بخشش جان در ایستگاه آخر زندگی

مدال قهرمانی و شجاعت، این‌بار بر سینه مردی درخشید که با اهدای اعضای بدن خود زندگی را به پنج بیمار نیازمند بخشید. زندگی این جوان 32ساله وقتی به ایستگاه آخر رسید که با رضایت پدر پرونده یک عمر ایثار و فداکاری او با بخشش زندگی به چند خانواده بسته شد.
«محمد رضا استاد هاشم» که این روزها دختر سه‌ساله‌اش بیشتر از گذشته بهانه او را می‌گیرد، وقتی در سانحه تصادف در محل کار خود مرگ مغزی شد، چند روز بعد لبخند را بر چهره خسته و درد کشیده چند بیمار نیازمندی نشاند که سال‌ها با از دست دادن عضو حیاتی بدن با درد و رنج زندگی می‌کردند.
پدر هنوز هم باور نمی‌کند فرزند اولش به این سرعت آن‌ها را ترک کرده باشد.
نمی‌داند چطور برای نوه سه ساله‌اش غیبت طولانی پدر را توضیح بدهد. اما می‌داند وقتی او بزرگ شد به داشتن چنین پدر قهرمانی افتخار خواهد کرد. پدری که در لباس پاسداری عاشقانه به کشور خدمت و سرانجام دین خود را به این خاک و مردم آن با بخشش اعضای بدن خود ادا کرد.


محمد حسن استاد هاشم، پدر محمدرضا با بیان اینکه فرزندش در یک خانواده مذهبی و با نوای قرآن و نماز بزرگ شده‌است، می‌گوید:« محمدرضا فرزند اول من بود و همیشه محبت خاصی به من و مادرش داشت.
اهل نماز و هیات بود و دوست داشت با همه وجود به کشورش خدمت کند. علاقه زیادی به پاسداری داشت و همین امر باعث شد به عنوان نیروی قراردادی در سپاه پاسداران مشغول خدمت شود. سعی می‌کرد در کارش بهترین باشد و خدمت صادقانه‌ای به کشور کند. محل کار او دانشگاه جامع امام حسین (ع) بود و او در قرارگاه دژبان فعالیت می‌کرد. قرار بود همین روزها به عنوان نیروی رسمی سپاه تغییر وضعیت پیدا کند.
سه سال قبل وقتی خدا «حسنا» را به او و همسرش داد، زندگی‌شان شور دیگری پیدا کرد. رابطه خاصی بین این پدر و دختر بود و او عاشقانه دخترش را دوست داشت».
وی درباره روز حادثه و آخرین دیدار با محمدرضا چنین می‌گوید:« آن روز وقتی پسرم در قرارگاه دژبانی مشغول خدمت بود ،خودروهایی که وارد وخارج می شدند تحت بازرسی قرار می‌گرفتند. راننده یکی ازخودروها که می‌خواست خارج شود، بنا به دلایل نامعلومی اجازه بازرسی نمی‌داد و سوار بر خودرو سعی کرد خارج شود.
لحظه‌‌ای که قصد خارج شدن داشت با محمدرضا برخورد کرده و او را 40 متر روی زمین تا اتوبان بابایی می‌کشد و همین باعث آسیب و شکستگی جمجه او می‌شود. راننده پس از این حادثه متواری شد و کسانی که آنجا حضور داشتند، محمدرضا را به بیمارستان شهید چمران منتقل کردند. پسرم ورزشکار بود و به شکل حرفه‌ای در رشته تکواندو فعالیت می‌کرد و کمربند مشکی دان چهار تکواندو داشت و مربی این رشته رزمی بود. بدن ورزیده‌ای داشت اما شدت ضربه و کشیده شدن او روی زمین به حدی بود که به جمجمه آسیب شدیدی وارد شد و لحظه‌ای که به بیمارستان منتقل شد، به کما رفت. وقتی به ما خبر دادند، سراسیمه به بیمارستان رفتیم. از دیدن محمدرضا شوکه شدم. باور نمی‌کردم او روی تخت بیمارستان با کمک دستگاه نفس می‌کشد.کاری جز دعا از دست ما بر نمی‌آمد. امید داشتیم که او دوباره بازمي‌گردد و چشمانش را برای ما و تنها دخترش بازخواهد کرد. نمی‌دانستیم چه پاسخی به سوال‌های حسنا که سراغ پدرش را می‌گرفت، بدهیم.
دو روز از حادثه گذشت تا اینکه پزشکان خبر تلخی را به ما دادند. یکی از آنه‌ا با تشریح وضعیت محمدرضا به ما گفت بر اثر شدت ضربه و خونریزی او مرگ مغزی شده است و شاید تنها چند روز با کمک دستگاه زنده بماند. از شنیدن این خبر شوکه شدم. پزشک بیمارستان به ما پیشنهاد داد در فرصتی که باقی مانده است، اعضای بدن محمدرضا را به بیماران نیازمند اهدا کنیم. تا به آن روز تنها از قاب تلویزیون درباره اهدای عضو و حیات دوباره بیماران پیوندی دیده و شنیده بودم و پذیرفتن آن برای من کمی سخت بود.
درک اینکه یک انسان پس ازمرگ مغزی با اهدای اعضای بدنش زندگی را به چند انسان دیگر ببخشد، کمی برایم دشوار بود و تصور نمی‌کردم یک روز خودم در این موقعیت قرار بگیرم.
موقعیتی که باید تصمیم سخت و دشواری را می‌گرفتم. تصمیمی که می‌توانست به رفتن همیشگی محمدرضا و بازگشت به زندگی چند بیمار نیازمند منتهی شود. امید داشتم که بعد از 48ساعت از کما خارج شود اما پزشکان با تشریح کما و مرگ مغزی به من گفتند که مرگ مغزی یعنی پایان حیات. در آن لحظات چهره بیماران دردکشیده و نیازمند عضو مقابل چشمانم قرار گرفت. می‌دانستم چند پدر همسن و سال محمد یا بزرگ‌تر از او سال‌هاست که به‌دليل از دست دادن عضو حیاتی بدن با درد و رنج زندگی می‌کنند و فرزندان آن‌ها مدت‌هاست لبخند پدر را ندیده‌اند و همیشه دربیم و امید زندگی کرده‌اند. محمدرضا بسیار مهربان بود و همیشه دوست داشت به مردم و افراد نیازمند کمک کند و من با اعلام رضایت برای اهدای اعضای بدن او خواستم فداکاری و مهربانی‌های او کامل شود. ساعتی بعد او را به اتاق عمل منتقل کردند و قلب نازنین او را به مرد 40 ساله‌ای پیوند زدند و کلیه‌های او نیز به یک خانم 40 ساله و یک پسر 28 ساله پیوند زده شد. کبد و نسوج او نیز به بیماران نیازمند اهدا شد. با وجود آنکه چند هفته ای است که محمدرضا از میان ما رفته است اما برای شنیدن صدای قلب او دلتنگ شده‌ایم. دوست داریم کسی را که قلب پسرم در سینه‌اش می‌تپد از نزدیک ببينیم و با شنیدن تپش‌های او آرام شويم. او قهرمان زندگی است و برای ما همیشه زنده است. محمدرضا رفت اما پدران دیگر که زندگی شان به تارمویی بند بود دوباره به زندگی لبخند زدند».