روزنامه شهروند
1396/12/14
تقدیر خودت را بدوز
تهمینه مفیدی| صبح روزی که تهران نخستین برف را به خودش میبیند، راهی کارگاه خیاطی لیلا میشوم. ماشین را پایینتر از میدان درکه پارک میکنم و در سربالایی و کوچه، پس کوچهها سُر میخورم. کارگاه، خانهای قدیمی در انتهای کوچهای بنبست است. از آن خانههایی که حوض پنج پَر آبی دارند و دلت میخواهد کنار همان حوض بنشینی و برف هم همینطور ببارد. در ابتدای دیدار خوشامدگو، اما محتاط و بلافاصله برخورد میکند. دوچرخهسوار است و شنیدهام میخواهد برای جمعیت مبارزه با خودکشی با پیام امید به زندگی رکاب بزند. به دور و برم که نگاه میکنم، همه رنگ است. پارچههای رنگی، لباسهای رنگی، رنگی که از زندگی او جوشیده و به بیرون سرایت کرده و حالا آماده است تا برای دیگران دنیای رنگینی بسازد. در این مصاحبه لیلا از روزهای گذشته و آرزوهای آیندهاش میگوید، از امید حرف میزند و از شوقش برای رسیدن به روزهایی که دست از تلاش برایشان برنمیدارد. روزهایی که در آن سهم امید و روشنایی زندگیاش را میان دیگران تقسیم میکند. دیگرانی که دست از امیدواری کشیدهاند.شنیدم فرانسه تحصیل کردی، آنجا طراحی لباس خواندی؟
نه، من فوقلیسانس اقتصاد دارم، ولی لباس طراحی میکنم، خیاطی میکنم. کارگاه خیاطی دارم، خیلی هم سخت درس خواندم و از دوران تحصیلم هم خیلی لذت بردم. بعد از پایان دوران تحصیلاتم هم مدتی در ارتباط با رشتهام کار کردم، اما متوجه شدم با این کار احساس خوشبختی و خوشحالی نمیکنم.
واکنش خانوادهات، در مقابل این انتخاب چه بود؟
در مجموع خانواده حمایتگری دارم، این خیلی مهمه و من خودم را آدمِ خوشبختی میدانم که همه امکانات، همیشه برای رشدشان فراهم بوده، ولی خب واقعیت این است که در راستای همین حمایتها پدر و مادرها تأثیر بسیاری بر نوع نگاه فرزندانش به زندگی دارند. برای خانواده من هم تحصیلات دانشگاهی خیلی اهمیت داشت و البته درست هم بود، اما آنها با حمایتشان به من جرأت انجام کارهای متفاوت را دادند و به خاطر این ویژگی است که من و خواهرهایم جوری زندگی میکنیم که دوست داریم.
خواهرهایت چه میکنند؟
یکیشان ازدواج کرد، بچهدار شد و مادر خیلی خوبی است و درعین حال شاغل هم هست. راه برای خواهر کوچکترم از ما بازتر بود، او شیرینیپز حرفهایِ بسیار موفقی است.
خواهر سوم هم تحصیلات دانشگاهی دارد؟
(میخندد) نه او بر سر خواستهاش ایستاد و توانست زمانی را که من صرف درسخواندن و دانشگاهرفتن کردم، در کارش حرفهای شود و با وجود آنکه 9سال از من کوچکتر است، از نظر پیشرفت در زندگی کاری حالا هر دو در یک نقطه ایستادهایم.
به نظرم مقدار زیادی از انرژی ما صرف برآوردهکردن خواستههای جامعه، خانواده و این تضادها شده و خوشبختانه گویا نسل جدید خیلی درگیر این تناقضات نیست.
بله. درست است. نسل اواخر دهه60 و اوایل دهه70 خیلی پُرجرأتتر و شخصیتدارترند و خب این به فضای رشد ما برمیگردد. اوایل دهه60 که ما به دنیا آمدیم و مدرسه رفتیم. فضا، همسانسازی پُررنگی داشت. حتی ظاهر، پوشش، دفتر، خودکار و کیفمان هم شبیه همدیگر بود. همه اینها افراد جامعه را به سمتی سوق میدهد که بیشتر و بیشتر شبیه بههم و کلیشهای شوند که تعریف شده و بیرون آمدن از آن جرأت و شهامت میخواهد. همیشه ماندن در فضایی که اکثریت در آن هستند، امنیت بیشتری دارد، اما از اواخر دهه60 تغییرات ایجادشده در فضای اقتصادی و سیاسی کشور آن یکدستی را شکست و شیوه زیست آدمها متنوع شد. با توجه به این شرایط کسی که 9سال از من دیرتر در یک خانواده و فرهنگ به دنیا آمده، مصممتر شد و زودتر توانست خواستههایش را بشناسد و به آنها برسد، اما من به اندازه او مصمم نبودم. دلیلش بزرگشدن در خانوادهای بود که روش زندگی، نوع نگاه و تفکر پیشرویی داشتند. آنها در طول زندگی برایم الگو بودند. پس رابطه ما جوری نبود که بخواهند چیزی را به من تحمیل کنند. در حقیقت شیوه زیستشان را درست میدانستم و در مقایسه با دیگر اشکالِ زندگیِ آدمهای اطرافم قابل اعتمادتر از همه بود و برای همین بیرونزدن از این فضا برایم کار سختتری به نظر میآمد.
شغل پدر و مادرت چیست؟
پدرم کارشناس حملونقل ایمنی راههاست و پروژههای ملی بسیاری را اجرا کرده و الان هم سازمان مردمنهادی به اسم «جمعیت طرفداران ایمنی راهها» را مدیریت میکند، هدف این سازمان، بالابردنِ ایمنی و پایینآوردن نرخ آسیبهای جانی و اجتماعی حاصل از حوادث جادهای است. مادرم هم زن مستقل و فعالی است که کار خانوادگیاش را ادامه میدهد. پدر بزرگم از پیش کسوتان داروسازی بود و شرکتی تأسیس کرد که امروز خانواده آن را اداره میکنند.
بلافاصله بعد از گذراندن دوران متوسطه، برای تحصیل به فرانسه رفتی؟
نه. اولش بابل بود. توی دبیرستان ریاضی خواندم و دانشگاه هم تحتتأثیر پدرم مهندسی صنایع را انتخاب کردم. آنموقع دخترها برای این رشته در دانشگاه آزاد پذیرفته نمیشدند. من هم بابل دانشگاه دولتی قبول شدم. سهسال آنجا درس خواندم و از 140 واحد، 95 واحد گذرانده بودم که تصمیم گرفتم برای تحصیل به فرانسه بروم.
یک مرتبه چه شد؟ چیزی نمانده بود فارغالتحصیل شوی!
خب من در مقایسه با باقی دخترهایی که آنجا درس میخوانند، متفاوت به نظر میرسیدم. مثلا همیشه کولهپشتی داشتم و هر روز حراست به من تذکر میداد که از آن استفاده نکنم. میگفت، «کیف بگیر دستت» من جز کولهپشتی کیفی نداشتم، حالا هم ندارم یا مثلا چون ورزش یکی از بخشهای مهم زندگی من بوده و هست، صبحهای زود توی شهر میدویدم، همه این ویژگیها به ظاهر متفاوت باعث شد که در آن شهر کمی عرصه به من تنگ شود. اوایل خیلی مقاومت میکردم، اما بعد تصمیم گرفتم تهران میهمان شوم و خیلی سخت بود تا اینکه زمزمههای رفتنم شروع شد.
حالا چرا فرانسه؟
کشور فرانسه جزو انتخابهای اولم بود. مادرم آنجا درس خوانده بود و خانوادهام با آنجا آشنا بودند. قرار شد بروم فرانسه. من هیچوقت از آن آدمهایی که سعادت و خوشبختی را در گرو مهاجرت میدانند، نبوده و هنوز هم نیستم. پس به این مرحله از زندگیام اینطور نگاه کردم که خب میروم آنجا و حداقل یک زبان دیگر را یاد میگیرم. زبان انگلیسی من خیلی خوب بود و بهعنوان معلم در مدرسهها درس میدادمژ، اما فرانسه را اصلا بلد نبودم. چند ماهی اینجا زبان فرانسه خواندم و در فرانسه هم کلاسهای فوقالعادهای درباره زبان، فرهنگ و تمدن فرانسه در دانشگاه سوربن برگزار میشد. یک ترم آنجا درس میخواندم و امتحان میدادم و نمره قبولی میگرفتم تا بتوانم برای ثبتنام در دانشگاههای مختلف درخواست بدهم. خلاصه، بالاخره موفق شدم لیسانس مدیریت اجتماعی و اقتصادی و فوقلیسانس در رشته اقتصاد نهادی بگیرم.
و به رشتهات علاقه داشتی؟
بله. به نظرم واقعا چیزی بهتر از این نیست که به رشته علوم انسانی علاقه داشته باشی و بتوانی فارغ از اینکه در آینده برایت کاربردی میشود یا نه، در آن تحصیل کنی. آکادمی فرانسه روش فکرکردن را به دانشجوها یاد میداد و این خیلی جذاب بود. در دو دوره تحصیلیام هیچوقت امتحان به معنی سوال و جواب مکتوب نداشتیم. سوژهای را با دو نوع نگارش انتخاب میکردیم و مثلا نگارش تحلیلی و انتقادی آن را مینوشتیم و اگر میتوانستیم نشان دهیم که قدرت تحلیل و توانایی بیان دغدغه ذهنی را به شکل واضح، منظم و طبقهبندیشده داریم، پذیرفته میشدیم. به دلیل همین شکل تفکر، من امروز در کاری که پیشتر از آن هیچ شناختی نداشتهام، خود آموختهام و هر مسألهای را که نمیشناسم، راه فهمیدن و یادگرفتنش را پیدا میکنم. مثلا در هر سفرم به فرانسه کتابهایی را که در حوزه کاریام احتیاج دارم، میخرم و چیزهای بیشتری یاد میگیرم.
خیاطی و طراحی لباس را از چه زمانی شروع کردی؟
سه یا چهارسال است. در کارگاه یکی از دوستان طراحِ لباسم از کوکزدن شروع کردم و همه چیز برایم خیلی جذاب بود. احساس میکردم دارند معجزه میکنند. یک نقشه دو بعدی میکشیدند و بعد این نقشه تبدیل میشد به پوششی که انسان سهبعدی را در برمیگرفت. اولین چیزی که یاد گرفتم هم، دامن بود. بعد از آن در سفرهایم کتابهای الگوسازی گرفتم و رفتهرفته پیش رفتم و ادامه دادم.
این همه سال فرانسه بودی و با وجود آنکه این کشور یکی از مراکز اصلی مد در دنیاست، این علاقه در تو بیدار نشد؟
از بچگی همیشه عاشق لباس بودم. خانوادهام با طنز خاطره یکی سفرهایمان را تعریف میکنند که مقابل ویترین مغازه لباسفروشی ایستاده بودم و آن را میبوسیدم. در دوره دبیرستان هم چیزهایی میبریدم و میدوختم. در خانوادهام هیچ زنی خیاطی نمیدانست. من کارهایی را تا نیمه انجام میدادم و به خیاطی که در محلهمان بود، میدادم تا تکمیلش کند. تا اینکه یکبار این خیاط پرسید همه این کارها را خودت کردی و من گفتم آره. آمد جلو و گونهام را بوسید و من شوکه شدم و تکان نخوردم.
چندساله بودی؟
17ساله و جالب اینکه من این خاطره را از یاد برده بودم و بعد از سالها یکی از دوستانم آن را به من یادآوری کرد. خب به خانوادهام گفتم و اتفاقی افتاد که خیاط مجبور شد از آنجا برود. ولی تأثیر خودش را گذاشت. میدانی؛ من فکر میکنم آدمها متوجه نمیشوند یکسری اتفاقات ممکن است چه تأثیری روی زندگیشان داشته باشد. وقتی به سیر زندگیام نگاه میکنم، میبینم همیشه موانعی را که پیش آمده، نادیده گرفتهام و همین ویژگی باعث شده زنده و امیدوار بمانم و ادامه دهم. در پاریس هم این علاقه در من بیدار بود و مدام به لباسها نگاه میکردم، اما اول اینکه تمام سالهایی که آنجا بودم، خیلی درس میخواندم و نمیتوانستم باور کنم که میشود روی این کار بهعنوان شغل اصلی و ثابت حساب کرد و بعد چارچوبهایی داشتم که براساس آن خیاطی جدی نبود. به شکلی در ذهنم این کار، حرفهای به حساب نمیآمد.
گفتی میدویدی و دوچرخهسوار هم هستی. به چه ورزشهای دیگری علاقه داری؟
من خیلی آدم پُرانرژی بودم. شناگر حرفهای بودم و توی مسابقات شنای گروهی سنی 8 تا 10سال برای ایران در مسابقات زنان کشورهای آسیایی مقام دوم را کسب کردم. کوهنوردی و دوچرخهسواری هم میکردم. پدرم اهل کوه و سفر بود. تعمیر دوچرخه را هم از او یاد گرفتم و حتی ایرادها و مشکلات فنی دوچرخههای بچههای محله را برطرف میکرد.
در تهران هم دوچرخهسواری میکردی؟
در دوره کودکی ما هنوز امکان بازی کردن در محله و کوچه برای بچهها وجود داشت و من تا دوران راهنمایی در کوچهمان دوچرخهسواری میکردم.
وقتی سنت بالاتر رفت باز هم توی کوچه و خیابان سوار دوچرخه شدی؟
نه. تنها وقتی شمال میرفتیم، دوچرخهسواری میکردم. یادم هست وقتی بهعنوان عیدی دوچرخه هدیه گرفتم از خوشحالی بال در آوردم.
پس پدرت خیلی تأثیر مهمی در شیوه زیست و نگاهت به زندگی داشته؟ من معتقدم پدرها در شکلگیری قدرت درونی دخترها خیلی موثرند.
با توجه به بستر تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی که کشورمان دارد، زنها باید تلاش مضاعفی برای رسیدن به رویاهایشان کنند و به همین دلیل نقش حمایتی خانواده خیلی مهم و بزرگ میشود. ولی مثل چاقوی دو لبه عمل میکند. هم نقش حمایتی دارد و هم نقش راهبردی پیدا میکند. وقتی حمایت و ارتباط عاطفی از مرزش عبور میکند، استقلال شخص به خطر میافتد. همه اینها بیشتر شامل حال زنها میشود. به نظرم در جامعه ما نگاه محدود و مهارکنندهای به زنها وجود دارد. از خوشبختیهای بزرگ زندگی من بود که پدرم نگاه جنسیتی نداشت. این نگاه به من کمک میکرد تا به آن چه دوست داشتم خودم را نزدیک ببینم.
گفته بودی قشم و بوشهر زیاد میروی؟
قشم زیاد میروم. ولی بوشهر را به تازگی و آبان سال گذشته رفتم. با دوچرخه مسافتی حدود 700 کیلومتر از بوشهر تا بندرعباس رکاب زدم.
قصد و انگیزه خاصی داشتی؟
نه.
چند روز طول کشید؟
10 روز از 8 صبح تا 4 بعدازظهر رکاب میزدم و بعد استراحت میکردم. میدانی من هرجایی از دنیا که بتوانم رکاب میزنم و سفر کردن با دوچرخه و به طبیعت را دوست دارم. شناخت فرهنگها، تمدنها و مکاتب هنری برایم جالب است و دوچرخه وسیله نقلیه مورد علاقهام در این سفرهاست.
دوچرخه را به دلیل علاقهات به ورزش انتخاب میکنی؟
وقتی با دوچرخه سفر میکنی به اندازه راه رفتن کَند نمیروی و به اندازه وقتی هم که سوار اتومبیل هستی سرعت نداری و فرصت مناسبی برای درک محیط پیرامون، حرکت و مسیرت داری. با نیروی بدن خودت مسیری را طی میکنی و به غیر از آن دوچرخهسواری ورزشی ریتمیک، تعادلی و ذهنی است و به نظرم وقتی مقصد و انگیزه مشخصی هم داشته باشی تبدیل به یکی از بزرگترین لذتهای دنیا میشود.
توی ایران فقط جنوب را رکاب زدی؟
کناره خزر و سفرهای 3 و 4 روزه در مسیرهای کوهستانی هم رکاب زدم. این سفرها را بیشتر دو نفری میروم و برای همین اگر همپا داشته باشم باز هم میروم.
در سفر بوشهر هم تنها نبودی؟
تا نیمه راه و بعد برای نخستینبار تنهایی رکاب زدم.
مسیر امن بود؟
من تنها از تجربه خودم حرف میزنم و میتوانم با قدرت بگویم در مسیری که رکاب زدم کاملا احساس امنیت و حمایت شدن میکردم و هرگز احساس نگرانی نداشتم. آنها جوری با من برخورد میکردند که میدانستم در صورت بروز هر مشکلی میتوانم رویشان حساب کنم. حالا بماند که همه مردم در طول مسیر مرا را به چای، آب و استراحت دعوت میکردند و همه اینها باعث شده بود، احساس خانه را داشته باشم.
شبها کجا میماندی؟
روستاهای سر راه. به هر روستا که میرسیدم. خانوادههای ساکن آنجا به من پیشنهاد میدادند که پیششان بمانم و میماندم و رابطههای پایداری هم شکل گرفت. گاهی اوقات برایشان سوالهای زیادی به وجود میآمد که چرا این کار را میکنم. اما کمی که با هم وقت میگذراندیم، آشنا میشدیم و آن فاصلهای که ابتدا احساس میکردند به واسطه رابطه انسانی که میانمان برقرار میشد٬ از میان میرفت. اما باید شرایط را میسنجیدم و با احتیاط و آرامی فواصل فرهنگی میانمان را میپیمودم تا با هم زبان مشترک پیدا کنیم.
از دوچرخهسوارهای زنی که میشناسی کسانی بودهاند که در مسیر برایشان مشکلی پیش آمده باشد؟
نه، تا حالا نشنیدهام.
شنیدم که جمعیت مبارزه با خودکشی از تو دعوت به همکاری کرده، دربارهاش کمی توضیح میدهی؟
از من دعوت شد کار مشترکی انجام بدهیم و در استانهایی که بیشترین آمار خودکشی را دارد، با پیام «امید برای زندگی» رکاب بزنم. مسیر هنوز مشخص نیست. دلیل انتخاب دوچرخه این بود که در سال 2017 جامعه بینالمللی مبارزه با خودکشی پیشنهاد داد که با «شعار امید به زندگی» دور دنیا را رکاب بزنیم و علاوه بر همه اینها به نظرم دوچرخه وسیله نقلیه صلحآمیزی است و وقتی وارد فضایی میشود، برخلاف دیگر وسایل نقلیه موضع برانگیز نیست. زنهای دوچرخه سوار هم به دلیل کمتر بودن فعالیتشان بیشتر مورد استقبال قرار میگیرند و تأثیرگذاریشان هم بیشتر است.
به عنوان ورزشکار فکر میکنی ورزش چه تأثیری در روحیهات ممکن است بگذارد؟
قطعا تأثیر دارد و از نظر پزشکی هم تأیید شده که ورزش هورمونهای شادیآور ترشح میکند. تنها مانع ورزش کردن لحظهای است که باید حرکت کنی. پشت سرگذاشتن مرحله رخوت و بیتحرکی، لحظهای که حالت بد است و تصمیم به حرکت میگیری، آن وقت است که همه چیز زیر و رو میشود.
خودت روزهایی بوده که سختت باشد شروع کنی؟
بله. قطعا همین است. در همین سفر بوشهر تا بندرعباس به غیراز خانوادهام همه میگفتند کار خطرناکی است و از دور هم به نظر این طور میرسید و همه اینها حرکت کردن را سخت میکرد، ولی من به حرکت کردن اعتیاد دارم، روزی که حرکت نکنم از خودم راضی نیستم، پس به هر طریقی باشد شروع میکنم.
در بحرانهای روحیات میتوانستی حرکت کنی؟
من هم مثل همه. شرایط سخت وضعیتی تصاعدی میسازد و غم نیرویی دارد که میخواهد انباشته شود. این جور مواقع آدم باید بیشتر از همیشه به خودش فشار بیاورد. روزهای سخت، روزهایی که نیروی کاهنده زیاد است باید حرکت کنی. خوشحال زندگی کردن یکی از سختترین کارهای دنیاست و بزرگترین هدف نوع بشر بوده. تمام امکانات زندگی ما در راستای آسایش و شادی ما فراهم شده است. اما در هر حال غمگین بودن همیشه وابسته به شرایط بیرونی نیست و با سفر درونی شروع میشود و امکانات لزوما شرایط شاد زیستن را فراهم نمیکند و موانع خوشحال نبودن همیشه در همه آدمها هست.
شیوه طراحی لباس و خیاطی در کارگاه تو به چه شکل پیش میرود؟
کارگاه کلاسیک خیاطی است. هر محصول این کارگاه با توجه به تواناییها و امکانات من تولید میشود. من طراحی میکنم و پارچهها را میسازم. پارچهسازی یکی از کارهای اصلی است که این چند سال شروع کردم، اول با پنبهدوزی شروع کردم و بعد زردوزی که به وسیله دو لایه پارچه روی هم٬ ساخته و با نخ روی آن نقشهایی ایجاد میشود. طرح و ایدههای کاریام هم مدام متحول میشود و بعد از طراحی با خیاط ماهری کار را به نتیجه میرسانیم.
یعنی پارچههای پنبهدوزی شده را هم خودت پنبهدوزی میکنی؟
بله. خیلی کار سخت و پُر کاری است، اما همه اینها توضیح دارد. لباسها بخشی از تاریخ اجتماع را حمل میکنند و از این میان آنها که پُر کارترند، شانس دوام و ماندگاری بیشتری دارند. معمولا در خانهها لباسهایی که کار دست دارند و به همین واسطه قیمتیتراند، باقی میمانند. تمام حسن ماجرا همین جاست که پارچهها ماندگار میشوند و شانس این را که تکهای از زندگی ما برای نسل بعد باقی بماند را زیاد میکنند و اگر همه ما بتوانیم مجرایی برای ارتباط با گذشته پیدا کنیم. بهتر میفهمیم کجا ایستادهایم. لباس برای من ابزار ارتباطی است. هرکس با لباس، سلیقه، نوع تفکر و نگاهش را نشان میدهد و این یعنی تمام دادههای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی میتوانند در پوششهای افراد جامعه گنجانده شوند و درواقع این کاری است که یک طراح انجام میدهد. من لباس میدوزم که آدمها حالشان با خودشان بهتر شود.
خب گفتی پارچهها را از نو میسازی؟
بله. الگوهای اول را همیشه برای خودم میدوزم، تا معایب احتمالی کار را برطرف کنم. طرحهایم معمولا تکرار نمیشوند و متحول میشوند. هیچ تلاشی برای تبلیغات کارم نمیکنم. صفحه اینستاگرامی برای نمایش لباسهایم دارم و تقلایی برای نشان دادن کارهایم به کسی نمیکنم و معتقدم اگر چیزی کیفیت عرضه داشته باشد، دیده میشود.
اسم لباسهای من لایه است و معنی این کلمه یعنی چیزی که روی تن مینشیند. محیط و جغرافیای زیست میتوانند فرم، جنس و نوع پوشش افراد یک جامعه را تعیین کنند و با تغییر جامعه و مدرن شدن آن و افزوده شدن گزارههای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تنوعشان تغییر میکند و همه این لباسها خیلی داستانهای جذابی دارند. لایهای که روی تن آدمها میآید قرار است تامینکننده و دربردارنده همه این گزینهها باشد و علاوه بر همه اینها باید احساس راحتی بدهد. تا وقتی که لباسی راحت نباشد، زیبا هم نیست. این تفکر پشت تولید آثار لایه است. این ضابطههایی است که سعی میکند رعایتشان کنم.
در سفرهایت توجه به فرهنگهای متنوع الهامبخش است؟
بله کاملا. به نظرم کشور ما از این نظر غنی است. اما متاسفانه بافت پارچههای متنوع یا از بین رفته، یا دارد از بین میرود. در قشم من با تشکلی به نام «برقع» کار میکنم که در آن خانمهای جوانِ روستاهای مختلف حاصل کار دستشان به روی پارچه را به شکل امروزی تولید میکنند و میفروشند.
من برای این گروه از زنان کارگاههای آموزشی برگزار میکنم و درواقع واسطهای هستم که میان نگاه آنها و سلیقه و نیاز امروز شهرنشینی پُل میزنم. این زنها قدرت خلق عجیب و هنر بیبدیلی دارند و ما سعی میکنیم هنر آنها با کمترین دخل و تصرف با سلیقه مردم به روز رسانی شود و هدف نهایی این پروژه فرهنگی توان بخشی زنان است.
سرمایه این زنها قابل تصور نیست. میتوانند چشمهایشان را ببندند، باز کنند و نقش بزنند. یکی از آرزوهایم این است که بتوانم هنرهای دستی آنها را جمع آوری کنم. این زنها توانایی طراحی فوق العادهای دارند و این توانایی در آنها ناچیز و نادیده گرفته شده و برچسبهایی به آنها زدهاند و همین شیوه برخورد باعث شده که بعضی اوقات به سرمایه هنری که دارند بیتوجه باشند یا آن را کم بینگارند. من سعی میکنم این زنان را متوجه ثروتشان کنم. حتی وقتی به روستاها میروم لباسهای قدیمیشان را میخواهم تا بخرم. ولی اکثرا نسل جوان لباسهای قدیمی را دور ریختهاند و لباسهای جدید میخرند. آنها باید یادشان بماند آنچه میپوشند، ارزشمند است و باید بماند و بخش مهمی از فرهنگ و هویت آنهاست و قرار نیست همه شکل هم لباس بپوشیم.
فعالیتهای «برقع»امکان گسترش به شهرهای دیگر را دارد؟
بله. حتما. چرا که نه.
آرزو و کارهایی که باقی عمرت را میخواهی صرفشان کنی چیست؟
دلم میخواهد بتوانم یک موسسه فرهنگی لباس شامل موزه، بخش تحقیقاتی و انتشاراتی با بودجههای تحقیقاتی داشته باشم تا بتوانم هنر دست زنان این سرزمین را بهعنوان سرمایههای ملی و جهانی ثبت کنم و به نمایش بگذارم و بعد هم سفر، به نظرم تجربه کردن زندگی در کاملترین شکلش با سفر اتفاق میافتد.
بیشترین جایی که هوس رفتن به آن را داری کجاست؟
سفر به آمریکایجنوبی خیلی وقت است جزو آرزوهایم است. خاور دور و آسیای دور همه جای دنیا. هرچه به سمت صنعتی بودن جوامع یکسان سازی شده میرویم برایم کمتر جذاب میشود.
سایر اخبار این روزنامه
چرا بانکهای ما بنگاهدار شدهاند؟
دل بسته به اسب
آب و افسوس
امید فراموششدگان در زندان
برگشتم تا قهرمان المپیک شوم
تقدیر خودت را بدوز
صفحه شهرونگ
دردهای ناتمام «فاطمه» در بیمارستان
گور مهجور شاهزاده زند
حفظ جان در آسمان
«شهروند» باید در مسیر پرداختن به مشکلات مردم حرکت کند
تلفات هوايي يا زميني؛ كدام مهمترند؟