درباره شهید رضایی/ از یک متری، یک هفت تیرخالی کرده بودند توی سرش

جناب سرهنگ دستور داد همۀ پرونده های رها شده ای که پژوهشگران، موفق به یافتن همرزمان شهید نشده اندیا نتوانسته اند با خانواده شهید مصاحبه کنند، به عهدۀ من گذاشته شود و همۀ وقتم را برای آن پرونده ها بگذارم تا به نتیجه برسد.یکی از آن پرونده ها مربوط به شهید غریب و کم نام و نشانی بود که هیچ کس از نحوۀ شهادتش مطلع نبود. توی پرونده اش یک سری شماره تلفن بود از اعضای خانوده اش و آدرسی که مربوط به منزل مادرش بود و چند برگ با اطلاعاتی مختصر. برخی اعضای خانواده اش نیز در خارج از کشور زندگی می کردند که می گفتند امکان مصاحبه با آن ها نیست.برای این که بتوانم شروع خوبی داشته باشم به منزل شهید رفتم. خانه ای کوچک و قدیمی ساز در کوچه پس کوچه های بولوار شهید رستمی. انگشتم را روی زنگ در گذاشتم و فشار دادم. چند لحظه بعد خانم جوانی که بعدا متوجه شدم از آشنایان و دوستان خانوادگی آن هاست، پشت در آمد. پس از سلام و عرض ادب گفتم :عذرخواهم، خدمت رسیده ام تا اگر ممکن باشد با مادر شهید مصاحبه کنم. هنوز حرفم تمام نشده بود که با لحنی که انتظارش را نداشتم گفت: ایشان نیستند و بعید می دانم دوست داشته باشند با شما مصاحبه کنند و در را محکم به هم زد.
انگار سطل آب سردی روی تنم خالی کرده باشند. بدنم شروع به لرزیدن کرد، گلویم خشک شد. با خودم گفتم این شهید برای همین این قدر ناشناخته مانده است و هزار فکر نامربوط دیگر هم به ذهنم فشار آورد. توی ماشین نشستم و به راننده گفتم فقط زود برگردیم، بیرون را نگاه کردم و تا محل کار بی صدا گریستم به حال خودم، به حال شهید، برای مظلومیتش...مسئول مرکز که حرف هایم را شنید تلفن را برداشت و با برادر شهید تماس گرفت و اتفاق را شرح داد و بعد از گفت وگو گوشی تلفن را به من داد.برادر شهید که شخصیتی آرام و تحصیلکرده به نظر می آمد با لحنی بسیار مودبانه از این اتفاق ابراز  تاسف کرد و گفت: «به خاطر تغییرشکل دادن قبور شهدا در بهشت رضا، مادرم دوباره دچار حملۀ قلبی شده و امروز تازه از بیمارستان به خانه آوردیمش. ضمن این که مدتی قبل بنیاد شهید آلبوم عکس های شهید را که تنها دلخوشی مادرم بود گرفت تا تصاویر را برای تکمیل پروندۀ آثار اسکن کند ؛ اما در کمال ناباوری برنگرداند و گفتند گم شده و کاری نمی توانیم بکنیم جز معذرت خواهی! حتما آشنایمان که آن روز اتفاقا در خانه ما بود تصور کرده از بنیاد شهید آمده اید وگرنه این‌طور رفتار نمی کرد...» عذرخواهی کرد و از این که پیگیر پروندۀ برادرش هستم بسیار تشکر کرد. کم کم داشتم ناامید می شدم، چند هفته ای درگیرش بودم. برای هر شهیدی که با رزمندگان مصاحبه می کردم، در آخر درباره شهید نادر رضایی هم می پرسیدم تا اگر نشانه ای دارند یا اثری از او هست در اختیارم بگذارند. تا این که بعد از مصاحبه با یکی از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر پنج نصر، وقتی طبق معمول نام شهید نادر رضایی را بردم لبخندی زد و گفت: عجیب است؛ مدتی است به بهانه ای ذهنم درگیر شهید رضایی است. نمی دانم چرا ولی انگار حالا معلوم شد. راستش من اطلاعی از او ندارم. آخرین بار که دیدمش لحظات غروب، جلوی مقرّ بود. یک کیف دستش بود. گفت می روم حمام، همین. می دانستم از بچه های اطلاعات عملیات است. این نیروها، نم پس نمی دادند، من هم سوال پیچش نکردم.پرسیدم از رفقایش کسی را می‌شناسید؟گفت: بله آقای فلانی در مرکز صنایع دفاع.از خوشحالی درپوست خودم نمی گنجیدم. وقتی برگشتم کنگره با انرژی مضاعفی مقدمات را فراهم کردم و حکم ماموریت برای ورود به صنایع دفاع را گرفتم. دست به دامان فرمانده شدم تا تماس هایی بگیرد و کارمان آسان تر شود. همچنین خودم با تماس های مکرر بالاخره موفق شدم با ایشان صحبت کنم و قرار ملاقاتی گذاشتم.
روز موعود، پرونده شهید را با ضبط صوت و کاست توی کیفم گذاشتم و به همراه تصویربردار به محل قرار رفتم.
مسئول دفتر او، از خودش سخت گیرتر بود. یک بار محتوای کیفم را نگاه کرد و پس از کلی بالا و پایین بعد از نیم ساعت موفق شدم وارد اتاق شوم اما به فیلم بردار اجازه ورود ندادند و گفتند قرار بر مصاحبه صوتی بوده نه تصویری.کمی عصبانی شده بودم. به محض ورود چهره آرام جناب سرهنگ را دیدم که با لباس شخصی پشت میز نشسته و درحال مطالعه نامه ای بود. پس از احوال پرسی از زیر چشم نگاهی به کیفم کرد و گفت در خدمت هستم. چی دارید توی کیفتان؟!من هم که هنوز از معطلی و راه ندادن فیلم بردارم ناراحت بودم کیفم را چپه کردم روی میزش و گفتم بفرمایید ظاهر و باطن...


خندید و کمکم کرد تا وسایل را جمع کنم. گفت چرا این قدر ناراحتی برادر؟ سرباز کجا هستی؟
گفتم عذرخواهم اما برای شهید رضایی هرکاری لازم باشد می کنم تا دل مادرش آرام شود؛ حتی اگر شما دستور بدهید بازداشتم کنند.خلاصه راضی شد مصاحبه تصویری باشد به شرط این که فیلم را خودش بازبینی کند بعد تحویل کنگره بدهد.آن روز جناب سرهنگ تقریبا دوساعت دربارۀ شهید نادر رضایی صحبت کرد. از آرام بودن و خوش خلقی شهید گفت و از شجاعت و جسارتش.می گفت «نادر همان قدر که مهربان بود، نترس هم بود. همان شب که رفت برای شناسایی تنها رفت و قرار براین شد که به رفقا بگوید می‌رود حمام؛ برای همین هیچ کدام از رزمنده های دیگر او را نمی شناسند و حتی بچه های اطلاعات هم دربارۀ او خاطره ای ندارند. نادر خیلی کم حرف بود و انگار واقعا برای اطلاعات عملیات ساخته شده بود.»از حال و هوای معنوی او گفت و از نماز خواندن های با حس و حالش...گفت: «کار اطلاعات در کردستان بسیار سخت بود. شناسایی لابه لای تپه ها و کوه هایی که هر لحظه امکان داشت شکار تک تیراندازها و کومله ها بشوی هم شجاعت می خواست هم تیزهوشی. نادر را شکار کردند، غافلگیرش کردند وگرنه به این سادگی ها نمی توانستند به شهادت برسانندش.وقتی از زمان موعود گذشت و نادر بازنگشت، برای یافتنش رفتیم؛ از طرفی نگران نادر بودیم و از سویی دیگر نگران لو رفتن شناسایی ها و عملیات. پس از کلی جست وجو حوالی قله دیدیمش که در بین دو تخته سنگ افتاده است. صبر کردیم هوا تاریک شود تا با خیال راحت نزدیک بشویم. خودش را رسانده بود نوک قله. همان جایی که قرار بود برود؛ اما متوجه نشدیم چطور او را دیده بودند. آن زمان، منطقه آلوده بود و کومله ها در هر سوراخی می خزیدند و پاسدار شکار می کردند. درظاهر از فاصله ای نزدیک و از پشت به او شلیک کرده بودند و بعد، از یک متری یک هفت تیر خالی کرده بودند توی سرش. از صورتش چیزی باقی نمانده بود. فردای آن روز از پیکرش عکس گرفتم. بعدها فهمیدم مادرش با دیدن آن عکس حالش خیلی خراب شده و خانواده آن عکس را پنهان کرده بودند.»
پی نوشت:
شهید نادر رضایی متولد 1342 در مشهد به دنیا آمد. پس از تشکیل سپاه پاسداران با مدرک دیپلم به عضویت سپاه درآمد و با این که 19سال بیشتر از اولین بهار تولدش نمی گذشت متانت، وقار، تیزهوشی و شجاعتش باعث شد در واحد اطلاعات عملیات در خط مقدم جبهۀ کردستان به کارگیری شود و حضوری مداوم داشته باشد.او در تاریخ 31/3/61 در منطقۀ مرزی سِرو از توابع سنندج به شهادت رسید و به آسمان پرواز کرد.
محمد لطفی