روزنامه قانون
1397/01/28
سرنخـی از غیب
آن زمان در پلیس آگاهی نوشهر خدمت میکردم. غروب یکی از روزهای زمستان سال 86 که کار رسیدگی به یکی از پروندهها تمام شده بود، همراه با همكار ديگرم، «ستوان حقي» میخواستیم به خانه برویم كه تلفن اداره زنگ خورد.آن سوی خط مرد سن و سالداری با صدای آهسته و البته خونسرد به من گفت: ببخشيد مزاحم شدم من آدم فضولي نيستم ولي ماجرایی شنیدم که خواستم آن را برای تان تعریف کنم تا اگر مساله مهمی باشد، از آن باخبر شوید.
وی در حالی که مدام اظهار شرمندگی میکرد، گفت: من ساكن روستاي علي آباد هستم. از جلوي خانه آقایي به نام... رد مي شدم که ناخواسته شنيدم زن و شوهری با هم جرو بحث ميكنند و زن به شوهرش ميگويد اينقدر بيرون نرو اگر كسي بفهمد تو چكار كردهاي، اعدامت ميكنند.
پیرمرد چند دقیقهای برایم حرف زد و من با تعجب فقط حرفهایش را گوش میکردم. وقتی صحبتهایش به پایان رسید، تلفن را پیش از اینکه چیزی بپرسم قطع کرد. بعد از اين تماس، حس كنجكاويام برانگيخت و بیخیال خانه رفتن شدم. پیش خودم گفتم تا ته این ماجرا را در نیاورم به خانه نمیروم. پشت میزم نشستم و با یکی از دوستانم که در آن روستا زندگی میکرد، تماس گرفتم. وقتی نشانی آن زن و مردی که پیرمرد داده بود به او گفتم، تعجب کرد و پرسيد از کجا آنها را میشناسم! دوستم گفت این زن و مرد که از شهر دیگري در خراسان آمدهاند، سرايدار مدرسه هستند و با اهالی روستا گرم نمیگیرند ولي در این مدت رفتار مشکوکی از آنها ندیده است.
فکرم مشغول شد و فرضیههای بسیاری ذهنم را درگیر کرد. پیش خودم گفتم نکند پیرمرد با آنها خرده حساب دارد و داستانی که برایم تعریف کرده دروغ باشد. دست به کار شدم و به دادستان زنگ زدم؛ ماجرا را برایش تعریف کردم و از او خواستم دستور تفتیش خانه این زن و مرد غریبه را بدهد. او هم باتوجه به شناختی که ازمن داشت، قبول کرد.
با دستور او و همراه با ستوان حقی به روستای مورد نظر رفتیم. نزدیکیهای ساعت 11شب بالاخره رسیدیم. با نشان دادن کارت شناسایی وارد خانه اين زن و مرد شديم و شروع به تجسس کردیم. رفتارشان عجیب بود و نپرسیدند چرا این موقع از شب به خانهشان آمدهایم و همه جا را میگردیم. آنها اهل خراسان شمالی بودند و در بازجوییهای مقدماتی علت حضور دو سالهشان را در این روستا، بیکاری در روستای خود بيان کردند.
در چند دقیقهای که خانه را زیر و رو کردیم، هیچ چیزی که نشان دهد آنها مجرم باشند، پیدا نکردیم. اما حسی به من گفت زیر چند دست رختخوابی را که روی هم چیده شده است، ببینم. آنها را کنار زدم و در زیرشان دو شناسنامه پيدا کردم. زن و مرد با پیدا شدن شناسنامهها دست و پای خود را گم کرده بودند؛ در نتيجه با توجه به اظهارات ضد و نقیض آنها با صاحبخانهشان تماس گرفتم ومتوجه شدم این زوج مشکوک خود را به اسم دیگری معرفی کرده و خانه را اجاره کردهاند.
در ادامه، اوضاع و احوال ظاهري زن و شوهر نشان ميداد چيزي را از ما پنهان ميكنند و راز سر به مهری دارند که سر در آوردن از آن با بازجویی و تحقیقات میسر است. آنها را به پلیس آگاهي انتقال دادیم و برای رازگشایی از این ماجرا همان شب شروع به استعلام از استانهاي خراسان شمالي، جنوبي و رضوي کردیم. ساعت سه بامداد، پلیس آگاهي قوچان اعلام کرد كه شوهر اين زن به اتهام قتل چهار نفر با اسلحه كلاش از سال84 فراری است و براي یافتن ردی از اوهمه کشور را زير پا گذاشتهاند.
در ادامه و با توجه به حساسیت ماجرا، قرار شد ماموران قوچان برای تحويل گرفتن متهمان به نوشهربیایند. ساعت پنجعصر روز بعد، دو تیم از پلیس آگاهي خراسان شمالی به همراه تعدادي از اعضای خانواده قربانی به اینجا آمدند. پيرمردي با كلاه نمدی سبز رنگ زماني كه به آنجا رسيد، با حالتي عجيب و گريه به در ورودی آگاهي بوسه زد و گفت:« شما نميدانيد کی هستيد؛ شما سرباز امام رضا(ع) هستيد. يا امام رضا(ع) من را ببخش». مدام اين جمله را تكرار ميكرد. وقتي علت اين حالت و جملههايش را جويا شديم، گفت:« ديشب ساعت هفت غروب ( همزمان با زنگ زدن آن پیرمرد به من) در حرم امام رضا(ع) بودم و به ايشان گفتم دو سال است كه قاتل چهار فرزندم فراري است. تو امامرضايي، سربازهاي تو بايد تا 24 ساعت اين قاتل را دستگير كنند اگر نه، من دينم را عوض ميكنم و تو امامرضا(ع) نيستي.
حالا مي بينم كه رضا رضاست و من كفر گفتم. شماها سربازان او هستيد. دادستان كه در جمع نشسته بود، تحت تاثير قرار گرفت و تلفني از رييس مخابرات شهرستان خواست مالك خطی كه مرد ناشناس با آن به آگاهی زنگ زده بود، پيدا كند تا از او تشكر شود. لحظاتي بعد رييس مخابرات زنگ زد و در نهايت تعجب گفت اين شماره وجود ندارد و در سيستم مخابرات به ثبت نرسيده است. آنجا بود كه فهميديم معجزهاي رخ داده و در شب همان لحظهاي كه آن پيرمرد دست به دامان امام رضا(ع) شده بود و آنگونه با ايشان سخن گفته، درست همان لحظه آن غريبه با شماره تلفني كه وجود نداشته است به آگاهي زنگ زده و ما هم افتخار داشتيم در آن لحظه سرباز امام رضا (ع) باشيم. فضاي اتاق در آن لحظه سرشاراز گريه و زاري و جمله يا امامرضا يا امامرضا شد.
خاطرهای از سروان مهدی آریس لکوانی از پلیس مازندران
سایر اخبار این روزنامه
استمداد آبی از شورای عالی امنیت ملی
پندهاي بزرگان به روحاني
سرودهاي يكبار مصرف!
جان های بی بها در برابر داروهای گران
سرنخـی از غیب
علم، روایتگر خودکامگیهای شاه
حمایت از دولت در صیانت از ارزش پول ملی
گـریـز نخبگان!
از یک دیده بان طبیعت به مردم این سرزمین
کشف محموله کلان مواد منفجره در مرزهای شرقی کشور
آيیننامه طرح ترافیک خبرنگاران تصویب شد