آن روز اگر می‌دانستم این آخرین بار است که می‌بینمش...

سرویس سیاسی -داخل خیایان می‌شویم. کمی جلوتر بر سر کوچه‌ حجله‌ای قرار گرفته که نشان می‌دهد خانه شهید آنجاست. از ماشین که پیاده می‌شوم شخصی که کنار حجله ایستاده می‌گوید که خانواده بایرامی به معراج شهدا رفته‌اند.  و اضافه می‌کند محمدعلی تنها پسر خانواده بود. داغ فرزند جوان کمرشکن است و اینکه او تنها پسر خانواده بوده قطعا بر داغ و درد والدینش می‌افزاید. ما هم راهی معراج می‌شویم.
از عقد تا شهادت؛ چهل روز
ظهر است  و هنوز پیکرهای شهدا را نیاورده‌اند. اینجا معراج شهداست. شهدای بسیاری از اینجا تشییع شده‌اند؛ شهدایی که هر کدام در برهه‌های مختلف و در مکان‌های دور و نزدیک در برابر دشمنان و تیره روزان ایستاده‌اند و به شهادت نایل شده‌اند.
سراغ مادر شهید بایرامی را می‌گیرم. سلام می‌کنم و اجازه می‌خواهم برای چند دقیقه گفت‌وگو. چهره‌اش آرام به نظر می‌آید اما از چشمانش می‌توان فهمید که چه داغی بر دلش چنگ زده است. از او درباره جوانش می‌پرسم. می‌گوید: «محمدعلی 21 سال بیشتر نداشت. یک سال و یک ماه بود که وارد نیروی انتظامی شده بود. از 19بهمن پارسال.»


همین طور که اینها را می‌گوید بغض را فرو می‌خورد. به دختر خانمی آن سوتر نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد: «او نامزد محمدعلی است. چهل روز است که عقد کرده‌اند.» دختری که قرار بود چند وقت دیگر با لباس سپید راهی خانه بخت شود، حالا سیاهپوش است...
از مادر شهید درباره آخرین دیدارشان می‌پرسم، می‌گوید: «صبح همان روز حادثه خودم راهی‌اش کردم. گفتم محمد حتما صبحانه بخور. خداحافظی کردیم... اگر می‌دانستم محمد برای آخرین بار است که می‌رود بغلش می‌کردم، نوازشش می‌کردم...» اینجا که می‌رسد بغض گلویش را می‌فشارد، نگاهش را به زمین می‌دوزد.
کمی بعد ادامه می‌دهد: «ساعت 6:30صبح زنگ زد به من که مادر رسیدم. غروب زنگ زدم. دیدم قیامت است. گفتم محمد کجایی؟ گفت مادر اینجا عده‌ای شورش کرده‌اند. تا این را گفت قطع کردم. گفتم شاید برایش خطری پیش بیاید به خاطر صحبت با تلفن. این آخرین باری بود که صدایش را شنیدم. بعد از آن من از زیرنویس تلویزیون فهمیدم که او شهید شده.»
مادر محمدعلی در انتها می‌گوید: «باید مسببان این ماجرا را به جزایشان برسانند، برای اینکه محمدعلی‌های دیگر جامعه، جوانان دیگر در امنیت و آرامش زندگی کنند.»
از نامزد محمدعلی درباره چگونگی آشنایی‌شان سؤال می‌کنم، می‌گوید: «یکسال پیش، وقتی پدر و مادر محمدعلی از کربلا آمده بودند همدیگر را دیدیم. همین زمینه آشنایی منجر به این شد که به خواستگاری آمد و حدود چهل روز پیش عقد کردیم.»
رفتار دشمن مگر غیر از این است؟
به دنبال والدین شهدای دیگر می‌روم. مادر شهید رضا امامی را می‌بینم که به همراه خواهر شهید در معراج حضور دارد. در‌باره شهید امامی می‌گوید: «قبل از سربازی ثبت‌نام کرد برای پیوستن به نیروی انتظامی. بعد از یکسال که اسمش درآمد به آموزشی رفت.»
او می‌گوید: «پسرم فقط 22سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود.» درباره آخرین دیدارشان می‌پرسم که او در پاسخ می‌گوید: «آخرین بار صبح همان روز شهادت دیدمش. وقتی برای رفتن به محل کارش آماده می‌شد. همیشه 10:30 می‌آمد خانه. آن شب دیدم نیامد. چند بار زنگ زدم؛ دیدم گوشیش خاموش است. تا اینکه مادرم (مادربزرگ رضا) زنگ زد گفت رضا آمده خانه؟ گفتم: نه! چیزی شده؟ گفت: نه چیزی نیست الان می‌آیم آنجا و برایت می‌گویم. تا اینکه آمد و گفت که رضا شهید شده او هم از برادرم، یعنی از دایی رضا شنیده بود. یعنی اول برادرم متوجه شده بعد به مادرم گفته و او به خانه ما آمد و من از‌گریه آنها متوجه شدم.»
مادر شهید رضا امامی گفت: «اینهایی که چنین رفتاری می‌کنند دشمن هستند دیگر، مگر دشمن چه می‌کند؟ این جانیان باید به ‌اشد مجازات محکوم شوند.»
یک عمر مجاهدت تا شهادت
همه منتظر بودند تا پیکر شهدا را به معراج بیاورند. تا زمانی که ما آنجا بودیم خانواده دیگر شهدا هنوز نیامده بودند و متاسفانه نتوانستیم با ایشان صحبت کنیم. با یکی دو نفر از همکاران شهدای ناجا که آن روز آنجا بودند نیز صحبت کردم و آنها مسایل تازه‌ای از زوایای پنهان ماجرای حملات وحشیانه دراویش داعشی گفتند که شرح آن در گزارش تیتر یک امروز منتشر شده است.
داخل حیاط رفتم. دیدم جوانی همین طور با‌ گریه در حال حرف زدن با تلفن همراه است. گمان کردم از دوستان یا همکاران شهدای ناجا باشد. او بعد از پایان صحبتش با تلفن به جمع سه نفره‌ای پیوست که کمی آن طرف‌تر بودند. نزدیک رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم که آیا با شهدای ناجا نسبتی دارند؟ جوانی که با تلفن حرف می‌زد گفت: نه!
جوان دیگری که از لحاظ سنی بزرگتر بود گفت: ما پسران شهید مدافع حرم «مصطفی زاهدی» هستیم که چند روز پیش (29بهمن) شهید شده است.
از او خواستم بیشتر توضیح دهد و او در اجابت درخواست من گفت: «مرحله سوم بود که می‌رفت. تقریبا 50 سال سن داشت. در مرحله دوم از ناحیه دست مجروح شده بود. البته پدرمان جانباز دفاع مقدس هم بوده و یک چشمش را در جنگ تحمیلی از دست داد و شیمیایی هم شد. این دفعه 15بهمن رفت و کمتر از دو هفته بعد شهید شد.»
او در‌باره نحوه شهادت پدرش گفت: «در منطقه‌ای که بودند انگار هوا خیلی بد شده بود. پدرم به همراه یکی از همرزمانش می‌روند که مجروحان را برگردانند که تروریست‌ها خمپاره می‌زنند. موج انفجار ماشین آنها را داخل رودخانه پرت می‌کند، همرزم پدرم زنده ماند اما پدرم به شهادت رسید.»
دیروز معراج شهدا میزبان محفل عاشقان شهادت بود. دو شهید نیروی انتظامی، یک سرباز وظیفه شهید، یک شهید بسیجی که همگی به دست داعشی‌های وطنی خونشان بر زمین ریخت و شهید مدافع حرمی که فرسنگ‌ها دورتر آمده بود تا محفل عشاق را کامل کند.