سال تو هفتاد و خیالت نو است

گروه ادب و هنر- از زبان فارسی که سخن بگویی باید در کنار نام حکیم سخن «ابوالقاسم فردوسی»، از میراث داران او نیز یاد کنی. آن هایی که عمر خود را برای پاسداری از زبان، فرهنگ و تاریخ ایران زمین گذاشته و تلاش کرده اند این میراث، ماندگار بماند و از باد و باران روزگار گزندی نبیند. دکتر «محمدجعفر یاحقی» از جمله این میراث داران است که نامش در فهرست حافظان زبان پارسی ماندگار شده است. متولد 1326 در فردوس است و چه همنشینی زیبایی دارد نام زادگاهش با راهی که دکتر یاحقی در طول عمر خویش در پیش گرفت، راه «فردوسی».
دکتر محمدجعفر یاحقی نامی آشناست برای مردمی که به زبان فارسی و فرهنگ ایرانشهری عشق می ورزند. در زبان فارسی اندک اند محققان و دانشگاهیانی که هم کار علمی کنند و هم در بیرون دانشگاه دارای پایگاه اجتماعی ممتاز باشند و دکتر یاحقی از انگشت شمار دانشگاهیانی شناخته می شود که پایگاه اجتماعی و فرهنگی ویژه ای در میان فرهنگ دوستان بیرون از دانشگاه دارد. صبح امروز به پاس سال ها تلاش و همت دکتر محمدجعفر یاحقی، نکوداشت این زبان شناس، پژوهشگر و استاد زبان و ادبیات فارسی، در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار می شود. دانشگاهی که سال هاست خانه دوم دکتر یاحقی است و حالا میزبان آیین تجلیل و قدردانی از او خواهد بود.
این مناسبت را بهانه ای کردیم تا درباره دکتر یاحقی بیشتر بشنویم، از زبان استادان و فرهیختگانی که سال هاست با او آشنا هستند و خوب می دانند دکتر یاحقی چه دُر کمیابی برای فرهنگ ایران بوده و هست. آن چه می خوانید بخشی از خاطرات نزدیکان دکتر یاحقی در کتابی است که امروز در مراسم نکوداشت ایشان رونمایی می شود.
 


از دکتر یا حقی تا پدری شوخ
نگار یاحقی

سالی که باید در دبیرستان انتخاب رشته می کردیم، من از انتخاب ادبیات و علوم انسانی شرم نداشتم، نه از روی ناچاری و این که گمان شود در علوم و ریاضیات ضعیف بودم بلکه به دلخواه، تحصیل در این رشته را انتخاب کردم. برای من خلاف فکر رایج آن زمان، رشته انسانی بودن مخصوص بچه های تنبل و بی استعداد نبود. من بابایی جلوی چشمانم حی و حاضر داشتم، مثال بارز استعداد، عشق، شور و موفقیت در علوم انسانی.
از همان کودکی بابا را دو نفر می دیدم: دکتر محمدجعفر یاحقی و بابای خانه. گاهی می شد که برنامه ای از بابا در تلویزیون پخش می شد یا در مجلسی شرکت می کردم که نام بابا را اعلام می کردند تا سخنرانی کند یا لوح و جایزه ای تقدیم کند. در این نوع محفل ها و موقعیت ها، با دیدن دکتر محمدجعفر یاحقی یا شنیدن نامش، حس عجیبی به من دست می داد و نمی توانستم بابا و محمدجعفر یاحقی را با هم یکی ببینم.محمدجعفر یاحقی، استاد دانشگاه بود، محقق و نویسنده، یک شخصیت ادبی برجسته و جدی که کت و شلوار می پوشید و در مجالس رسمی و اداری شرکت می کرد و پشت میکروفون و جلوی دوربین سخنرانی می کرد و جایره و لوح تقدیر می گرفت.
بابا، اما آرام و کم حرف، کسی بود که صبح های زود زمستانی می رفت حلیم می خرید. بیدارم می کرد و می گفت نگار، بیدار شو ببین چه برفی آمده! مدرسه ها تعطیل شدند! برایم ساندویچ و میوه و چای آماده می کرد. بعد ازظهرهای پاییزی، صدا می زد: بچه ها بیایید قوقو! من و برادر و خواهرم می دویدیم به سمت سینی پر از انار درشت فردوس و دست های بزرگ بابا، سرخ از انار دانه شده.
بابا کسی بود که صبح روزهای تعطیل شلوار ورزشی می پوشید و می رفت کوه، پیاده روی می کرد یا می رفت به باغ و گل و گیاه ها و درختان را آب می داد.
بابا شوخ بود و می خندید و طنز را دوست داشت. گاهی سعی می کرد جدی بودنش را حفظ کند و راحت نخندد، ولی قرمز می شد و ناگهان قهقهه سر می داد.
 
اﺳﺘﺎد؛ ﺗﻨﺎقضی شیرین
دکتر لیلاﺣﻖ ﭘﺮﺳﺖ

استاد را از ﺳﺎلﻫﺎی دور ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢ؛ دﻫﮥ ﻫﻔﺘﺎد ﮐﻪ داﻧﺶآﻣﻮز دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﻮدم و ﺑﺮادرﺷﺎن ﻣﻌﻠﻢ ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ اﯾﺸﺎن ﺗﺪوﯾﻦ ﮐﺮده ﺑﻮد. از ﻫﻤﺎن وﻗﺖﻫﺎ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﮐﻢﺳﻮ و ﻧﻮﺟﻮاﻧﻤﺎن ﻣﯽﺷﺪ اﯾﺸﺎن را ﯾﮏ اﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪ ﻣﻨﺠﯽ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ؛ اﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪ از آن رو ﮐﻪ ﻣﯽداﻧﺴﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﻨﺠﯽ ﺑﺮای آن که  ﺧﯿﺎل ﻣﯽ ﮐردﯾﻢ در رﺧﻮت ﻣﺰﻣﻦ ﮔﺎه و بیگاهی ﮐﻪ ﻓﻀﺎی ادﺑﯽ ﺷﻬﺮﻣﺎن را ﻣﯽﮔﯿﺮد، ﻫﻤﻮاره ﮐﻠﯿﺪ ﮔﺸﺎﯾﺸﯽ در آﺳﺘﯿﻨﺶ ﻫﺴﺖ. ﻣﺪرﺳﻪﻣﺎن از آن ﻣﺪرﺳﻪﻫﺎی ﻣﺨﺼﻮص رﺷﺘﮥ اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮد و ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﺑﺎری در ﺳﺎل ﻣﯽﺷـﺪ وﻗـﺎﯾﻊ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮدی را ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯾﺎ از ﺑﻌﻀﯽ ﻣﮑﺎنﻫﺎ ﺑﺎزدﯾﺪ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﺮاﯾﺶﻫﺎی اﯾﻦ رﺷﺘﻪ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺑﻮد. ﯾﮏ ﺑﺎر ﻫﻢ ﺑﻪ داﻧﺸﮑﺪه ادﺑﯿﺎت رﻓﺘﯿﻢ ﮐﻪ آن روزﻫﺎ ﻫﻤﺎن ﺟﺎی ﻗﺒﻠﯽ و ﭘﺮﺧﺎﻃﺮه اش ﺑﻮد... در ﺳﺎﻟﻦ اﺟﺘﻤﺎﻋﺎت ﺑﺎﺷﮑﻮه داﻧﺸـﮑﺪه، ﺑـﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر اﺳﺘﺎد را دﯾﺪﯾﻢ. ﭘﺮ از ﺷﻮر و ﺣﺮﮐﺖ و ﭘﻮﯾﺎﯾﯽ ﺑﻮد و ﺑﺮاﯾﻤﺎن ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ای از ادﺑﯿﺎت، از ﺣﻤﺎﺳﻪ و از ﻓﺮدوﺳﯽ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺣﺲ ﻣﺨﻠﻮﻃﯽ از اﺣﺘﺮام و اﺣﺘﺮاز به اﺳﺘﺎد داﺷﺘﻢ. ﺟﺎذﺑﻪ و داﻓﻌﮥ همزمانی داﺷﺖ ﮐﻪ درﺳﺖ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪی ﮐﯽ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯽ ﺑﻪ اﯾﺸﺎن ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﻮی و ﺳﻮاﻟﯽ ﺑﭙﺮﺳﯽ. اﻣﺎ وﻗﺘﯽ داﻧﺸﺠﻮی ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ اﺳﺘﺎد ﺷﺪم و رﺳﺎﻟﮥ دﮐﺘﺮایم ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ اﯾﺸﺎن ﻣﺰﯾﻦ ﺷﺪ، ﻣﺠﺎل ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﺸﻮد راز اﯾﻦ اﺣﺴﺎس دوﮔﺎﻧﻪ را درﯾﺎﻓﺖ...
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ را ﺳﺮاغ دارﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﺸﺎن اﻧﮕﺎر ﻧﻪ اﻧﮕﺎر ﺷﺒﺎﻧﻪروز، «ﺷﺐ»ی دارد ﺑﺮای ﻏﻨﻮدن و «روز»ی ﺑﺮای ﭘﻮﯾﯿﺪن؟ ﮐﻪ ﺷﺒﺸﺎن و روزﺷﺎن وﻗﻒ آن ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ اﻋﺘﺒﺎرش و ﺑﻪ ﺗﻘﺪﺳﺶ ﯾﻘﯿﻦ دارﻧﺪ؟ﺑﺮاﯾﺶ ﭼﻨﺪ ﭼﯿﺰ ﺑﺨﺸﻮدﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ: ﺑﻪ ﺧﻮدت ﺑﺎور ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺑﯿﮑﺎر و ﺧﻤﻮده ﯾﮏ ﺟﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ و دﺳﺖﮐﻢ ﯾﮏ زﺑﺎن ﺧﺎرﺟﯽ ﻧﺪاﻧﯽ! اﺳﺘﺎد ﺟﻤﻊ اﺿﺪاد اﺳﺖ: ﺳﺨﺘﮕﯿﺮی اﺳﺘﺎداﻧﻪ دارد و دﻟﺠﻮﯾﯽ ﭘﺪراﻧﻪ.
ﻣﺪﯾﺮی ﻣﻨﻀﺒﻂ و ﺑﺪون ﮔﺬﺷﺖ اﺳﺖ و ﻣﺴﺌﻮﻟﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎن و ﭘﯿﮕﯿﺮ. در ﮐﺎر ﺑﺴﯿﺎر ﺟﺪی و ﺑﺪون ﮔﺬﺷﺖ اﺳﺖ، اﻣا درﺳﺖ ﻫﻤﺎن زﻣﺎن ﮐﻪ ﺑﺮ ﭼﻬﺮه ات ﻋﺮق ﺷﺮم را از ﺣﺎﺻﻠﯽ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﻧﺸﺎﻧﺪه، ﺑﺎ روی ﮔﺸﺎده و ﮐﻼم ﻣﺤﺒﺖآﻣﯿز سر خم شده ات را دوﺑﺎره ﺑﺎﻻ ﻣﯽﮔﯿﺮد ﺗﺎ دﻟﺖ آرام ﺑﮕﯿﺮد و ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ و اﺳﺘﻮارﺗﺮ ﺑﻪ راﻫﺖ اداﻣﻪ دﻫﯽ. اگر قرار است ﺗﮑﻠﯿﻔﯽ ﺑﻪ اﯾﺸﺎن ﺗﺤﻮﯾﻞ دﻫﯽ، رﻫﺎﯾﺖ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﯿﮏ از ﻋﻬﺪه ﺑﺮآﯾﯽ. ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﻫﻤﮥ آن چه را ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪای ﭘﺎره ﮐﻨﺪ ﺑﯿﻨﺪازد دور، ﺗﺎ ﺑﺎز ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ و ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺮت ﮔﺮداﻧﺪ ﺳﺮ ﻧﻘﻄﮥ اول. اﻣﺎ ﺑﻌﺪ از ﻫﻤﮥ اﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻫﺎ و ﭘﺎره ﮐﺮدنﻫﺎ و ﺑﺎزﻓﺮﺳﺘﺎدنﻫﺎ و ﺑﺎزﻧﮕﺮیﻫﺎ، دﺳﺖ آﺧﺮ، ﺑﺎ «آﻓـﺮﯾﻦ» و «اﺣﺴﻨﺖ» و «ﺣﺎﻻ ﺷﺪ» ﻫﺎﯾﺶ ﭼﻨﺎن ﺧﺴﺘﮕﯽات در ﻣﯽرود ﮐﻪ اﻧﮕﺎر ﺑﺮﺟﺴﺘﻪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻫﮑﺎر ﻋﻠﻤﯽ زﻧﺪﮔﯽات را ﻧﻮﺷﺘﻪای و ﺑﻞ ﻏﻨﯿﻤﺖﺗﺮﯾﻦ ﭘـﮋوﻫش ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯽ ﮐﺸﻮرت را ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﺮده ای.
 
رفاقت ۵۰ ساله
عباس جلالی

درباره رفاقتی دور و دراز و پنجاه ساله با کسی، به راستی چه می توان گفت و چگونه می توان آن را بر برگ های اندک شمار کاغذ نشاند که بشاید! آن هم برای کسی که خود ادیب است و کارش نوشتن و آموختن خط و ربط به نسلی و به هستانی در راه که چگونه می باید درست نوشت. از آن روزی می آغازم به سال 1345 خورشیدی که نوجوانی میانه بالا و آفتاب سوخته را در گوشه ای از حیاط دبیرستان دیده بودم با کتابی بر دست، همچون سپری بر روی سینه نهاده تا مگر از گزند تنه و طعنه بچه های پرجوش و خروش این پلنگ خانه در امان باشد. بی اختیار به سویش رفتم و سلامی! به همین سادگی با محمدجعفر یاحقی هم نیمکت شدم. شاید غم تنهایی و بی کسی، کششی مشترک را پدید آورده بود، من از گرگان آمده بودم و او از فردوس.
در آن سال تحصیلی پر از دلشوره و سرنوشت ساز سال آخر دبیرستان، تصادفی دیگر همه چیز را برای پا گرفتن این دوستی فراهم ساخت؛ هم محله بودن در خیابان ضد. آمد و شد به دبیرستان آن هم بیشتر پیاده که فرصتی بود برای گفت و گوهای پایان ناپذیر. عطش جستن فضاهای تازه و آدم های تازه تر ما را به سرگرمی نوتری کشانید، نامه نگاری با سفارتخانه ها که سرگرمی ها و دلبستگی های جوانان آن سال ها شمرده می شد که معمولا بی پاسخ نمی ماند. آن هایی که نرم خوتر بودند، مثل ژاپن و آلمان، پاسخ هایشان کتاب و مجله های رنگین پرجاذبه بود و گونه ای تشخص برای یک دانش آموز. هنوز کتاب «ژاپن امروز» آن روزها به فارسی با نفیس ترین چاپ را که برای هر دویمان فرستاده بودند، دارم با امضای سفیر ژاپن ماسایوشی اوهیرا و چه احساس غرورآمیزی که برایمان به بار آورده بود...
جعفر برای رفتن مان به دبیرستان به در خانه می آمد، مادرم بیشتر وقت ها او را سوال پیچ می کرد و این یعنی که می خواهد رفیق پسر نوجوانش را بشناسد و چه تایید سعادت باری بود از سوی مادر برای تداوم این دوستی و تاکید پدر بر گردشگاه های کتاب به ویژه به قول خودش کتابخانه حضرت.
 
یک عمر پویایی و عشق و نشاط علمی
دکتر علی اصغر باباصفری

از جمله مواردی که با تأمل در زندگی و سلوک علمی و عملی استاد دکتر یاحقی برای بنده بسیار آموزنده بوده است و می تواند سرمشق و الگوی بسیار مناسبی برای همه شیفتگان علم ، فرهنگ ، تمدن ، زبان و ادبیات ایران باشد، پویایی و نشاط علمی جناب استاد است. ایشان همواره با سکون ، رکود ، رخوت و سستی مخالف بوده اند و سخن از ناامیدی و مرگ و... را برنمی تابند و خوش نمی دارند و این مسئله ای است که از رفتار علمی و عملی شان آشکار است. رفتاری که لبریز از سرزندگی، تازگی، طراوت و پویایی علمی و پا به پای تحولات و دگرگونی های روزگار ما و با توجه به نیازها و گرایش های نسل امروز است و در این راه از بذل همه توان و هستی خود دریغ نکرده اند.
به یاد دارم هنگامی که در سال های 73-72 در دانشگاه پیام نور فریمان تدریس می کردم ایشان به اتفاق همسرشان (سرکار خانم دکتر بو‌ذرجمهری) برای تشویق و ترغیب دانشجویان به فریمان آمدند و سخنرانی و تعدادی از کتاب هایشان را نیز به کتابخانه دانشگاه هدیه کردند و چه شور و نشاطی در دانشجویان ایجاد شد.
طی سالیان متمادی (بیش از 27 سال) که توفیق شناخت و شاگردی جناب استاد را پیدا کرده ام، همواره ایشان را در حال کار و تلاش مستمر و خستگی ناپذیر در عرصه های مختلف فرهنگی و ادبی دیده ام به گونه ای که بزرگ ترین رسالت شان را که نگهبانی و پاسداری از هویت ملی و زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی و اسلامی است، به خوبی و به درستی انجام داده و به شاگردان و مخاطبانشان نیز منتقل کرده اند. امید که درخت بارور اندیشه و اراده شان همواره سایه گستر باشد.
 
هیچ یادداشتی ﺑﺮﻧﺪاﺷﺘم
دکتر سید ﻣﻬﺪی زرﻗﺎنی

اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ دﯾﺪﻣﺶ، داﻧﺸﺠﻮی دوره ﮐﺎرﺷﻨﺎﺳﯽ ﺑﻮدم. درس ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯿـﺎت(2) داﺷـﺘﯿﻢ؛ درﺳـﯽ ﮐـﻪ در سرﺗﺎﺳﺮ دوره دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن از آن ﻧﻔﺮت داﺷﺘﻢ؛ از ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﺪ ﺗﺪرﯾﺲ ﻣﯽﺷـﺪ؛ اﻟﺒﺘﻪ انصافا ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﻢ اﺻﻼً ﻣﻮﺿﻮﻋﺶ ﻫﻢ ﺑﺮای ﻣﺎ ﺟﺎذﺑﻪای ﻧﺪاﺷﺖ؛ ﻧﻪ ﺷﻌﺮی ﮐﻪ ﭼﻨﮕﯽ ﺑﺮ دل زﻧﺪ، ﻧﻪ ﺣﮑﺎﯾﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﺪه ﺧﯿﺎل را ﺑﻪ ﭘﺮواز درآورد؛ ﺗﻌﺪادی ﻋﺪد و رﻗﻢ ﺑﻮد و ﭼﻨﺪ ﺷﺠﺮهﻧﺎﻣﻪ و ﻧﺎم ﭼﻨﺪ ﮐﺘﺎب ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺷﺎن ﻫﻢ ﺷــﺒﯿﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻮدﻧﺪ و زﺟﺮﮐُﺶ ﻣﯽﺷﺪی ﺗﺎ همه آن ﻫﺎ را ﺣﻔﻆ ﻣﯽﮐﺮدی. درﺳﺖ ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ ﺳـــﺮ ﮐﻼسﻫﺎی دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن، در ﻫﻤﺎن ﻋﻮاﻟﻢ ﺑﭽﮕﯽ، ﺳﺮ در ﮔﻮش ﻫﻢ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺜﻼً اﮔﺮ ﺑﺪاﻧﯿﻢ ﺷﻤﺎره شناسنامه ﻓﻼن ﺷﺎﻋﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﻮده ﯾﺎ ﺷﻤﺎره ﮐﻔﺶ آن ﺷﺎﻋﺮ دﯾﮕﺮ ﭼﻨﺪ، ﭼﻪ دردی از دﻧﯿﺎ ﯾﺎ آﺧﺮﺗﻤﺎن دوا ﻣﯽﺷﻮد؟
 و از اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﻫﺎ. وﻗﺘﯽ وارد داﻧﺸﮕﺎه ﺷﺪﯾﻢ، ﺑﺎ ﺧﻮد ﺧﯿﺎل ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ ﮐﻪ این جا داﻧﺸﮕﺎه اﺳﺖ و ﻻﺑﺪ ﺑﺮای درس ﺗﻠﺦ ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯿﺎت ﻫﻢ ﻓﮑﺮی ﮐﺮده اﻧﺪ، اﻣﺎ ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯿﺎت(1) را ﮐﻪ ﮔﺬراﻧﺪﯾﻢ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻣﺸﮑﻞ از اﯾﻦ ﺣﺮفﻫﺎ ﭘﯿﭽﯿﺪهﺗﺮ اﺳﺖ... اﻣﺎ روش ﻫﻤﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ در دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن دﯾﺪه ﺑﻮدﯾﻢ، ﺑﺎ اﻃﻼﻋﺎﺗﯽ وﺳﯿﻊﺗﺮ و ﺑﯿﺎﻧﯽ ﺷﮑﻮﻫﻤﻨﺪاﻧﻪﺗﺮ... وﻗﺘﯽ درس ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯿﺎت(2) را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮدﯾﻢ، ﺳﺎل ﺑﺎﻻﯾﯽ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ اﯾﻦ درس ﺑﺎ دﮐﺘﺮ ﯾﺎﺣﻘّﯽ ﺣﺎل و ﻫﻮای دﯾﮕﺮی ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﯽﮔﯿﺮد و اﯾﻦ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺎری ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﺎم اﺳﺘﺎد ﯾﺎﺣﻘّﯽ را ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم. جلسه ﻧﺨﺴﺖ را درﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﺎد دارم؛ اﺳﺘﺎدی وارد ﮐﻼس ﺷﺪ ﮐﻪ از ﺑﻘﯿه اﺳﺘﺎدان ﺟﻮان ﺗﺮ ﺑﻮد؛ ﺑﺎ ﮔﺎمﻫﺎی ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﻃﺮف ﻣﯿﺰش رﻓﺖ و ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ، اﻣﺎ ننشست. دﺳﺘﺎﻧﺶ را ﮔﺬاﺷﺖ دو ﻃﺮف ﻣﯿﺰ و اﯾﺴﺘﺎد. اﯾﺴﺘﺎد و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﺣﺮف زدن. ورﻗﻪ و ﺟﺰوه ای ﻫﻢ دﺳﺘﺶ ﻧﺒﻮد و ﻫﻤﯿﻦﻃﻮر ﯾﮏرﯾﺰ از ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ... ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ، ﺑﺮ ﺣﺮارت ﮐﻼم و اﻧﺮژی ﺑﯿﺎﻧﺶ اﻓﺰوده ﻣﯽﺷﺪ؛ اﻧﮕﺎر ﮐﻠﻤﺎت از وﺟﻮدش ﻣﯽﺟﻮﺷﯿﺪﻧﺪ و ﺳﺮرﯾﺰ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ و ﻣﺎ ﻣﺴﺘﻐﺮق ﺑﻮدﯾﻢ؛ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ و ﻣﻦ ننوﺷﺘﻢ و ﺳﺨﺖ ﺷﯿﻔﺘﻪ و ﻣﺴﺤﻮر ﮐﻼﻣﺶ ﺷﺪه ﺑﻮدم. او ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮد. ﺟﻠﺴﻪ، ﺑﻪ ﻗﻮل اﺧﻮان ﺟﺎﻧﻤﺎن، ﺑﻪ شیرین آبﻫﺎﯾﺶ رﺳﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮد آﻣﺪم ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﺎدداﺷﺘﯽ ﺑﺮﻧﺪاﺷﺘﻪ ام.
 
استادی که متاثرشد
شهزاده سمرقندی

دکتر یاحقی را یک بار دیده ام وقتی بهار همین سال در منزل ما در هلند مهمان بودند. وقتی با ایشان دور یک میز می نشستیم و شام، صبحانه یا ناهار می خوردیم احساس می کردم استادان سمرقندی ام پروفسورها رزاق غفاراف یا پروفسور صدری سعدیوف هستند که در برابرم نشسته اند. صمیمی و انگار سال ها هم صحبت هم بوده باشیم. شباهت های زیاد خو و رفتار این سه استاد بیشتر از هم زبانی و دانش و علاقه شان به ایران زمین بود. در رفتار و گفتار ایشان عمق سنت های مردمی را می دیدم.
شباهت های ما به یکدیگر قدیمی تر از شباهت های لاله های هلند بود. فصل گل لاله بود و صحبت از طبیعت و زمین شناسی بین ما زیاد بود. یادم است که با نگرانی از رسم های خوب باغداری سمرقند گفتم که در حال سپرده شدن به فراموشی رسیده اند. پیوند زدن های انواع و اقسام درختان که حالا خود من نیز مجبورم از طریق جستار در اینترنت اطلاعاتم را به روز کنم.
احساس می کردم که ایشان نگرانی مرا درک می کردند و از تجربه های مشابه خود در ایران می گفتند...
هنگام خداحافظی با تردید سه رمانم را به ایشان دادم و گفتم سرافراز خواهم بود اگر بخوانند و نظر خود را بنویسند؛ اما چیزی در دلم می گفت که شاید استاد وقت نداشته باشند، در سفر اروپا هستند و خستگی شاید به ایشان اجازه ندهد کتاب مرا ورق بزنند. احساس می کردم که شاید رمان هم کمتر بخوانند آن هم رمان دختری که زنانه و تنانه می نویسد و از فاصله سه نسل و یک قرن دوری. اما وقتی به مرز بلژیک رسیدند نامه ای از ایشان دریافت کردم که مرا شگفت زده کرد. ذوق زده و بیش از قبل به توانایی های نویسندگی خود امیدوار شدم.