بدرقه با شکوه ناصر ملک‌مطیعی در میان جمعیت پرشور ناصر خان! مردم آمدند

همدلی| مهدی فیضی‌صفت - نمی شود تعدادشان را شمرد، خیابان را بسته اند، آمده اند برای وداع با مردِ سینما؛ سینمایی که چهل سال از پشت میله هایی نامرئی نگاهش کرد، با شکوه تمام بدرقه اش می کنند، مردمی که چهار دهه نه تصویرش را دیدند و نه صدایش را شنیدند اما از یاد نبردندش. هنوز همان چهره جذاب را بدون چین و چروک در خاطر دارند، با موهایی که هنوز سفید نشده، نمی خواهند باور کنند ناصرِ 88 ساله را. غلغله ای است جلوی درِ خانه دوم سینما. سر و ته خیابان وصال را که نگاه می کنی، فقط آدم می بینی. بیشترشان پیراهن مشکی بر تن دارند و تصویری از یک لوطی با کلاه شاپو بر سر، تصویر یک نفر؛ ناصر ملک مطیعی.
انگار هاله ای از غم خیابان را در بر گرفته، مثل تکه ابر نالانی که دلش می خواهد اشک هایش را نقطه به نقطه با پیکر ستاره ببرد به سمت جایی دور؛ جایی که دیگر غصه نخورد، برود آرام بگیرد زیر خاک سرد و دور شود از آدم هایی که دِقش دادند. چشم بچرخانی لای جمعیتی که برای بدرقه اش آمده اند هم می توانی خیلی های شان را ببینی. آنهایی که چهل سال هر چه در چنته داشتند رو کردند تا تصویرش دوباره گره نخورد با نگاه های مردمی که تصویرش را هنوز گوشه ذهن شان دارند، چهار دهه اسمش را از تیتراژها پاک کردند، جلوی اکران فیلم هایش را گرفتند و حتی نگذاشتند برنامه‌های تاک شویی که دعوتش کردند به تلویزیون، برود روی آنتن تا شاید دقایقی بی واسطه با مردمش خلوت کند. مردم امروز زیر تابوتش را می گیرند اما در چهل سالی که هر روزش یک سال گذشت برای «مهدی مشکی»، عین خیال شان هم نبود، گم بودند در گیر و گرفت زندگی، سرشان گرم بود به دلاری که زبانه می کشید و سفره ای که کوچک و کوچک تر می شد اما مدیرانی که تکیه زده بودند بر صندلی ها، پشت شان گرم بود به میز ریاست و هر خودکاری که می چرخاندند روی کاغذ، سرنوشت‌ها عوض می کرد برای هنرمندان دل شکسته، آرزو به دلش گذاشتند. حالا اما خبر مرگش را مفصل در اخبار پوشش می دهند، پیام تسلیت می فرستند و اشک می ریزند در مراسم تشییع‌‌اش.
خیلی ها آمده‌ا ند و از همدوره ای هایش بگیر تا جوان ترهای سینما و هزاران نفر از مردمی که شیفته‌اش بودند. مسعود کیمیایی، پوری بنایی، سعید راد و فرامز قریبیان که روزگاری مثل خودش ستاره بودند، پُر می کنند جای خالی دوستان رفته اش را. جای محمدعلی فردین که دیگر نیست تا دست بیندازند در گردن همدیگر و گله کنند از روزگار نامردِ مردکُش. بهزاد فراهانی، داریوش فرهنگ، حبیب اسماعیلی، ایرج راد و داریوش اسدزاده هم در میان جمعیت دیده می شوند، انگار می خواهند بگویند یادمان هست ستاره بودنت را، از نزدیک می‌دیدیم مردمی را که صف می کشیدند برای خرید بلیت فیلم هایت تا عشق کنند با «کلاه مخملی»، «طوقی»، «کاکو»، «مرد»، «قلندر»، «غلام ژاندارم» و «خاطرخواه». جوان ترها هم گوشه ای ایستاده اند، شاید نگرانند که نکند برچسب بی‌معرفتی بخورد بر پیشانی شان. سالار عقیلی، خشایار اعتمادی، مهناز افشار و پژمان بازغی شاید بیشتر از بقیه می دانند روزگاری خودشان پیر می شوند و دنیا به آنها هم وفا نخواهد کرد.
پرویز پرستویی هم هست، رکورددار دریافت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر مرد از جشنواره فیلم فجر، بازیگری که می گویند تا حد زیادی کشید جور نبودن «بهروز»، «ناصر» و «فردین» را بعد از انقلاب. زبانش تند و تیز است، تاب نمی‌آورد دیدن غم و رنج هنرمندانی که دور ماندند از ایران، چه مثل وثوقی آن سوی مرزها و چه مثل ملک مطیعی که در خاک خودش، غریب مُرد اما جای یک نفر در مراسم وداع با «ناصر خان» را هیچ کسی نمی تواند پُر کند، دلش تهران است و خودش فرسنگ ها دورتر؛ بهروز وثوقی. خودش در غم ناصر ملک مطیعی نوشت: «برادرم رفت»، نمی‌توانست بیاید اما صدایش را فرستاد برای بدرقه برادرش: «بعد از 40 سال صدایم بین مردم پخش می شود ولی در اندوه از دست دادن یک فرد ماندگار هستم که‌ مثل من 40 سال منتظر بود. من امروز داغدار برادری دور از وطن هستم. ناصر عزیز 30 سال بر پرده محبوب‌ مردم بود و 40 سال بیرون از پرده محبوب بود و الان رفت نزد فردین و علی حاتمی.‌ این ها ستون سینمای ایران باقی می مانند.» پرستویی می رود بعدش پشت تریبون، منتظرند باز طعنه بزند به مدیران، به صدا و سیمای بی معرفت، حجت «بهروز» را تمام می داند اما بی‌کنایه هم پایین نمی رود: «امروز همه جای دنیا ما را می بینند که چطور از هنرمندان مان تجلیل می کنیم.» مردم به شور می آیند، تشویقش می‌کنند: «اینجا هستیم چون میهن ما اینجاست و مهر وطن نیروی بزرگ‌ ما.‌ این سایه گسترده است و گسترده تر می شود و وای به حال کسانی‌ که این سایه را نمی خواهند. در ساعات گذشته صدا و سیما به یاد آورد ناصر خان را ببیند ولی یادتان می‌آید چند وقت پیش با او چه کردید؟ ناصر خان، تاریخ سینمای ایران است. صدا و سیما مال شما نیست. با پول ما و بیت‌المال، صدا و سیما شده.»


پرستویی به مهران مدیری هم می تازد، به مجری برنامه پر بیننده «دور همی» که دیگر پخش نمی‌شود اما روزی در کورس با شبکه شما می خواست گوی سبقت را برباید از مجری دیگری و ناصر ملک مطیعی بشود گل سر سبد مهمانانش: «آقای مهران مدیری! شما هنرمند شایسته ای هستید و یک‌ سوال از مهمان‌ خود می پرسید که عاشق هستی؟ شما می دانستی ناصر ملک مطیعی عاشق مردم است؟ چرا او را دعوت کردید و بعد تلویزیون به جایش طبیعت نشان داد؟ این ها که اختلاس نکردند. من از صدا و سیما سوالی دارم؛ آیا او فقط فیلمِ علی عطشانی را بازی کرده؟ فرمانِ‌ سینما نبوده که در سابقه کاری اش فقط به همان یک فیلم اشاره می کنی؟. آن «بالا» که مدام می‌گویید اجازه پخش نداده کیست و کجاست؟ چه‌شد که بعد از مرگ، مشکل ندارد؟ ناصر خان رفت ولی شما را به وجدان‌تان قسم اهالی سینما، کمی بیشتر ‌هوای هم را داشته باشیم. بگذارید نسل جدید که می‌آید قدر بداند.»
مردم کم کم متفرق می شوند، وداع می کنند با «ناصر خان» اما شاید چند قدم دورتر یادشان برود همه چیز، همه رنج چهل ساله ای که ستاره سال های دور بر دوش کشید اما وطنش را به غربتِ وسوسه برانگیز نفروخت. او شد جدیدترین ساکن بهشت زهرا، شد همسایه محمدعلی فردین، بابک بیات، داوود رشیدی و یک مشت آدم حسابی دیگر اما سرنوشتی متفاوت نخواهد داشت، ناصر ملک مطیعی هم باشی فراموش می شوی و تنها در حد میلاد و سالمرگ به یاد می آیی.