روزنامه قانون
1397/03/24
حقیقت گمشدهای به نام هویت
رمان «سومین پلیس» اثر برایان اُنولان است که به فلن اوبراین معروف است. این دومین رمان نویسنده است که افسوس در زمان حیاتش به چاپ نرسید و در سال 1967 یعنی یک سال پس از مرگش، همسرش کار ناتمام او را به اتمام رساند. دلیل چاپنشدن این اثر در زمان حیات نویسنده این بود که ناشران بالاتفاق میگفتند تخیل به کار گرفتهشده در اثر بیش از حد است و باعث ميشود که مخاطبان از کتاب دلزده شوند و رغبتی به خواندن کتاب نداشته باشند؛ اما تجربه چاپ کتاب و نظر منتقدان پس از این امر نشان داد که حق با نویسنده بوده است و بیهوده تا زمان مرگش از انتشاریافتن کتابش محروم شده بود.اعتبار این نویسنده در ادبیات ایرلند به حدی است که در مقدمه کتاب آمده:«ادبیات ایرلند یک تثلیث مقدس دارد، جیمز جویس، ساموئل بکت و فلن اوبراین» که همین جمله جایگاه حقیقی نویسنده را در کنار دو چهره شاخص دیگر بهخوبی نشان میدهد. همچنین درباره ویژگی سبکی کتاب نیز در مقدمه آمده است:«کیث هاپر استاد ادبیات دانشگاه آکسفورد گفته: این کتاب اولین شاهکار بزرگ سبکی است که امروزه پستمدرن مینامیم».
داستان کتاب از آنجا آغاز میشود که شخصیت اصلی داستان (که تا انتهای کتاب نامی ندارد) با فردی به نام جان دیونی در دزدی اموال و کشتن شخصی به نام فیلیپ مترز همکاری میکند تا هم به ثروتی دست یابند و هم جان دیونی بتواند با پگین، دختر پیرمرد، ازدواج کند. آنها پس از کشتن پیرمرد جعبه اموال او را در جایی پنهان میکنند تا زمانی که به اصطلاح آبها از آسیاب افتاد، بتوانند بازگردند و از آن بهرهمند شوند. شخصیت اصلی داستان ازآنجاکه نامی ندارد، این موضوع را فرا یاد میآورد که فاقد هویت است و به دلیل همین بیهویتی دچار بیهدفی میشود و به دزدی و قتل اقدام میکند. ناگفته نماند که ممکن است گفته شود چرا جان دیونی نام دارد اما باید گفت ازآنجاکه طراح اصلی نقشه جان بوده و هدفش از این کار تصاحب اموال و دختر پیرمرد است، طبیعی است که او هویت دارد اما شخصیت اصلی که منفعلانه به این موضوع تن داده، بیهویت است.
شخصیت اصلی پس از مدتی برای یافتن جعبه اموال پیرمرد اقدام میکنداما با تعجب در محل قتل جسد مقتول را ملاقات میکند و پیرمرد به او میگوید من رازی را میدانم که اگر تو نیز بفهمی، میتوانی طول عمر خود را محاسبه کنی. پیرمرد از سه پلیسی صحبت میکند که لباسهایی دارند که هر وقت بر تن میکنی، از رنگشان مشخص است که انسان تا چه سنی میتواند به زندگی ادامه دهد. او با بیان این حرفها شخصیت اصلی را ترغیب میکند تا در پی یافتن این سه پلیس به سرزمین دیگری برود؛ سرزمینی که اتفاقات عجیبی در آن رخ میدهد، تمام ساکنان منطقه با دوچرخه تمام عمر خود را تردد میکنند و پلیسها هر چند وقت یک بار دوچرخه اهالی منطقه را میدزدند و پس از چند روز به صاحبانشان بازمیگردانند. او پس از پیدا کردن کلانتری معروف، دو پلیس را در آنجا مییابد اما از سومین پلیس خبری نیست. آنها به او توضیح میدهند که اگر ما دوچرخه ساکنان را ندزدیم و آنها دايم از آن استفاده کنند، بعد از مدتی هویت خود را از دست میدهند و به دوچرخه تبدیل میشوند!. همچنین یکی از افسرها میگوید که هویت افراد وقتی بیش از 50 درصد به دوچرخههایشان منتقل شود، دوچرخهها حالتی انسانی مییابند. چنانکه یکی از افسران تعریف میکند پدربزرگم 80 سال سوار اسبی میشد که این باعث تغییر هویتش شد و الان مطمئنم کسی که در حیاط خانه او دفن شده، اسبش است!.
این اتفاقات تا جایی ادامه مییابد که شخصیت اصلی میفهمد در آن سرزمین ماده قدرتمندی به نام «اومنیوم» وجود دارد که خاصیتی جادویی دارد و با آن هر کاری میتوان انجام داد.
دراینمیان خبر کشتهشدن مترز پیر پخش میشود و پلیس به دلیل مشغله زیاد شخصیت اصلی را بهعنوان مظنون دستگیر و بلافاصله به مرگ محکوم میکند! او میگوید من که حتی اسمی ندارم که بخواهید در جایی ثبتش کنید. افسران میگویند اینطور بهتر است! چون دیگر اگر بعدقاتل اصلی را پیدا کنیم، نامی از تو نیست که بگویند بیگناهی را کشتهایم!
او پس از این اتفاق به سلولی منتقل میشود که در آن دوچرخه یکی از افسران هم زندانی است. او به کمک دوچرخه موفق به فرار میشود و پس از جستوجوی بسیار پلیس سوم، جعبه حاوی اومنیوم پیرمرد را پیدا میکند. پلیس سوم جعبه را به او میدهد و او به سمت خانه خود بازمیگردد. پس از رسیدن به خانه میبیند پگین، دختر پیرمرد در خانه دوستش جان است و پسری نوجوان به نام تام هم در آنجا زندگی میکند. دوستش جان پیر شده و سرش طاس است. هیچکس از حضور او در خانه آگاه نیست تا اینکه حمله قلبی به جان دست میدهد و در حالت احتضار شخصیت اصلی داستان را میبیند و به او میگوید تو الان 16 سال است که مردهای! زمانی که میخواستی جعبه مترز را برداری، پایت روی مین رفت و مردی و از آن زمان ما دیگر هیچ اطلاعی از تو نداشتیم. از ما دور شو!
با این گرهگشایی از متن رمان به پایان میرسد
در دنیای سینما از تکنیک غافلگیری و گرهگشایی از داستان به این شکل بسیار بهره گرفته شده اما موردی که از بسیاری جهات به این امر شبیه است و میتوان از آن یاد کرد، فیلم a pure formality (یک تشریفات ساده) است که به کارگردانی جوزپه تورناتوره و با بازیگری ژرار دیپاردیو و رومن پولانسکی در سال 1994 ساخته شده است.
داستان فیلم از شلیک گلولهای در شبی بارانی آغاز میشود و شخصیت اصلی فیلم «دیپاردیو» در حال دویدن در زیر باران است که پلیس به او مشکوک میشود و پس از اینکه میبینند او مدارک شناسایی ندارد، دستگیرش میکنند و به اداره پلیس منتقل میشود. شبانه به بازپرس خبر میدهند تا برای بازجویی از او اقدام کند.«پولانسکی» که نقش بازپرس را ایفا میکند، پس از حضور در اداره از دیپاردیو میخواهد خود را معرفی کند. او خود را نویسنده معروف «اونوف» معرفی میکند. بازپرس شیفته اونوف است اما وقتی نقلقولی از یکی از رمانهای معروف اونوف میخواند، دیپاردیو نمیتواند آن را به یاد بیاورد؛ بنابراین به دروغگویی متهم میشود. بازجویی در تمام طول شب ادامه مییابد تاآنجاکه به مرور دیپاردیو به یاد میآورد که به دلیل ضعف هویتی، چند ساعت پیشازاین به دلیل شدت افسردگی و دوری از عزیزانش خودکشی کرده است!
همان صحنه ابتدایی فیلم که به صورت گنگ به مخاطب نشان داده شده بود، حالا پس از گرهگشایی از داستان مشخص میشود و بهاینترتیب فیلم به انتها میرسد.
یکی از وجوه شباهت هر دو شخصیت کشتهشدن است که در رمان به صورت اتفاقی و در فیلم به صورت خودآگاه رخ داده است؛ همچنین فراموشی نام در شخصیت رمان و نداشتن مدارک شناسایی در شخصیت فیلم، بیهویتی را نشان میدهد؛ امری که در انسانها موجب میشود دست به کارهای خطایی بزنند. در اولی آدمکشی و دزدی و در دومی خودکشی!
رابطه این افراد با پلیس هم در هر دو مورد تاملبرانگیز است. در اولی فرد با پای خود به اداره پلیس میرود، سپس گیر میافتد و فرار میکند و در دومی یک شک ساده و حتی بیمورد منجر به کشف اصل داستان میشود.
سایر اخبار این روزنامه