روزنامه جهان صنعت
1396/12/19
دلنوشتهای برای چهلمین روز کوچ رفیق نازنینم اردلان عطارپور
شاهرخ تندروصالح *- نویسنده و هنرمند هرگز نمیمیرد. این نکته دلخوشکُنک را به اعتبارِ تلخآوریهای سیلابی ِ تاریخ و روزگار بر جان دردمند نویسنده و هنرمند و اهل اندیشه و قلم مینویسم. اما حقیقت این است که با هر مرگ، برگی از تقویم ایام جدا میشود و در انبان تاریخ، جاخوش میکند. به همین راحتی. آدم اینجوری است. امروز سالمرگ پدرم است؛ او که به قولِ خودش نمُرد و غیب شد و من، با یاد او و همه پدرانی مینویسم که در مظلومیت و تحمل کردن ستوه و رنجها، چون کوه میایستند و کمر زیر بار اندوه خم نمیکنند و در لحظه ای، غیب میشوند و در جان ما تا جاودانههای جهان امتداد مییابند و غربت ِ غریب یعنی همین. آن روز هم که پدرم غیب شد و رفت و ما را به تنهایی سپرد برف میآمد؛ شیراز برفی بود. روز سیزدهم اسفندماه سال 1354 بود و برف سنگینی آمده بود و همه جا سپید پوش بود و حضرت مرگ،آن گونه که در جان ما به الفاظ رنگارنگ کاشته اند، مهربان تر از همه آنهایی که تسلیتگوی ما بودند، میآمدند و میرفتند و تسلیت میگفتند و دلداری میدادند و از آن روز تا حالا، بیشک، زیر بال مهربان مرگ، تقویمها و روزها و شبان بسیاری را پشت سر گذاشته ام و این یعنی زندگی ما؛ زندگی در جهانی که ما برای خود میسازیم و ذره ذره آن را به دیگران میپردازیم. نویسنده و هنرمند اما رنج عبور کردنش از دالان تاریک مرگ حال و هوایی دیگر دارد. حال و هوایی که برای یاران و آشنایان، حکمی حیاتی دارد؛ بازگشت به خویشتن برای بازنگری خویشتن برای ارج گذاشتن عمیق تر و شیرین تر فرصت زندگی. مگر نه این است که فرصت زندگی در اتفاقی صریح تر و جانانه تر از اندوه به ما هدیه میشود؟ مگر نه این است که زندگی همه چیز است و زندگی زیباترین اتفاق جهان است و زندگی با آدم و ماجراهای فراوانش زیباست؟ زندگی زیباست و مرگ زیبا نیست و نازیبایی مرگ، در نارس ماندنهایی است که همه ما به اندازه همه تاریخ در خود تلنبارش کردهایم.یکی از چیزهایی را که اصلا نفهمیدهام همین واژه تسلیت است. تسلیت برای چه؟ برای تسلا دادن همدیگر در به غیب پیوستن عزیزانمان؟
رنجهای جهان گوناگونند و قیمتی ترین رنج جهان نزد ما ایرانیان، مرگ است که پرداختن بهای رسیدن به آن، کمر قیمتِ زندگی را میشکند و این، تسلیناپذیرترین رنجِ کهنی است که در آن غوطه وریم.
عزیزانم!در این میانه و کشاکش رنجها و ستوهها و بیهودگیها، تنها خداست که میماند؛ صدا که زیر و بم ِ عبور ِ باد است و تند گذر؛ گیرم نسیم صبحدمان باشد یا رایحه سحرگاهان بهاری. رفتنی است. تنها خداست که میماند و ما، آدمها، به راحتی سرکشیدن لاجرعه یک لیوان آب، دو تاریخه میشویم و آنچه به جا میماند تنها خداست؛ تنها خداست که میماند.
اردلان عطارپور روزنامه نگار و نویسنده کم نظیر، مرد مهربان و بیریا و بیآلایش و بیشیله پیله، به راحتی آب خوردن رفت.
با اردلان عطارپور سال 1369 آشنا شدم. همینجوری. در انتشارات خوارزمی ایستاده بودم پیشخوان کتابها را از نظر میگذراندم. گهگاه کتابی بر میداشتم، ورق میزدم و دوباره میگذاشتم سر جایش. اردلان پای قفسه کتابهای تاریخ و فلسفه در حالت نیمخیز سرپا نشسته بود چند تایی کتاب تلنبار کرده بود جلو رویش و داشت آنها را میکاوید. دنبال چه بود؟
آمدم رد شوم عذر خواهی کردم تا کمی جابهجا شود. همانطورکه نشسته بود برگشت نیم نگاهی به من انداخت و با همان خنده زیبا و کودکانه همیشهاش گفت: بفرما!
به زاویه کتابهای فلسفه و تاریخ خزیدم و سرگرم کتابها شدم و خوب، خیلی خوب یادم است که آنروز چه کتابهایی خریداری کردم :شهری چون بهشت، به کی سلام کنم؟، سووشون، داغ ننگ و بنال وطن. این پنج کتاب، از مجموعه آثارشهربانوی داستان مدرن ایران، سرکار خانم دکتر سیمین دانشور را انتخاب کردم و زدم زیر بغلم و ایستادم روبهروی صندوق. پول کتابها را دادم و زدم بیرون. پیادهروهای آن روزها مثل حالا آشفته و آزاردهنده نبود. از مقابل ردیف کتابفروشیها که رد میشدید میتوانستید برخی چهرههای ادب و هنر را ببینید که ایستادهاند و دارند با صاحب کتابفروشی خوش و بش میکنند. جاذبه دیدار با نویسندگان از رنجهای زیبایی بود که ارزش کشیدنش را داشت. آن وقتها اینجوری بود. روبهروی کتابفروشی آگاه باز رسیدیم به همدیگر. آنجا بود که صحبت مان گل انداخت :
- خوب کتاب میخری!
اردلان پرسید.
- قابل شما رو نداره...تقدیم کنم؟
- همه ش ازخانم دانشور خریدین!
- همشهری مون هستن!
- جون من؟!
تکیه کلام طنز آلود اردلان بود. خندیدم و گفتم :
-والله!
- منم شیرازی هستم
- اِ...!جدی؟
چه فرقی دارد؟ جغرافیا چیست؟ زندگی و حیات و جاذبههای جادوییاش در تنگنای هیچ چیزی نمیگنجد. نویسنده متعلق به کلمات نیست. کلماتند که اقلیم جاودانه حیات یک نویسنده را میسازند و میپردازند. پوست سبزه، رفتار و زودجوشی و نوعی رهایی از ادا و اصول آشناییهای معمولش، زودتر از زود ما را در اقلیم شیراز به هم رساند :
- ها کاکو!
خندید و خندیدیم.
- شیراز هستی یا اینجا؟
- مسافرم
- کارت چیه؟
- می نویسم
نخستین مجموعه شعرم با نام در کوله بار ابر تازه منتشر شده بود. یک نسخهاش را همان کنار پیاده رو نشستم امضا و دودستی تقدیمش کردم. کتاب را گرفت و ورق زد و میانه کتاب، غزلی را انتخاب کرد و خواند :
- چون کویر تشنه در خود میسرایم آب را...
- دمت گرم!عجب شعری!
- قربانت
پاییز بود و غروبهای پاییز خیابان انقلاب، آدم را همینجوری هوایی میکند خاصه که با اهل دلی بی ریا و بیتکلف همراه باشی. کتابهایی که همراه داشت را این دست آن دست کرد و پرسید :
-کاری نداری بریم بنشینیم یه جایی گپ بزنیم؟
رفتیم. پا به پای حرفها و نکتهها. یکی میگفتم و ده حرف میشنیدم و مشتاق بیش شنیدن. تا به خودم بجنبم رسیده بودیم طرفهای گمرک و کوچه پسکوچههایی که بوی مهربانی غریب آدمها را میداد. نرمه نسیم پاییزی جانم را میبرد و میآورد و من، شعر میخواندم و میخواندم و میخواندم و اردلان، هی مرا بیشتر هل میداد در دالان تاریک خاطرات گم و دور شده و تا همیشه به هیچ پیوسته :
- اینجا محله قدیمی ماس!
- قلمسّون!
با حالی غریب و شاعرانگی وصف ناشدنی بر در و دیوار دست میکشید. پرسیدم:
- اینطوری که معلومه خیلی از این در و دیوارها خاطره داری!
-ای وای!
- کوچههای کودکی و یادهای دور!
یازده و یازده و نیم شب بود که از هم جدا شدیم و از آن روز به بعد، جز سالیانی که به اجبار، تن به مهاجرت داد و جانش را در خَلنگزارِ غربت و تاب آوردن ِ رنجِ زندگی، به داغ آجین شدن سپرد پایه تهران گردیهایش، در محلات قدیم بودم. این همراهی من، تا ماههای به پایان رسیدن عجولانه و آتش زننده دفتر عمر رفیق ترین رفیق زندگیام ادامه داشت. شگفتا که این مرد، اردلان، در پرسه گردیهایی که داشتیم، آنچنان حرفی نمیزد و تفکر در سکوت را ترجیح میداد و تنها به ضرورت،خاطراتی تلخ و شیرین را بی آب و تاب راه مینمود و همین سکوتهایش بود که بخشی از شخصیت والا و قلندرانه او را میساخت.
اردلان عطارپور برای من پسر آقاعبدالکریم بود. آقاعبدالکریم عطارپور که یک جورهایی، با پدر بزرگ مادریام و داییهای مادرم و عطارهای شیراز همخون و هممرام بود. بزرگمردی درویش و اهل فضل و تامل در زندگی و ارزشهای زندگی و انسان زیستن، که بیتردید، بخشهایی از جان شگفت آور خود را در کالبد فرزندانش کاشته و گذاشته است که پدر،که پدران اگر چه در ظاهر، سخت و صعب و پوستکلفتند اما دلی دارند چون برگ گل و اردلان، دلی داشت ململی و چشمهایی پر از کنجکاویهای کودکانه و بیدریغیهایی شگفتآور و حسرتبرانگیز و او، پسر آقاعبدالکریم عطارپور بود. فراموش نمیکنم که دوستی مشترک داشتیم که رفاقت اردلان با او، سر هیچ و پوچ گره در گره شده بود و اوقاتتلخیشان بیخ پیدا کرده بود و من، در میانه اوقات تلخی این دو از همدیگر و پیغام و پسغام دادنهایشان برای همدیگر، به ستوه آمده و رک و پوست کنده گفته بودم:رفقای نازنینم!من پیغام آور دلخوریهای شما نیستم و نمیخواهم باشم. خودتان رودررو حسابتان را با هم صفر کنید. مرا شرمنده دل و مهربانی نکنید! اردلان کوتاه آمده بود و دیگری کوتاه نمیآمد و ماجرایی که هیچ بود را کش میداد و به قول جوانان،روی اعصاب پاتیناژ میرفت که در آمدم و گفتم :
- رفاقتی که سر و تهش با تقه یک ایراد نیش غولی زیر و رو میشود همان بهتر که نباشد!
- یعنی چی؟!
- یعنی اینکه اردلان نازنین مردی است بی نظیر و مثل جوجه است و دلی دارد چو برگ گل که از آهی به درد آید!
اردلان رفیق همراهم بود. مگر رفیق چه باید باشد؟ تکیه گاه در بدریهایم بود و سعی میکردم تکیه گاهش باشم. رفاقت افتخار دارد. رفاقت و مرامداری جرات میخواهد. اردلان، خلق و خویی درویشانه و مهربان داشت و رفیقی با گذشت بود و چه بسیار که از حق خود میگذشت و در حقگزاری دیگران میکوشید و قدردان بود و آبروی فقر و قناعت را حراج نمیکرد و نمیبرد. رفاقت ما سایبان مروت و گذشتهایی بود که در تلخترین روزها و در این سالهای کبود، پا به پای هم تجربهاش کردیم. به مدد همین مروتورزیها و گذاشتنها و گذشتنها بود که با اردلان همقسم ماندیم که حرمتنگهدار همدیگر باشیم. او حرمتنگهداری غریب بود که در هیاهوی رنگها و نیرنگها، قلم به نان و نام نفروخت و رنجهای خرد و کلان را تاب آورد و تاب آورد و تاب آورد. بعدترها و به مرور، بیش و بیشتر به تامل بر همدیگر رسیدیم و خوشبختانه، هرگزاهرگز، دوستیمان به بهانههای رنگارنگ و مظنه زدن فرصتها درنیامیخت و تا شنبه عصر که آمد دفتر دوست ناشرمان همان اردلان صاف و ساده و بی شیله پیلهای ماند که بود.
آنچه در این سالها ما را به همدیگر جوش داد نه نویسندگی و نه روزنامه نگاری و نه فرهنگ و سیاست که یکرنگی و خلق و خوی درویشانه اش بود.
اردلان عطارپور روزنامه نگار بود و تجربه همکاری مان با هم در این مورد به کار مشترک مان در مجلات کتاب ماه و هفته و بعدترها در روزنامهها باز میگردد.اردلان مهربانی و صفا و صداقت و یکرنگی و تلاش را چاشنی رفاقت و کار میدانست و در سایه این دوستی، زوایایی از معصومیت و زیبایی رفاقت را تجربه میکردیم. وقتی به حوادث پیوست از من هم خواست تا بیایم و بنویسم و از این حرفها. میگفتم :حیف باشد دل دانا که مشوش باشد! طنزآمیز میپرسید و میگفت :این دل دانا که میگی... یعنی دل خودت؟!و به قاقاه میخندید.
اردلان ادب پژوه،حافظ شناس و خیام ستایی قابل بود و تاملاتی کم نظیردر جهان شعر فارسی و اقالیم ادب فارسی داشت. بخشی از این تاملاتش را در هفت خط جام به نشر رساند. درخت عقیم، مو لای درز فلسفه و ادعای حافظ بر کسروی از جمله آثار خواندنی او هستند. متنهایی پیرامون شخصیتهای شاهنامه ای، متنی ژرف اندیشانه در خصوص خیام و پژوهشی مانا در گره گشایی از راز «وارتان» اسطوره معمایی شعر شاملو و نوشتارهایی دیگر از او به جا مانده است.
او هیچ نسبتی با کینه ورزی و کینه توزی نداشت و شگفتا، در مستقر شدنش در جایی برای کار بی ادبار، بسا و بسیارا در تور و تنور کینه و کینه توزی فرصتطلبان گداخت و جزغاله شد. چرا؟ چون فضای عمومی کار در حوزه مطبوعات و رسانه ما، آمیختگی جنونآمیزی با حدسیات و گمانپروریها دارد؛ یعنی دقیقا صد و هشتاد درجه مخالف مسیری که باید باشد! حالا اگر کسی نتوانست نان به نرخ روز به سق بکشد و اگر نتوانست قلم به نان بفروشد و نتوانست در رنگارنگ شدن حال و اوقات و سوسماروشیهای مرسوم شده در روز و روزگار ما چوب حراج بر جان خود بزند، بیشک باید تاب بیاورد گرسنگی را و تاب بیاورد هزار زخم درونسوز را و تاب بیاورد تیرهای طعنه را و تاب بیاورد لحظه لحظه سوختن برای هیچ را و تاب بیاورد و تاب بیاورد تا دو تاریخه شود اما نویسندهای که نه برای شاد و ناشادی اوراق تقویمها که برای عبور دادن جانِ حقیقت از دالانِ تاریکِ تاریخ، قلم در خون ِ روح خود میزند هرگزا هرگز نمیمیرد؛ چرا که به حکم ازلی، وامدار حیات مینوی و ابدی خداست که تنها خداست که میماند.
اردلان برای نام و نان نمینوشت. روزنامه نگاری را دوست داشت. عاشق کار جدی بود. عاشق مسوولیتپذیری بود. عاشق این بود که کاری را که به او میسپارند به بهترین شکل و در شیواترین و زیباترین وجهش به انجام برساند و در این مسیر پُر خار و خطر، در خلنگزار دروغها و طعنهها متوقف نمیماند. دل نازک بود و عاشق راستی و صفا و محبت کردن به دیگران. هر چند که گاه، این مهرورزیاش با دیگران، تعبیرپذیر میشد و رنگ به رنگ میشد و در دیگران طمع برمیانگیخت و یا در جای خودش نمینشست و یا، در انگاری دیگر متوقف میماند اما، با همه وجود مهربان بود و نوعدوست بود که ضربان قلب ِ آدمهایی که تنها هستند؛ آدمهایی که با صد هزار مردم تنها هستند و بیصد هزار مردم نیز، در تنهایی غوطهورند، در مویرگهای حیاتِ مهربان جاری است و قلب آدم مهربان به بهای چیزی یا بهانه چیزی نمیتپد، برای مهربانی میتپد؛ صفتی که انسان، فهم و ابراز آن را از بهشت خدا با خود به میان دوزخ آدمیان آورده است و راز ماندن و تاب آوردن آدم، در خاک، در هجوم رنگها و نیرنگها، دلگرمی به همین راز نهانی است: محبت. اردلان نویسندهای مهربان بود و تا دلتان بخواهد، از زمین و زمان نامهربانی دیده بود. تا دلتان بخواهد نامهربانیهای جورواجور دیده بود اما گفتن اینها چه فایده دارد؟ مگر نه خود در گوشهامان زمزمه میکرد این شعر حافظ را: هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق، براو نمرده به فتوای من نماز کنید! فایده گفتن از مهربانی یک نویسنده که برای شهرت نمینویسد و برای رسیدن به شهرت، دیگران را در دوزخ نفرت به هماوردی نمیخواند و مهربان است برای این است که امانتداریاش را خوب انجام بدهد و کاملا انسانی به سرمنزل مقصود یعنی آخر خط ضربان قلب برساند. فایده مهربانی یک نویسنده به همه، به زمین و زمان، به کودک و میانسال و پیر و جوان بی هیچ بهانه همین است که آدم به تعبیر شمسالحق شیراز مرغ باغ ملکوت است.
اردلان این صفت ملکوتی را دوست داشت و در خود داشت و همین را پاس میداشت و کسی، آن طور که باید، این حقیقت نهانی و ظریف و باریکتر از مو را در حرکات و سکنات این جاشوی میان قامت اقیانوس توفانی زندگی نمیدید و این ندیدن، راز تمام تلخیهاست و راز تمام رنجهاست؛ و کلید فهم تمام رنجهایی است که خواسته یا ناخواسته داریم میبریم.
در اردیبهشت ماه امسال بود که نشستیم و ساعتهای مدید درباره رازهای مدرنیته با هم صحبت کردیم. طنز و طنازیهایی بیبدیل در خصوص رفتار مدرنزدگان و گرفتاران در لجه سرگردانی به نام زندگی مدرن نوشته بود. حرفهایی درباره خیام میزد که جایی نه خوانده بودم و نه شنیده بودم. درباره شخصیتهای اسطورهای شاهنامه فردوسی حرفهایی میزد که در قوطی هیچ عطاری نمیشد سراغش را گرفت. نه! اینها همه حرفهایی بود که در سه سال گذشته در او غلیان داشت. مابقی حرفها، حرفهایی از سر سیری است. آنهایی که دانش عمیق و شناخت فلسفی از انسان دارند این بخش از علوم که به جان انسان هجوم میآورد را علوم اشراقی نام مینهند. اردلان در این سه سال گذشته، یافتها و دریافتشهایش را مدیون تامل بر خودش است. فرمودهاند: کسی که بتواند خودش را بشناسد همه جهان را خواهد شناخت و همه طریق و طریقتها را و همه زیر و بمها را که: همشهری خوبم، شمسالحق شیراز فرموده است:
یک نکته بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
یکی از مهمترین بحثهامان در دیدارهایی که داشتیم همین بود: زندگی مدرن چه بر سر آدمیان آورده است و نهایت آدم، در این زندگی، با این زلم زیمبوهایی که بر خود میبندد تا کجاست؟
اولش با ترس و ترسخوردگی مطالب و کوتاه نوشتههایش درباره زندگی مدرن را میخواند و من، کلمه به کلمه با او بحث میکردم و او، ویرایشهای خودش را انجام میداد. این شد که گفتم: دلی! این یک کتاب بسیار مهم است که بسیاری از متفکران معاصر حتما آن را خواهند دید و خواهند خواند. غفلت نکن، بنویسش!
اردلان عطارپور را آخرین بار روز شنبه هفتم بهمن ماه 1396 زیارت کردم. تماس گرفت و مژده داد که: شاهرخ! کتاب مدرنیته تمام شد!
چرا هیچ چیز دیگر بوی محبت را در خود ندارد؟ چرا دروغ، چتر تاریک سیاهیاش را بر همه چیز گسترده است؟ چرا تاملات نویسنده بر تاریکی، ختم به نور نمیشود؟ مردهشور این مدرنیته را ببرند! مرده شور تمدنها و جذابیتهایش را ببرند. مردهشور نیرنگها را ببرند. عصر شنبه هفت بهمن، آمد دفتر انتشاراتی. من در تکاپو بودم تا به سهم خودم فشارهایی که روز و روزگار بر او میآورند را کم کنم و سرگرم کارش کنم و دلش گرم کارهای خودش باشد و بنویسد که حیف است دل دانا که... افسوس! یعنی نان در آوردن و شریف زندگی کردن و مثل کودک بیهیچ بهانه دیگران را دوست داشتن و بی نفرت زندگی کردن و بیدروغ و بی نقاب روز و روزگار گذراندن و تاب آوردن ستمها و ظلمهایی که آدمها بر سر همدیگر میریزند و جان همدیگر را برای هیچ به مسلخ میکشانند و سلاخیاش میکنند و زخمهای جانش را نمیبینند و بهانهشناس نیستند و هیچ هیچ هیچ هیچ نمیدانند و جز خودشان هیچ نمیبینند این همه تاوان دارد؟ یعنی نویسنده، برای این که به کسی باج ندهد و بخواهد مثل نسیم بیاید و برود و گیرم یک جورهایی و یک موقعهایی زبلی و رندیهایی هم به خرج دهد اینجوری باید در بیتدبیریها به انتها برسد؟
خدای من!
چه شده است؟ چرا ما این جور اسیر ماندهایم؟ چرا؟
آسمان آن شب سنگین بود. سرما استخوانسوز بود. معلوم بود برف میبارد. قرار گذاشته بودیم بیاید دفتر انتشاراتی. یک کتاب از یک نویسنده جویای نام درباره غزلیات حافظ به او رسیده بود و او قرار بود نظراتش را درباره آن کتاب بدهد. آمد و نظراتش را مکتوب تحویل دوست ناشرمان داد. وقت خداحافظی، مثل همیشه نبود. این را روزهای بعد فهمیدم. روزهایی که دارم هی یاد میآورم نگاههاش را. حرفهاش را. خزید توی بغلم و با من روبوسی کرد و گفت: فردا زنگ میزنم، تشریف بیارید خدمتتون باشیم! خندهام گرفت. هیچوقت در طول سالها رفاقتمان اینجوری لفظ قلم با من حرف نزده بود. خندهام گرفته بود اما نخندیدم و اردلان رفت و رفت و دارد همینجوری میرود تا همیشه.
متنهایی پیرامون شخصیتهای شاهنامهای، متنی ژرفاندیشانه در خصوص خیام و پژوهشی مانا درباره وارتان چهره جادویی شعر شاملو و نوشتارهایی دیگر از اردلان عزیز به جا مانده که امیدوارم با یاری اُرد عزیزم و خانواده فرهیختهشان، همسر فرزانه و فرزندان گرامی او به نشر سپرده شوند، باشد که یادی از یادهای ارجمندش تا جاودانه همراه لحظاتمان باشد.
نیمههای شب فروغ، خواهرک غمگینم، آمد سراغم و هی این شعرش را توی گوشهام خواند:
آن روزها رفتند
آن روزها رفتند
در بسترم به خود میپیچیدم. خواب نمیآمد. دخترکم پرسید: چی شده بابا؟! چرا این شعر رو میخونی؟!
خاطرات کوچه گردیها و تاب خوردن در یادها پابهپای اردلان میآمد و میرفت. غافل از این که حالا، در نخستین برف سنگینی که قرار است بر زمین بنشیند، قرار است کمر دوستیمان هم بشکند. به دخترم گفتم: بابایی! این شعر فروغ رو خیلی دوس دارم. فروغ آرام و غمزده و غمناک برایم میخواند و من، خاموش کنار پنجره ایستاده بودم و همینجوری قلبم مور مور میشد و پشتم تیر میکشید و فروغ بود که میخواند:
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره میگشتم
پاکیزه برفِ من، چو کرکی نرم،
آرام میبارید
بر نردبام کهنهچوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر...
چون برف میخوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشکهای مُردهام را خاک میکردم
و فکر میکردم به فردا، آه
فردا...
شب کوچ مادرم هم همین حال را داشتم که عزیزترین عزیزم بود و پاره تن او بودم و بیتاب تا صبح به خودم میپیچیدم و گنجشکهای مرده در من جیک جیک میکردند و گوش روحم پر از جیک جیک شلوغ گنجشکان بود و مرگ این جور حضورش را اعلام میکند. مرگ آمدنش را خبر نمیکند جز با جیک جیک شلوغ گنجشکان که حضرت مرگ رهاننده است که حضرت مرگ آدم را به خودش بازمیگرداند که حضرت مرگ معصومانهترین لحظهای است که آمدن و رفتنش دست هیچ بنیبشری نیست و خودش هست و خودش هست و خودش و این دیدار و این حضرت، تنها دیدار و والاحضرتی است که بیآن که تو را از ابهتش بترساند، بیآنکه نفست را قیچی کند و به لکنت زبانت بیندازد، بیآنکه منت چیزی را که میخواهد به تو ببخشد بر سرت بگذارد، بی آنکه دلت را بشکند و بیآنکه تو را چشم در چشم با خودت و با عزیرانت و با جهان در شرمندگی روبهرو کند، میآید و روح خسته شدهات را بغل میزند و اگر هوش آدم هوش باشد میفهمد که وقتش است تا بگذارد و برود و زندگی این روزها، یعنی نکبت دروغ، یعنی به رخ کشیدن ماشین شاسیبلند و قدرت و شهرت و پول و سرعت و نفرت و چشم پوشیدن بر روح زخم خورده زندگی و اینها همه، سرطانهایی است که به روح بیپناهترین موجود جهان یعنی نویسنده هجوم میآورد و حملهور میشود و آدم، نویسنده، خاصه که همشهری و مرید حافظ خوشلهجه و خوشآواز هم باشد دل میبُرّد و میزند میرود توی دالان نور و دالان نور، جایی است که حضرت مرگ، رفقایش را بغل میزند میبرد از این دوزخ بیرون میکشاند، امّا انتظار چی؟! قرار نبود حضرت مرگ... نه!
برف بود. برف یعنی تاریکی و سرمای استخوانسوز فشرده شده. برف یعنی توقف، یعنی اینجا، یعنی پتپت شمع مهربانی تا خاموشی و خاموشی یعنی ماسیدن هزاران هزار حرف ناگفته بر جانت و... زیبایی برف اردلان ما را در خود پوشاند و با خودش برده و برده و برده....
- کجا اردلان؟
- به آن کجا که کجاها در او گمند همه...
- اردلان... کاکو! کجایی؟!
15 اسفند 1396 تهران
*نویسنده، شاعر و پژوهنده ادبی
سایر اخبار این روزنامه
دلنوشتهای برای چهلمین روز کوچ رفیق نازنینم اردلان عطارپور
هدف ما بانکداری است نه بنگاهداری
بازی دو سر برد پیونگیانگ
مسیر بورس در روزهای پایانی سال
رای ملاک نیست؛ اگر مراقب نباشید، دچار ماجرای بنی صدر میشوید
شهربانو امانی خبر داد؛
عقب ماندگی تولید نفت از هدف گذاری برنامه ششم؛
آسیبشناسی جایگاه رسانهای نیروی انتظامی در انتظام اجتماعی؛
بازجویی از کودک رقصنده!
سند برابری جنسیتی!
نمایندگان علیه آخوندی، آخوندی علیه انحراف
اقتصاد کشور مختل میشود
گزارش «جهان صنعت» از دومین دوره برگزاری نمایشگاه بهاره؛
افزایش شکاف طبقاتی در ایران
ارزیابی نتایج سفر محمد بن سلمان به لندن
خونه به خونه نخستین فینالیست مازنی جام حذفی فوتبال کشور؛
نیویورک هم شهردار شبانه استخدام کرد
افزایش شکاف طبقاتی در ایران
انتقاد کارشناسان اقتصادی بیعقلی نیست