گفت وگو با جانباز 70 درصد مستندساز

غفوریان- کوچه شماره 39 سمت چپ منزل سوم، واحد شماره یک؛ زنگ را می فشارم. آقای عباسی که منتظرمان است از آیفون سلام می کند و می گوید: بفرمایید. در اولین نگاه چهره اش برایم متفاوت از آن بود که همیشه دیده بودمش. در این دو سه سالی که گاهی می دیدمش همیشه یک عینک آفتابی روی چشم هایش بود و کلاهی به سرداشت.این بار اما بدون آن عینک و کلاه بود، تا آن لحظه نمی دانستم یکی از چشم هایش هم در حادثه مجروح شدنش تخلیه شده است. تا باب گفت و گو با او باز شود در لابه لای احوال پرسی های معمول، به این می اندیشیدم که یک جانباز 70 درصد با نداشتن یک دست و یک چشم چگونه تا به حال 30 فیلم مستند راتصویربرداری و کارگردانی کرده است. غبطه این همه تلاش و انگیزه اش را می خورم و این غبطه آن هنگام برایم بیشتر می شود که می گوید: «در شرایط کنونی نهادهای فرهنگی و دست اندرکار در حوزه ایثار و شهادت برای ثبت و ضبط خاطرات و ساخت مستند درباره شهدا و جانبازان چندان کمک مالی نمی کنند و من روزی را می بینم که نسل دفاع مقدس با بسیاری حرف های ناگفته از میانمان می روند و ما خاطرات و حرف هایشان را ثبت و ضبط نکرده ایم، پس اگر همین امروز لازم باشد من کلیه ام را بفروشم تا هزینه این فیلم ها را تهیه کنم شک نکنید که این کار را خواهم کرد».  سه بغض شکسته گفت و گویم با علی نجات عباسی را از خاطرات دوره نوجوانی اش شروع می کنم. او مثل همیشه آرام و متین صحبت می کند.آقای عباسی در این گفت و گو که بیش از یک ساعت زمان می برد، در سه جا بغض می کند و اشک هایش جاری می شود. این بغض ها و دلتنگی ها دقیقا از همان جنسی است که خودت هم در برابرشان کم می آوری.گفت و گوی من با علی نجات عباسی جانباز 70 درصد 53 ساله آبادانی که سال های زیادی است در مشهد زندگی می کند، اینک پیش روی شماست... از آبادان تا آلمان فروردین 1344 در آبادان متولد شدم. پدرم که در پالایشگاه آبادان کار می کرد 9 فرزند داشت که من کوچک ترین آن ها بودم. وقتی جنگ آغاز شد به واسطه یکی از برادرهایم که در سپاه بود من و سه برادر دیگرم به عضویت بسیج در آمدیم. یکی از برادرهایم در یکی از اعزام هایش به جبهه مجروح شد که البته پس از بهبودی توفیق یافت مجدد به منطقه اعزام شود. اما من که 14.5 سال بیشتر نداشتم پس از 8-9ماه حضورم در منطقه مجروح شدم و به دلیل این که چندسال بعد درمان شدم که دو سال آن در آلمان بود، متاسفانه دیگر نتوانستم به جبهه بروم. آقا «علی نجات» ماجرای مجروح شدنش را این طور توضیح می دهد: حدود شش ماه که از جنگ گذشته بود در یکی از درگیری ها در حوالی آبادان، خمپاره ای سمت راست من منفجر شد که خودم را بین زمین و آسمان حس کردم و پس از لحظه ای خیلی محکم به زمین خوردم. پس از آن در تمام لحظاتی که در آمبولانس و بیمارستان بودم حالتی بین هوشیاری و بیهوشی بودم. خاطرم هست آن لحظات صداها برایم خیلی آزار دهنده شده بود، حتی صدای ملافه ها وقتی تکان می خورد توی گوشم می پیچید و مدام صدای وزوز در گوشم حس می کردم تا مدت ها از موج انفجار همین حالت ها را داشتم.پس از 10 روز در یکی از بیمارستان های تهران به طور کامل به هوش آمدم که آن لحظه برادرم در کنارم بود. دست راست من از قسمت ساق قطع شده بود، چشم راست به طور کامل تخلیه  وصورتم سوخته بود و سمت راست بدنم جراحت های زیادی برداشت. از آن انفجار مقدار کمی هم ترکش هنوز در قسمتی از سرم به یادگار مانده است که حالا البته کمتر آن را حس می کنم.در مدت چهار ماه که در تهران بودم در سه بیمارستان مراحل اولیه درمان را گذراندم تا این که برای ادامه درمان و خصوصا برای جراحی های صورتم به آلمان اعزام شدم. در این چهار ماه چشم چپ هم به دلیل سوختگی صورت باندپیچی شده بود و بینایی نداشتم. در این مدت خیلی سخت بود. گاهی می گویم که این مجروح شدن هایی که دوستان جانبازم خصوصا قطع نخاعی ها و نابیناها دارند اگر برای خدا نباشد تحمل کردن شان خیلی سخت است. من فقط چهار- پنج ماه بینایی نداشتم و حالا تصور کنید جانبازانی که دو چشم شان را از دست دادند تا پایان عمر چه سختی هایی را باید تحمل کنند.به هر حال من آن چند ماه را روی تخت دراز کشیده بودم و وقتی پانسمان ها را تعویض می کردند، گاهی پوست های صورت و بدن به باندها می چسبید و با آن از صورت و بدن جدا می شد. از نفس کشیدن بدم می آمد تا چندماه وقتی تنفس می کردم بوی خیلی بد آتش و باروت و انفجار در ریه هایم می پیچید به حدی که بدم می آمد نفس بکشم، به هر حال انفجار و سطح سوختگی شدید بود و شرایط مناسبی در صورت و سمت راست بدن نداشتم. در آن مدت که در بیمارستان های تهران بودم، خاطرم هست مردم واقعا به جانبازان لطف داشتند. خیلی از روزها به عیادت ما می آمدند میوه و آب میوه می آوردند، مردها پاهای جانبازان را ماساژ می دادند و به نوعی باعث دلگرمی جانبازان و خانواده هایشان می شدند.حدود شش ماه گذشت که درمان های اولیه در تهران انجام شد. اما گردنم حالت چسبندگی به سمت قفسه سینه پیدا کرده بود و چشم هایم هم حالت نامناسبی داشت و لازم بود که برای تکمیل درمان به آلمان فرستاده شوم. در آلمان به همراه حدود 70-80 نفر از جانبازان در محلی به نام «خانه ایران» بودیم که مراحل درمان شان را در بیمارستان ها ی آن جا پیگیری می کردند.من دو سال به صورت پیوسته در آلمان بودم تا با جراحی های متعددی که روی صورت و چشم راست من انجام شد، صورتم به این شکل در آمد. پزشکان آلمانی طی چند مرحله با برداشتن قسمت هایی از پوست پهلویم، آن را به پایین صورت و گردنم پیوند زدند که البته خیلی کار سختی بود و پزشکان برای پیوند پوست مجبور بودند چند هفته دست چپ من را به شکلی روی سرم مهار کنند که خیلی سخت بود و طی این مدت پرستارها تمام کارهای شخصی ما را انجام می دادند و حالا که فکرش را می کنم واقعا شرایط خیلی سختی بود.به هر روی تمام این جراحی ها دو سال زمان برد و من به ایران برگشتم، واقعا خسته شده بودم و دیگر دوست نداشتم برای بقیه جراحی ها به آلمان بروم. پس از بازگشت به ایران به مشهد مهاجرت کردم و زندگی کم کم با تحصیل و کار، جریان عادی خودش را می یافت. دو سال پس از آن هم با خانمی از مشهد که از خانواده ایثارگران بود ازدواج کردم. کهنه سربازان جنگ جهانی دوم آن موقع که در آلمان بودم برایم خیلی جالب بود، در همان «کلینیک فک» که بودم هنوز پیرمردهایی از جنگ جهانی دوم به آن جا رفت و آمد داشتند و در حال درمان و جراحی های صورت و فک بودند. آن طور که می گفتند جراحی های صورت و فک خیلی زمان بر و به مرور انجام می شود و آن کلینیک که ویژه جراحی فک بود، این خدمات را به آن سربازان جنگ جهانی دوم ارائه می کرد. چرا این قدر خوشحالید؟ وقتی با آن کهنه سربازان آلمانی هم کلام می شدیم با تعجب از ما می پرسیدند چرا شما این قدر شادابید و چرا از مجروح شدن تان ناراحت نیستید؟ آن ها خودشان از ناراحتی ها و غم های مجروح شدن شان می گفتند و برایشان عجیب بود که جانبازان ایرانی چرا این قدر با نشاط هستند. طبیعتا پاسخ ما به آن ها این بود که ما برای «دفاع» از وطن مان مجروح شدیم اما شما قصدتان تصرف دیگر کشورها بود.حتی پزشکان و پرستاران هم همین گونه بودند و از حالات نشاط روحی مجروحان ایرانی متعجب بودند و یکی از صحبت های همیشگی ما با آن ها همین موضوعات بود. اولین بغض وقتی از آقای عباسی درباره واکنش خانواده اش پس از مجروح شدن و وضعیت نامناسب جراحت های صورت و چشم و دست می پرسم، می گوید: با توجه به آن شرایط و بحران جنگ که ما در آبادان می دیدیم واقعا برای خودمان خیلی مهم نبود که حالا چه اتفاقی ممکن است برایمان بیفتد، با این که سن و سال زیادی نداشتیم اما به عشق امام و ارزش هایی که برایش انقلاب کرده بودیم، هر اتفاقی را به جان می خریدیم و می دانستیم که هر لحظه ممکن است برایمان اتفاقی رخ بدهد. از این بابت برای خودم هیچ نگرانی نداشتم و فقط پس از مجروح شدن نگران خانواده ام بودم، به هر حال من کوچک ترین فرزند خانواده بودم و از این که پدر ومادر چه حالی خواهند داشت وقتی ببینند فرزندشان یک دست و یک چشم خود را از دست داده و چهره اش کاملا تغییر کرده است نگران بودم. پدرم روی زمین افتاد!  هیچ وقت فراموش نمی کنم لحظه ای را که پدرم برای اولین بار در بیمارستان تهران به ملاقاتم آمد و با اولین نگاهش به من، روی زمین افتاد... (آقای عباسی با این خاطره بغضی طولانی گلویش را می گیرد و صورتش از اشک خیس می شود.) این «زمین خورن» پدرم، هیچ گاه از ذهنم نمی رود و بعدها از این صحنه، ازاین جهت تاثرم بیشتر می شد که یاد کربلا می افتادم و البته نمی خواهم این جسارت را بکنم و مقایسه کنم اما آن لحظه که امام حسین (ع) علی اکبرشان را دیدند که روی زمین افتاده جلوی چشمم می آید و می گویم واقعا آقا امام حسین(ع) آن لحظه چه شرایط سختی را تحمل کردند... مادرم هم همین گونه بود به علاوه این که او وابستگی اش هم به فرزند کوچکش بیشتر بود. روزها می آمد از صبح جلوی در بیمارستان می ایستاد تا برای ملاقات اجازه دهند وارد شود. بعدها همسر عمویم که تهران زندگی می کردند به من گفت که مادرت هر روز 3-4 ساعت می آید جلوی در بیمارستان می نشیند تا به داخل راهش دهند...(آقای عباسی که سال هاست از درگذشت پدر و مادرش گذشته، در این لحظات مملو از بغض است و گفت و گو برای دقایقی متوقف می شود.) او ادامه می دهد: این صحبت ها فقط یک حرف دارد این که وقتی بازگو می شود مشخص می کند که انقلاب و دفاع مقدس چقدر گران در آمده است و چقدر مادرها و پدرها بودند که در فراق فرزندانشان سوختند و حتی بسیاری از آن ها حتی جنازه های بچه هایشان را هم ندیدند... دیدار با امام قبل از اعزام به آلمان در یکی از نمازهای جمعه شرکت کردم و لباس پاسداری پوشیده بودم و اوضاع صورتم به دلیل سوختگی و باندپیچی اصلا خوب نبود. آن جا با کمک تعدادی از پاسداران خدمت سید احمد آقا خمینی رسیدم و دوستان به ایشان گفتند که اگر بشود برای ملاقات خدمت حضرت امام برسم. احمد آقا با خوشرویی کاغذی از جیب شان درآوردند، یادداشت کردند و گفتند برای فردا ساعت 13 بیایید. فردای آن روز ما با تاخیر رسیدیم و وقتی داخل جماران شدیم نزدیک اخبار ساعت 14 بود که البته ورود به جماران خیلی راحت و بدون گذر از بازرسی های متعدد بود. احمد آقا گفتند چرا دیر آمدید، امام می خواهند اخبار را بشنوند حالا صبر کنید تا اخبار تمام شود. پس از اخبار خدمت امام رسیدیم. آن لحظه آن قدر امام را پر ابهت در عین حال مهربان و با آرامش دیدم که طی همه این سال ها هنوز هم آن لحظه را فراموش نمی کنم. واقعا زبانم بند آمده بود و نمی توانستم کلامی بگویم. امام برایمان دعا کردند و دستی روی سرم کشیدند و خاطرم هست گفتند شما بسیجی  ها و رزمنده ها باعث عزت و افتخار ما هستید و... همسر فداکارم دو سال پس از این که از آلمان آمدم با همسرم که از خانواده ایثارگران است ازدواج کردم. بعدها به من می گفت که دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم. طی این سال ها همه سختی ها و زحمات زندگی به دوش اوست و حتی یک بار هم درباره جانبازی و مشکلات من گلایه ای نداشته و با آن روز اول هیچ تفاوتی نکرده است. من همیشه مدیون لطف ها و زحمات او هستم...  30 فیلم مستند ساختم آقای عباسی که سال ۹۱ از سپاه پاسداران بازنشسته شده،این سال ها را به مستند سازی مشغول است.او می گوید:سال هاست با آقای حسین نوری یکی از هنرمندان نقاش که از دوستانم هستند انس گرفتم و مدتی را نزد او نقاشی کار کردم و حتی در نمایشگاه گروهی هم شرکت کردم. به طور کل به فعالیت های هنری علاقه داشتم. تا این که چند سال قبل سفری به آبادان داشتم و به مزار شهدای این شهر رفتم. آن جا با سوژه های ناب و کمتر گفته شده جنگ رو به رو شدم و با خودم می گفتم که چگونه می توان این ها را به جامعه و نسل جوان معرفی کرد. مدت ها ذهنم درگیر این بود که این همه پدران و مادران شهدا که یکی یکی از میان ما می روند چرا آثاری درباره آن ها ساخته نمی شود. کم کم به این فکر افتادم که خودم دست به کار شوم و ابتدا یک دوربین تهیه کردم و مشغول به کار شدم. کم کم تجهیزاتم را کامل تر کردم. البته در ابتدا خانواده ام کمی تردید داشتند اما من خیلی مصمم تر از آن بودم که مانعی جلوی خودم احساس کنم. طبیعتا با شرایطی که من دارم با یک دست کمی مشکل است اما در این مسیر سعی می‌کنم از تمام توانم استفاده کنم و طی چهار سال گذشته حدود 30 فیلم مستند درباره شهدا و جانبازان و تعدادی از فرماندهان ارتش ساختم که بیشتر آن ها از تلویزیون پخش شده است.  دومین بغض تعدادی از فیلم هایی که ساختم درباره جانبازان قطع نخاع است، واقعا تحمل شرایط برای این جانبازان با دردها و محدودیت هایی که دارند خیلی سخت است. مجروح شدن من در مقابل بسیاری از جانبازان به ویژه قطع نخاعی ها هیچ است (بغض امانش نمی دهد و خیلی زود صورتش خیس اشک می شود...) چندی قبل در پارک ملت مشهد با یک نفر صحبت می کردم می گفت 15 سال است هر روز در این پارک ورزش می کنم، تا امروز نمی دانستم که گوشه ای از این پارک آسایشگاه جانبازان قطع نخاعی است. آقای عباسی آهی از سر حسرت می کشد و می گوید: این جانبازان مظلوم تر از آن هستند که ما فکرش را بکنیم. هریک از آن ها دریایی از حماسه و بزرگی هستند که یکی یکی دارند شهید می شوند. چرا نباید زندگی و حماسه آن ها را به جامعه معرفی کنیم؟ آیا با غیر از فیلم های مستند، کتاب و رسانه می توان آن ها را ماندگار کرد؟  سومین بغض امروز برای ساخت فیلم هایم به نهادهای مسئول مراجعه می کنم و آن ها بیان می کنند ما برای این موضوعات بودجه ای نداریم و نمی توانیم کمک کنیم. اگر آن ها بدانند در لابه لای زندگی شهدا و خاطرات والدین آن ها چه دریای ارزشمندی نهفته است، حتما روش عملکردشان را تغییر می دهند و من برای هزینه های این فیلم ها اگر لازم باشد کلیه ام را می فروشم... (بغض می کند و می گوید: نمی دانم چرا به این موضوعات کم توجهی می شود... فکر می کنم آخرش باید کلیه ام را برای این کار و برای شهدا بفروشم...)البته مسئولانی هم هستند به ویژه در ارتش و قرارگاه عملیاتی شمال شرق که به شهدا و خانواده ایثارگران خیلی علاقه مند هستند و وظیفه خودم می دانم از تمام آن ها به خصوص از امیر «رضا آذریان» و امیر «حسین فیروزیان» قدردانی کنم که کمک می کنند تا بتوانم مستندهایم را بسازم.