خرده روایت های مرحوم گلابدره ای از روزهای انقلاب

گروه ادب و هنر- «لحظه های انقلاب»عنوان کتابی از یک نویسنده گمنام نیست. نویسنده این کتاب را همه می شناسیم، او از آخرین بازماندگان نسل شاگردان جلال آل احمد بود و درست مانند استادش جلال، به سبک خودش زیست و به سبک خودش نوشت. سید محمود گلابدره ای نویسنده «لحظه های انقلاب» است، اثری که به اعتقاد صاحب نظران از نمونه های کم نظیر رمان خاطره در ایران  محسوب می شود و در تاریخ نگاری روزهای انقلاب نیز تقریبا بی نظیر است. نویسنده در این اثر، همانند چشمی بینا در میان مردم کوچه و خیابان پایتخت، کوشیده تمام افت و خیزهایی را که دیده است، به ثبت برساند. در واقع کتاب لحظه های انقلاب، برشی است از یک فرهنگ با همه مختصات لازم برای آن، مستندی است مکتوب با منابع گران بهای مردم شناسی که بسیار خواندنی است. این کتاب یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌هایی است که درباره انقلاب نوشته شده است. گلابدره‌ای نگارش این کتاب را اواخر سال 1359 به اتمام رساند و در آن حوادث و وقایع شهریور تا بهمن 57 را به خوبی و با ذکر جزئیاتی مفید به تصویر کشیده است. وقایع روزهای پایانی حکومت پهلوی در این کتاب با نثری داستانی، توصیف شده‌  و محمود گلابدره‌ای مشاهدات خود از مبارزات مردمی را در قالب 38 روایت به تصویر کشیده است. روایت گلابدره‌ای از انقلاب، نکته‌هایی اساسی دارد که آن را به مفهوم "روایت خُرد" پیوند می‌دهد. در ادامه بریده هایی از «لحظه های انقلاب» را می خوانیم.
 
از خورشید تا ایران راهی نبود
* «... مگر می شود باور کرد. به ندیمه فرح، به مدیر یکی از قسمت های کوچک این ماشین بزرگ اداری توهین کرده بودم و مدیرعامل، به کمک مشاور حقوقی، در عرض دو روز اخراجم کرده بودند. حالا می دیدم ارباب کل، شاه، وای شاه! این کسی که تا به حال مستقیم توی دوربین تلویزیون را نگاه نکرده و حتی یک بار به زبان فارسی التماس و خواهش و تمنا نکرده، خم شده و هی خواهش  می کند. چی شده؟» (صفحه 35)
* «تا صبح چندبار از خواب پریدم. صبح زود پیمان بیدارم کرد. گفت: «بابا منم میام.» نشستم و دستش را گرفتم و گفتم: «نه بابا، برو بازی کن. باباهای ما که کاری واسه ما نکردن. ما باید بریم، شاید شما نجات پیدا کنین.» راه افتادم. دنبالم آمد.» (صفحه 36)
* «خبرنگار از آن چشمک های آمریکایی می زند و از آن اداهای آمریکایی درمی آورد و می زند به پشتم و می گوید: «شما اطلاعات وسیعی دارید. اجازه می دهید یکی دو کلمه با هم درباره انقلاب و این آتش سوزی حرف بزنیم؟» و اشاره می کند به دوربین چی. حالا من می کشمش کنار. دلم گرفته. افسرده شده ام. با اندوه {به انگلیسی} می گویم: «تمام گزارش هایی که دادی دروغه. نه شهر غارت شده و نه جایی بیخودی سوخته یا به آتش کشیده شده. بیا برو ببین، صد جا بیشتر نشونت می دم که مردم می تونستن شیشه مغازه ها رو بشکنن و غارت کنن، ولی نکردن و فقط بانک ها و جاهایی که بنا به عقیده و ایمانشون، مرکز فساد و متعلق به مزدوران شاه بوده یا خیال می کردن محل تجمع ساواکی ها بوده و همین طور مراکز بزرگ پخش که متعلق به صهیونیست ها بوده، به آتش کشیده شده.» (صفحه های: 42- 43)


* «خیابان ها خلوت نبود؛ ولی کسی شعار نمی داد. همه تند راه می رفتند. انگار باید سر قرار حاضر می شدند. همراه مردم و با مردم راه افتادم. جلوی دانشگاه که رسیدم، دیدم از آن طرف هم می آیند. از بالا، از پایین و رفتم توی دانشگاه. دسته ها به راه بود... نطفه های بحث بسته شده بود. بازار بحث گرم بود. همه جا، جابه جا، کُپه کُپه با هم بحث می کردند. شلوغ بود. کتاب فروش ها داد و بیداد راه انداخته بودند؛ چایی دارچینی ها ریخته بودند؛ ساندویچی ها و کیکی ها داد می زدند: ... کیک بخور قوی شو، سوار پهلوی شو... ساندویچ بختیار کش بخور، برو به جنگ بختیار بی اختیار...
ولوله بود.» (صفحه 220)
* «صبح زود، یک باره چو افتاد آقا این جاست؛ توی مدرسه علوی. دیشب توی اخبار دیده بودم. دیشب تا پاسی از شب گذشته، توی خیابان ها پرسه زده بودم و هی از خودم پرسیده بودم: «آن مسلسل چی ها، آن سربازها، آن افسرها، آن ها که بودند که در فرودگاه، دور آقا می دویدند و بعد بهشت زهرا، هلیکوپتر ارتشی؟»
پیمان گفت: «من هم می خواهم بیایم آقا را ببینم.» از خانه زدم بیرون. خانه خواهرم بودم. پیمان هم آمد. از خورشید تا ایران راهی نبود. وارد خیابان ایران که شدم، دیدم نه، انگار واقعیت دارد. گیتی که تلفن کرده بود، اول باور نکرده بودیم، ولی حالا همه داشتند می رفتند. خیابان پر شده بود. پیمان را قلم دوش کردم. شعار شروع شد: «ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی.»
جای سرک کشیدن نبود. توان دید من تا حد پشت گردن و موهای سر نفر جلویی بود و این فاصله هم بیشتر از یک وجب نبود. حالا همهمه بود و قیل وقال بود و صلوات بود که پشت صلوات فرستاده می شد. وقتی رسیدیم به حیاط، ناگهان چشمم افتاد به آقا.
آقا آن جا بود. توی قاب پنجره بود. دستش آرام و باوقار حرکت می کرد... مثل ماه شب چهارده بود. آقا مثل کوه دماوند بود... .» (صفحه 371)