شناگرهور

مهدی عسکری- از تولد در خانواده ای مذهبی و پای مکتب پدر نشستن و درس دین و قرآن آموختن گرفته تا حضور در روزهای پرشور انقلاب، از روزهای دفاع از انقلاب تا آرزوی رفتن به جبهه و اشک هایی که برای شهادت جاری می شد و از روزهای حضور در جبهه تا افتخار جانبازی و استاد قرائت قرآن بودن و قهرمانی در ده ها مسابقات ورزشی کشوری و بین المللی  همه و همه نقش و نگار اراده او را به عنوان رزمنده ای ثابت قدم آن چنان ترسیم کرده است که با هیچ اراده مخالفی نمی توان در مقابل این اراده ایستادگی کرد. با «محمد محمدی» از روزهای خوش و خاطرات دلنواز روزهای کودکی تا خاطرات پرشور انقلاب و جانبازی و قهرمانی های متوالی اش هم کلام شدیم.  
از شاندیز تا دبستان هروی
درختان سر به فلک کشیده شاندیز، باغ‌های سرشار از صدای بلبلان خوش نوا، هم‌ولایتی‌های عاشق و دلخوش که خوبی هایشان زبانزد خاص و عام بود، همراه با کربلایی یدا... که هم پدر بود و هم مرشد و صدای خوش روضه خوانی و نغمه‌های خوش قرآنی‌‌اش، نخستین شادمانه‌های فرزند هشتم خانواده محمدی بود؛ خانواده ای پرجمعیت با شش پسر و چهار دختر.عاشقانه‌های آن روزها آن قدر زیاد بود که «محمد» از سرخوشی آن روزها به نیکی بسیار و این گونه یاد می‌کند: روزها با جیران (گاو شیری خانواده) به چراگاه می‌رفتیم. مادرم از شیر جیران ماست و کره و دوغ و پنیر درست می‌کرد. مرغ و تخم مرغ خانگی هم فراوان بود و مادرم کبری خانم، خیلی با سلیقه‌تر از کوکب خانم کتاب فارسی خانه را به آرام‌ترین پناهگاه روزگار برای ما تبدیل کرده بود. او گندم را از مزرعه می‌آورد، روی ملافه سفید می‌ریخت و پاک می‌کرد. با یک دستش دستاس وسط خانه را می‌چرخاند و با یک دست گهواره را تکان می‌داد. آرد را خمیر می‌کرد و نان می‌پخت، آن هم در تنوری که هیزمش را خودش می‌شکست و آتش را خودش می‌افروخت.او ادامه می‌دهد: کوچ‌مان از شاندیز به مشهد هم قصه خوب و زیبایی داشت. آقای طیرانی دوست خانوادگی‌مان، افسر نیروی زمینی ارتش بود و در شب خواستگاری خواهرم پیشنهاد خاصی به پدر داد. او که فردی دیندار و متشرع بود حرف هایش را با پدرم زد و بعد از پایان مراسم خواستگاری و رفتن مهمان ها، پدرم به مادرم گفت آماده رفتن باش، قرار است همین روزها به مشهد برویم. می رویم تا اگر خدا بخواهد در پادگان های ارتش قرآن بخوانم و مداحی کنم. محمد ادامه می دهد: پدر فکر همه چیز را کرده بود. از باغ ها و زمین های شاندیز فروختیم و در کوچه حمام پیروز در کوی گلستان در محله خواجه ربیع خانه ای خریدیم و کوچ کردیم به مشهد. اولین روزهای حضورمان اصلا احساس غربت نمی کردیم. مادرم نوارهای قرآن استاد عبدالباسط و استاد مصطفی اسماعیل را از اطراف حرم خریده بود و ما در طول روز و حین بازی با صدای قرآن انس می‌گرفتیم.همسایه های آن روزهای محمد هم مردمان خوبی بودند. تا جایی که هیچ گاه احساس غربت نمی کردند و شادمانی ها با هم تقسیم می شد و همه هوای همسایه تازه وارد را داشتند. تا این که روزهای رفتن به مدرسه رسید و پدر او را در مدرسه هروی ثبت نام کرد.
محمد در این باره می گوید: با این که سن و سال چندانی نداشتم اما متوجه می شدم که در مدرسه خیلی ها دلشان با من نیست. روزی که پدرم با لباس روحانی به مدرسه آمد این دوست نداشتن ها بیشتر شد و به همین دلیل با کوچک ترین کار اشتباه به شدت تنبیه می شدم.


حضور در روزهای انقلاب
محمد در ایام انقلاب در کنار پدر و برادرانش صف به صف انقلاب تا پیروزی پیش رفت. او می گوید: در اوج انقلاب من نوجوانی بودم که دوست داشتم همراه پدر و داداش محمود در تحرکات انقلاب حضور داشته باشم. شعار می دادم، اعلامیه پخش می کردم و برای این حضور خیلی خوشحال بودم. در دهم دی نیز از نزدیک شاهد جنایات عمال رژیم بودم.او ادامه می دهد: انقلاب که پیروز شد همراه بچه های محل و مدرسه در پایگاه بسیج محل ثبت نام کردیم تا شب ها در گشت های شبانه حفاظت از محلات شرکت کنیم. مدتی بعد هم مثل خیلی جوانان دیگر در اردوهای بسیج مستضعفین برای عمران و آبادانی در روستاها شرکت کردم.
تابوت هایی که از راه می رسید
روزها از پی هم می رفت و محمد در آرزوی رفتن بود. روزهای بعد شهدا از راه می رسیدند و حال و هوای تمام شهر بارانی می شد. خودش در این باره می گوید: تابوت ها یک به یک از راه می رسید. صدای ناله و گریه تشییع کنندگان تمام شهر را پر کرده بود. مراسم تشییع معمولا از مسجد بناها شروع می شد و شهدا روی دست مردم و بعد از طواف حضرت رضا(ع) به آرامگاه خواجه ربیع یا بهشت رضا روانه می شدند.از این روزها، روزهای زیادی نگذشت که او نیز همانند خیلی از رزمندگان روزهای دفاع از وطن، تلاش کرد خودش زمینه حضورش در جبهه را فراهم کند. محمد می‌گوید: شناسنامه ام را ماهرانه دستکاری و 1344رابه 1342تبدیل کردم، داخل پوتین هایم مقوا گذاشتم تا جبران کوتاهی قدم باشد و ... و خدا را شکر همه چیز به خیر گذشت. بعد هم برای آموزش راهی اردوگاه باغرود شدم.این رزمنده سال های دفاع مقدس می افزاید: بعد از آموزش نظامی راهی بنیاد تعاون جبهه شدم. آن جا کارم آمار گرفتن بود؛ آمار گرفتن از مجروحان و شهدا... روزها و هفته های زیادی کارم همین بود و حس دلتنگی زیادی داشتم برای شهدا و شهید شدن...
محمد می گوید: بالاخره وارد جبهه شدم. وقتی رسیدم عملیات والفجر مقدماتی یک در فکه تمام شده بود. من هم وارد گردان عبدا...، در منطقه شرهانی و موسیان شدم، کنار بچه های مخلص سردار «عبدالحسین برونسی». هنر این فرمانده هم این بود که تعداد زیادی از افراد نخبه جنگ را دور و بر خودش جمع کرده بود. از تیربارچی گرفته تا آرپی‌جی زن و ... و من هم آرپی‌جی زن بودم.اولین عملیاتی که محمد در آن شرکت کرد، والفجر یک بود که درباره آن می گوید: ساعت 22 و 10 دقیقه بیست و یکم فروردین سال 62 بود که عملیات والفجر یک با رمز «یا ا...» در منطقه موسیان و شرهانی آغاز شد. دشمن حسابی غافلگیر شده بود و دایم تیراندازی می کردند اما عده زیادی از آن ها تار و مار شدند. در اوج جنگ و هجمه های شدید دشمن، ترکش خمپاره ها آمد و صاف نشست و ریه ام را پاره کرد. بعد هم به قلبم خورد و خون فواره زد بیرون و من هم محکم به زمین خوردم. احساس می کردم قرار است آسمانی شوم. از بچه ها خواستم من را به سمت دشت کربلا بگیرند و خواندم السلام علیک یا اباعبدا... و علی الارواح اللتی حلت بفنائک ...
بعد از این جانبازی سخت، حال و احوال محمد که بهتر شد، به واحد تخریب لشکر 21 امام رضا(ع) رفت.
او که از همان روزهای دوران دفاع مقدس شناگر قابلی بود، می گوید: در جبهه و در زمان هایی فرصت شنا وجود داشت. سال 63 که در هور بودم هر روز تمرین شنا و غواصی داشتیم.او که برای دومین بار در عملیات بدر مجروح شد، درباره مجروح شدنش این گونه می گوید: به پاسگاه آبی دشمن حمله کردیم و تا حدودی هم موفق بودیم. اما ناگهان باران گلوله های دشمن باریدن گرفت و چند گلوله به من اصابت کرد. رزمنده ها فکر کردند شهید شدم اما بعد من را به عقب جبهه و بعد هم به مشهد و بیمارستان قائم منتقل کردند. من جانباز قطع نخاعی شده بودم.
از قهرمانی در جنگ تا قهرمانی در ورزش
جانباز محمدی بعد از جانبازی درکنج عزلت نماند و تمرینات ورزشی خود را جدی تر از همیشه دنبال کرد. او می گوید: سال 64 بود و من ماه های متوالی تمرینات استخرم را زیرنظر استاد قیاسی دنبال می کردم. شنای قورباغه، کرال سینه، کرال پشت و پروانه و همه این شناها را در کمتر از یک سال آموختم. شاید برایتان جالب باشد، هفته ای سه بار با موتور سه چرخه ای به استخر سعدآباد می رفتم و از آن جا هم به آسایشگاه بر می گشتم. همان سال بنیاد شهید یک دوره مسابقه شنا برای جانبازان مشهدی برگزار کرد و من در میان همه شناگران به مدال طلا رسیدم. این مدال اولین مدال طلای من در رشته شنا بود و خیلی هم چسبید.او ادامه می دهد: از آن به بعد بود که باز هم رنگ طلایی مدال طلا را به لطف خدا و اراده ای که برای پیروزی داشتم، به چشمانم دیدم. زیر نظر استاد قیاسی خطاهای کاری ام را برطرف کردم تا در مسابقات جانبازان و معلولان استان شرکت کنم. خدا را شکر این بار هم مدال طلا قسمت ام شد. سال 65 که رسید، خودم را برای بزرگ ترین آوردگاه شنای جانبازان و معلولان در کشور آماده کردم و خدا را شکر این بار نیز خوش رنگ ترین مدال نصیب ام شد.او لبخندی می زند و ادامه می دهد: مدال طلایم را جلوی آینه پیکانم آویزان کردم. دوستانم که سوار ماشین ام می شدند ماجرا را سوال می کردند و مشتاق شنیدن می شدند. در همان ایام بود که تصمیم گرفتم درس های گذشته را دوباره آغاز کنم. مدرک اول دبیرستان چیزی نبود که برای من رضایت بخش باشد. با استادان قرآنی هم هماهنگ کردم برای تکمیل آموزش قرآن ...
اولین حضور در تیم ملی
بعد از سال ها قهرمانی پیاپی در مسابقات قهرمانی کشور، در اولین فراخوان تیم ملی جانبازان و معلولان کشور از محمد محمدی هم دعوت کردند. مسابقات «استوک من ویل» در پیش بود اما او به دلیل تقارن ازدواجش به این مسابقات نرفت. به جای او جواد سعادتمند و شهید علی اکبر سلطانی راهی شدند و صاحب عنوان شدند. او که عزمش را برای موفقیت در مسابقات بسیاری جزم کرده بود، این بار در سال 70 موفق شد دیپلم اش را بگیرد و در دانشگاه فردوسی در رشته الهیات به جرگه دانشجویان بپیوندد.
اولین مدال طلای شنای معلولان ایران در جهان
موفقیت های محمد ادامه دارد. او بعد از بازگشت از سفر حج تمتع، در سال 83 دوباره به اردوی تیم ملی می رود و بعد از مدتی برای اولین بار تیم راهی مسابقات جهانی 2007 چین تایپه می شود. گزینش ها برای این مسابقات بسیار سخت است. از سراسر کشور 70 نفر انتخاب می شوند، در مرحله بعد این تعداد به 35 سپس به 15 نفر می رسد.او می گوید: راهی این آوردگاه سخت شدیم. با تمام توان تلاش کردم. در روز مسابقه به یاد بچه های غواص هور بودم. انرژی مضاعفی گرفته بودم... تا چشم باز کردم نام خودم را به عنوان نفر اول دیدم و اولین مدال طلای جهانی جانبازان و معلولان ایران را به گردن آویختم و در آن خوشحالی به یاد شهدای غواص اشک می ریختم. در همان مسابقات در رشته کرال پشت مدال طلا و در یکی دیگر از رشته ها مدال برنز به دست آوردم.محمد محمدی بعد از این مسابقات نیز به موفقیت های زیادی دست یافت. او می گوید: یکی از نمونه های موفقیت ام در مسابقات idm آلمان بود که ستاره مسابقات شدم و سه مدال طلا، سه نقره و سه برنز به دست آوردم.
افتخاراتی به نام قرآن
این جانباز سرفراز به جز موفقیت های متعدد ورزشی، به تعالی و رشد شگرفی در مسابقات قرآنی دست یافته است. محمدی می گوید: در سال 75 گروه قرآنی «عترت النبی» را تشکیل دادم.او درباره افتخارات قرآنی اش نیز می گوید: در سال 76 برای قرائت قرآن به کشور بوسنی و هرزگوین سفر کردیم. سفر به استانبول با گروه عترت النبی، سفر به سری لانکا و اوگاندا از دیگر یادمان های حضور قرآنی اوست.
این جانباز 70 درصد دیدار با رهبر معظم انقلاب و تشویق های ایشان را از راهگشاترین خاطرات ماندگارش می داند و می گوید: سال 87 بود.  در مسابقات رتبه اول را کسب کرده بودیم و قرار بود آقا را از نزدیک زیارت کنیم. با گروه عترت النبی برنامه خوبی اجرا کردیم و بعد از اجرا آقا فرمودند «شما به حق در مسابقات قرآنی اول شدید.»