند اما نه نیروهای خودی،  بلکه  فرشته ها اما متاسفانه مهر باطلی بر پیشانی ام خورد و اتفاقی نیفتاد .»
او از موقعیت منطقه چنین می گوید:بعد از سال ها جنگ در این منطقه اولین بار بود که به جای خاکریزهای معمولی با هلالی برخورد کردیم. خاکریزهایی که گرفتن آن بسیار سخت بود. خاکریزهایی مثل نیم دایره که به هم وصل بودند، به عبارتی شلمچه تنها منطقه ای بود که دشمن از تمام امکانات نظامی وابزار استفاده وحتی برق فشار قوی به آب متصل کرده بود و ما با رمز «یا زهرا (س)» عملیات را پیروزمندانه به پیش بردیم وبعد از آن بود که عراق قطعنامه 598 را پذیرفت .بعد از دو ساعت بچه ها برای حمل من  برانکار آوردند. یکی از آن ها گلوله خورد و من گفتم او را به عقب منتقل کنید. در برگشت دیگر برانکاری نبود وروی زمین مسطح   و زیر گلوله دشمن به حالت سینه خیز من را به عقب کشیدند تا به منطقه دوئیجی نزدیک شدیم .  دشمن ما را با چهار لول ضد هوایی زیر آتش گلوله گرفته بود
(دوئیجی منطقه ای در عراق بود که حالت شهرک مانند داشت وخالی از سکنه بود).
من را تا پای  دیوار شهرک  آوردند  اما نمی شد به پشت دیوار منتقل کنند گفتم : به محض این که گلوله ها قطع شد وسربازعراقی خواست خشاب  را عوض کند، من را به پشت دیوار پرت کنید. بعد از  آن به بیمارستان صحرایی منتقل شدم  وتحت عمل جراحی قرار گرفتم . شبانه به بیمارستانی در یزد وبعد از آن به  بیمارستان پاسارگاد تهران وبعد بیمارستان قائم مشهد منتقل شدم .بعد ازجانبازی دیگر نتوانستم به جبهه بروم، دوسه سال قبل نیز برای دفاع از حرم تقاضا دادم که دوستان موافقت نکردند...
32 سال جانبازی
دی ماه  امسال یعنی کمتر از هفت ماه دیگر 32 سال است که من جانبازم .بعد از چند سال اول  جانبازی به مرحله ای رسیده ام که درد برای من شیرین شده است.شب ها که درد دارم با خدا درد دل می کنم وتشکر.درد را لطف خداوند می‌دانم که خلوت با معشوق تلخی درد را  به شیرینی تبدیل می کند ، دیگر از درد رنج نمی برم  .
40 کتاب نوشته و ترجمه کرده ام
من الان در مقطع دکترا  درس می خوانم و14 سال سابقه تدریس دارم . نویسنده ومترجم  هم هستم و حدود 40 کتاب نوشته ام .
«افلاکیان خاکی» را نوشته ام که نام آشناست و لطف خود شهد ا بوده است که به آن ها توسل جسته ام .زیارت عاشورا ، دعای کمیل، توسل، زیارت آل یاسین و متن زیارت ناحیه مقدسه رابه انگلیسی ترجمه کرده ام و در برنامه های فرهنگی سخنران زبان انگلیسی در خارج وداخل کشور هستم.
خاطره  ای از امام  
 چند ماه قبل ازعملیات  که نیروهای اسرائیلی از منطقه بازدید کرده بودند، اذعان داشتند با وجود انواع تله انفجاری ،وصل کردن برق فشار قوی به آب هلالی ها و... ایران نمی تواند در این منطقه عملیات انجام دهد.ما هم با گرفتن نقشه هوایی متوجه شدیم عملیات غیر ممکن است.برای اطمینان درخواست عکس رنگی کردیم وبیشتر مطمئن شدیم که عملیات  امکان ناپذیر است . این موضوع از قرارگاه به اطلاع امام (ره ) رسیده بود. امام در کاغذ کوچکی با این مضمون برای بچه ها نوشته بودند که من  هر موقع با مشکل سختی رو به رو می شوم ، با  استمداد از نام مادر حضرت زهرا(س)  گره باز می شود؛  رمز عملیات را «یا فاطمه زهرا(س)» می گذارم .  با این نوشته بچه ها خیلی روحیه گرفتند و هر کسی می خواست گردان او خط شکن باشد .فکر کنم این دستخط که دست به دست می‌شد در موسسه حفظ  آثار امام (ره )نگهداری می‌شود.عملیات شگفت انگیز انجام شد. من زمانی مجروح شدم که با چشم غیر مسلح دیوارهای بصره را می دیدم .