روزنامه مردم سالاری
1395/11/28
افلاطونیان متاخر کتابی آموزشی برای دوستداران فلسفه
کتابی را با عنوان افلاطونیان متاخر از ادریوس تا ویکتور کوزن به رشته تحریر درآوردهاید. لطفا کلیتی را درباره این کتاب بفرمایید که موضوع این کتاب چیست؟ آیا این کتاب فلسفه تاریخ است یا چیزی دیگر؟اولین نکته که باید درباره این کتاب بگویم این است که این کتاب کتابی میان رشتهای است. منظورم از میان رشتهای این است که الزاما به طور تام فلسفه نیست، بلکه در آن تاریخ و فرهنگ هم مطرح است و حتی گاهی جریانات سیاسی و دینی هم مطرح شده است. یعنی در اینجا تقریبا از قرون اولیه میلادی و وضع تفکر فلسفی به طور عام تا اواخر قرن نوزدهم بیشتر مورد بحث است و صحبت تفکر انسان در سیر تاریخ است.
البته جنبه تاریخی کتاب نسبتا قوی است و در حاشیهها هر جا که لازم بوده اطلاعاتی درباره اشخاص، زندگی نامه آنها، اعتقادات، محل زندگیشان و نکات لازم دیگر بیان شده است. این مجموعه یک نوع اطلاعرسانی است. برای همین هم خودم بعد از اینکه تکمیل و اصلاح شد دوبار مجبور شدم آن را بخوانم که برایم خیلی آسان نبود، چرا که کتاب حالت کتاب مرجع دارد و نمیتوان به راحتی از اول تا انتها آن را خواند بلکه میتوان به آن رجوع کرد. به فرض مثال راجع به دوره نهضت شارلمان اگر فردی اطلاعی بخواهد میتواند فصل مربوط به آن را بخواند و خیلی هم استفاده کند. اما وقتی که از ابتدا تا انتها بخوانید خسته کننده است.
در واقع جستجوگر یا محقق به صورت انتخابی و گزینشی میتواند از آن استفاده کند؟
بله صددرصد. برای رجوع بیشتر قابل استفاده است.
میخواهم در مورد کل کتاب بفرمایید که اساسا از چند بخش و چند فصل تشکیل شده است؟
کتاب در واقع دو جلد و دو موضوع یعنی بخش اول و دوم است که در یک مجلد چاپ شده است. البته میشد که آن را در دوجلد چاپ کرد، چرا که حدود ۶۰۰ صفحه است. اما چرا من حاضر نشدم که این کتاب در دو جلد چاپ بشود؟ چون به نظرم آنچه که در این کتاب مهم است، این استمرار سنت فکری است. سنت فکری افلاطون در حرکت استمراری آن مهم است واین به صورت عمدی است که تا به امروز هم ادامه دارد و ما شاهد آن هستیم، که مهمترین سنت فلسفی دنیاست. حالا چه در غرب و چه در کشورهای شرقی که به نظرم همان اشراق هم دنباله همان است.
من در این کتاب فقط به غرب پرداختهام به علت اینکه کتاب سهروردی که یک سال قبل از این کتاب چاپ شده است، تا حدودی این سنت را در شرق بیان میکند. چرا که خود سهروردی افلاطونی متاخر است. بعد دنباله کار آن هم در ایران در آن کتاب بحث شده و به همین دلیل این را انحصارا به غرب پرداختهام. البته باید بگویم که این دوکتاب با هم شروع شدند و حدود ۵ سال کار برده اند. کتاب سهرودی در اسفند ۹۳ چاپ شد و این کتاب هم یک سال بعد یعنی در اسفند ۹۴ به چاپ رسید.
بخشی از کتابتان به تقابل و تعامل سنتهای فکری افلاطون و استقرار مسیحیت در امپراطوری روم اختصاص یافته، هدفتان از این بخش چه بوده است؟
آن بخشی که شما گفتید، در واقع نتیجهگیری است و بخش مستقلی نیست. آنچه که در مسیر کتاب به طور ضمنی مطرح است همین مسئله است. چرا که اینها هم بعضیهایشان با مسیحیت مقابله میکنند. خیلی ساده است اگر کتاب را بخوانید میبینید که بعضی از مسیحیان خیلی اصیل با اتکا به این سنت بین فلسفه و مسیحیت یک رابطه برقرار کردهاند. بعضی از مسیحیان با انتقاد از این سنت، مسیحیت را از فلسفه جدا کردند. یا آنهایی که این را به عنوان یک حربه به کار بردند، یا آنهایی که برعکس از این حربه صرفنظر کردند که در ابتدا تا انتهای کتاب هم شما شاهد این هستید.
اما چیزی که لازم است بگویم این است که در هر صورت هر کاری بکنیم بین فلسفه محض و اعتقادات محض از هر نوعی که باشد وحیانی و توحیدی، یک اختلافی باقی میماند و این دو کاملا برهم منطبق نمیشوند. فقط مسیحیان و حتی بعدا مسلمانان برای اثبات عقلانی اعتقادات خودشان گاهی به این مطالب رجوع کردند. این تفاوتی است که در بین اشاعره و معتزله هست. اشاعره کاری به تفکر فلسفی ندارند و صرفا براساس ایمان پیش میروند و عین همین در غرب وجود دارد. معتزله آن عامل عقلانی که نتیجه تفکر است را در اعتقادات دخالت میدهند و ما شیعیان یک چیزی بین این دو هستیم، یعنی هم میگوییم که وحی را اصل قرار بدهیم و هم عقل را.
چرا دین و فلسفه همپوشانی نمیکنند؟
همکاری میکنند، اما به عینه بر هم منطبق نمیشوند. این خیلی روشن است برای اینکه هر دینی را که در نظر بگیرید یک جنبه نبوی دارد. حکمت، نبوی است درصورتیکه فلسفه، حکمت نبوی نیست، بلکه حکمتی انسانی و عقلانی است. یعنی مبادی آن براساس خود عقل انسان است. مبادی یک دین براساس وحی است. حتی به عقیده من اگر بگوییم که این دو به عینه برهم منطبق میشوند یعنی داریم دین را انکار میکنیم.
اگر ممکن است دو نمونه عینی از این دو تفکر را برای عینی شدن این بحث بفرمایید.
این بحث خارج از بحث این کتاب است، اما آن را من در کتاب «فلسفه در قرون وسطی» بحث کردهام. وقتی که دین مسیح در قرن دوم و سوم به وجود میآید، این تعارض در ریشههایش پدید میآید و یکی از عینیترین بحثهایی است، که یک شهید مسیحی در قرن دوم به نام تروفو مطرح میکند. یعنی بحث با تروفو است و که تروفو سیر تحولی خودش را بیان میکند و میگوید که من در ابتدا رواقی بودم، چون رواقی به من یاد میداد که به خودم متکی باشم، امیالم را مطابق ارادهام و ارادهام را مطابق عقلم بکنم و خودم آقای خودم و نوکر خودم باشم. بعد به مرور زمان احساس کردم که نوعی انائیت در این کار هست. یعنی اینکه من خودم همه چیزهستم.
بنابراین به ارسطو گرایش پیدا کردم، چون ارسطو به من منطق و طبیعیات یاد میداد و من را با علومی آشنا میکرد. نه اینکه مانند رواقیون صرفا رفتار من را بخواهد درست کند. بعد از ارسطو دیدم که این ناکافی است پس فیثاغورثی شدم، تازه به گذشته برگشتم، چون فیثاغورث جهان را ریاضی میبیند و در واقع این نسبتها را در جهان اصل قرار میدهد و همه چیز را بر این اساس تببین میکند. باز دیدم که از لحاظ روحی من را راضی نمیکند، در مرتبه بعدی تازه افلاطونی شدم، برای اینکه افلاطون از سرنوشت نفس و روح من سخن میگفت، اما در اینجا فقط سخن بود و فقط تفکر ذهنی بود. در واقع با آن حالت انضمامیحیاتی که در مسیحیت حس کردم، مسیحیت را برسقراط ترجیح دادم. متوجه شدم که در این شهادت هست درصورتیکه در فلسفه افلاطونی شهادتی وجود ندارد. بلکه شما یک دانشی میآموزید. در اینجا نزدیکی به خداوند را بیشتر احساس کردم.
در شرح حال این شخص این امتیازی که میتوان فراتر از عقل جزئی انسانی و فراتر از فلسفه رفت، مستتر است. متفکران دیگری در آن دوره داریم که در آن کتاب خیلی مفصل به آنها پرداخته ام که این ها اصلا عقل انسانی را قبول ندارند و اگر عقل انسانی معتبر بود که خداوند انسان را ترد نمیکرد. دین، انسان را فقط به خود عقل انسان واگذار نمیکند. بلکه وحی هم در کار است. اما این وجود دارد که مسیحیانی در آن سنت هستند که اصلا عقل انسان را قبول ندارند و معتقدند که اگر عقل ما درست بود که ما ترد نمیشدیم. اما خیلی هم گفته شان اعتبار ندارد، لاقل در نهایت عقل انسانی همان رحمت خداوند است.
بخش دیگری را به سیر تحول افلاطونیان در جهان غرب اختصاص دادید که تا عصر حاضر هم رسیده است. سوال این است که بعد از موج جدید تفکر در غرب، افلاطونیان متاخر چه افرادی هستند و تفکرشان چیست؟ آیا همان تفکر افلاطون را دارند؟
مسئلهای قبل از این باید مطرح شود و بعد به این برسیم و شما خیلی زود به قسمت دوم کتاب رفتید. ببیند اصلا چرا ما میگوییم افلاطونیان متاخر؟ چرا نمیگوییم نو افلاطونیان؟ ببینید اصطلاح نوفلاطونی خودش تازه است و در حدود ۱۵۰ سال پیش است. در قرون وسطی هیچکس نمیگفت افلاطونیان بلکه این تازه ساخته شده و در اواخر قرن هیجدهم توسط یک معلم در انگلستان به کار برده شد. او گفته است که سنت افلوطین و غیره خیلی افلاطونی نیست، پس اینها را نو افلاطونی بگوییم.
در قدیم هیچکس این اصطلاح «نوافلاطونی» را به کار نمیبرد و همه میگفتند که اینها افلاطونی هستند. کُربن، در کتابی که راجع به سهروردی نوشته است، سهروردی را به عنوان یکی از افلاطونیان ایران نام میبرد. چرا که درآن زمان نو افلاطونی وجود نداشته است. اینجا من میتوانستم به جای افلاطونیان متاخر، نوافلاطونی بگویم، اما این یک اصطلاح جدید است و من نمیخواستم با این عنوان اطلاقش کنم، با این حال گاهی هم از لفظ نوافلاطونی استفاده کردهام.
مسئله دیگر اینکه سنت افلاطون خود وارث سنتهای قبلی است. در سنت افلاطون، فیثاغورث بسیار شدید وجود دارد. بقراط از لحاظ اخلاقی و پارمنیدس از لحاظ ثبات، هراکلیتوس از لحاظ حرکت.
در فهرستی که در این کتاب عنوان شده است من شخصا شاید یکی را بیشتر دوست دارم آن هم فورفوریوس (پورفیروس) است که در واقع این شخص بسیار برای من اهمیت دارد. اولا کتاب افلوطین یعنی تاسوعات به قلم این فرد است. یعنی تعلیمات شاگرد افلوطین است. یکی دیگر اینکه چیزی که در این فرد برای من جالب توجه است توجه فرفوریوس به ارسطوست. منطق ارسطو را این فرد تنظیم کرده است. یعنی افلاطونی است، اما حربه منطقی را هم ایشان کار کرده است. این بسیار اهمیت دارد.
خود افلوطین هیج چیزی علیه مسیحیان ننوشته است، اما فرفوریوس با مسیحیان درافتاده است و مسیحیان آثار او را آتش زدند. اینکه میگویند که مسلمانان کتاب آتش زدند در مسیحیت هم این را میبینیم. اما وقتی که خوب کار میکنید میبینید که به علت اعتقادات نیست، بلکه به خاطر اختلافات سیاسی است. شما وقتی زمانه را خوب تحلیل میکنید میبینید که فرفوریوس به خدا اعتقاد دارد و دائما هم این را میگوید اما فقط در آن جو سیاسی زمانه با هم اختلاف دارند. یعنی تاریخ فلسفه قادر نیست به تمامه خودش را از جریانات اجتماعی، سیاسی مستقل کند، هرچند که میخواهد که این کار را بکند، اما نمیتواند.
البته چند جمله هم در مورد چهره جان بلیک باید بگویم. سیر افلاطونیان متاخر با جان بلیک که در منابع عربی یام بالخوس آمده است. با این چهره این سنت مقداری عوض میشود.
یعنی به چه صورت عوض میشود؟
یعنی به سمت سلبی میرود. افلوطین اثباتی است. فورفوریوس اثباتی است، اما اینجا کلام سلبی میشود. خدا را نمیشود گفت که چه هست. میشود گفت چه نیست و این خودش نوعی خداشناسی است. یعنی یک نوعی نزدیک شدن به خداوند است یعنی از هر بت، شکل و از هر وهمیباید او را مبری کنی تا ایمان داشته باشی.
یعنی وقتی که از افلوطین و فرفوریوس به ابرقلوس میرسیم، دیگر فکر عوض میشود. چرا که جان بلیک در میان آنهاست و فلاسفه بعدی مانند ابرقلس آن را خواندهاند، اینها چیزهایی است که در تاریخ ما اصلا هیچ کسی دربارهاش بحث نمیکند. اما در اینجا چه اتفاقی افتاده است؟
برای اینکه این را بفهمیم. باید ببینیم که فلسفه افلوطین بر چه چیزی استوار است. فلسفه او کثرت و وحدت است. یعنی چگونه وحدت کثرت پیدا کرده است. اگر بگوییم که اینجا هم خالقی دارد، اینجاها هم کثیر است، توحید را چگونه توجیه کنیم؟ او میگوید اقنوم اول احد و اقنوم دوم عقل، اقنوم سوم نفس است، اگر ما بعد از این سه تا طبیعت را به عنوان اقنوم بعدی در نظر بگیریم چهار تا اصل میشود که میتوان آنها را از لحاظ فلسفی با علل چهارگانه ارسطو نزدیک کرد. با این فرق که علل چهارگانه ارسطو حالت افقی دارد، اما اقنایم سه گانه یا چهارگانه افلوطین عمودی است. یعنی اینکه برای اینکه نفس من ارتقا بیاید باید به عقل بروم و از عقل به سوی احد بروم. در ارسطو آنها در کنار هم هستند و باید بگویم که افقی هستند. ارسطو علمیتر و در افلوطین روحیترند.
از جان بلیک که میگذریم و به پروکلوس میرسیم، پروکلوس نمیگوید اول احد و بعد عقل و نفس بلکه میگوید احد و بعد جان که خیلی مهم است، یعنی حیات. یعنی عقل بعد از حیات است و این بسیار متفاوت است و بعد از جان تازه به عقل میپردازد. به عقیده من فردوسی در سنت ما به نحوی این سنت را خوانده است که میگوید به نام خداوند جان و خرد؛ یعنی اول جان را میگوید و بعد خرد را. در صورتی که اگر سنت افلوطین به او رسیده بود نمیتواند اول جان را بگوید و مجبور بود عقل را اول بیاورد. اینها تماما نشان میدهد که چه جور جان بیوس یا زندگی است و عقل لوگوس است و این دو با هم فرق دارند. برای همین است که سیر و هدف این تاریخ و حتی برنامه سیاسیشان حتی به همین اعتقاداتشان بستگی دارد. اگر خوب تحلیل و کار بکنید میفهمید که فضا چگونه عوض شده است. این است که وظیفه همه ماهاست که در مملکتمان عمق ایجاد کنیم. نه اینکه طوطی وار چیزهایی را بیان کنیم. سخن هرچه باشد به ژرفا بگو.
استاد یعنی در اینجا پارادایم (نمونه کامل) در زمان فردوسی ابرقلوس بوده؟
ابرقلوس قبل از فردوسی بوده. من فکر نمیکنم بلکه سنت است، یکی از فلاسفه ای که در تفکر اسلامیتاثیر داشته ابرقلوس است. در فردوسی هم این سنت شاید هست و خود این سنتها شباهتی با هم دارد و همه این سنتها سنت افلاطونی است. به همین دلیل است که من میگویم متاخر چرا که هرکدام به سبک خودش است.
استاد اگر اجازه بدهید یک مقدار جلوتر بیاییم...
لازم است که داماسکیوس را مقداری توضیح بدهم چرا که اهمیت دارد. برای اینکه آخرین چهره بزرگ در این سنت است. اسمش دمشقی است و اساسا داماسکیوس به معنای دمشقی است. اهل سوریه است و الزاما یونانی نیستند، اما سنت، سنت یونانی است. این فرد به دلیل اینکه ژوستینن امپراطور روم حوزهها را میبندد و سفر را قدغن میکند، اینها به ایران پناه میآورند. به تیسفون و دستگاه انوشیروان دادگر پناه میبرند که شش استاد یونانی هستند و حدود ۸ یا ۹ ماه در ایران در دربار هستند. داماسکیوس صحبتهایش را با انوشیروان دادگر نوشته است. درست یا غلط نمیدانم، البته من شک دارم. انوشیروان در این گفتوگوها میگوید که من آثار افلاطون را میشناسم. کتاب جمهوری افلاطون، پارمنیدس و غیره ...
اینها یک استاد رومیدر تیسفون داشتهاند که طبیب بود که در عین حال اطلاعات فرهنگی داشته است. اما من شخصا باور نمیکنم که مثلا انوشیروان رساله پارمنیدس را خوانده باشد. اما شاید اسم آنها را شنیده باشد. بعد از مدتی که میبینند جو دربار ساسانیان با روحیه شان مطابقت نمیکند، اجازه میگیرند و برمیگردند. زمانی که برمیگردند انوشیروان به آنها قول میدهد، در جنگی که با رومیها دارد اگر پیروز بشود و قرارداد ببندند از این افراد حمایت بکند و این کار را میکند. بعد از صلح میگوید که باید با این دانشمندان و فلاسفه به سبک انسانیتری رفتار بشود. از اینجا دیگر مسیر کتاب عوض میشود، یعنی عالم یونانی را ترک میکنیم و بیشتر عالم مسیحیت و غرب شروع میشود. یعنی از بویسیوس به بعد این اتفاق میافتد.
در واقع جلد دوم کتاب شروع میشود؟
بله جلد دوم شروع میشود. در اینجا بویسیوس که مقام بالایی در نزد امپراطوران رومیداشته است، از ۴۷۰ تا ۵۲۴ زندگی کرده است. کار مهم اش این است که در تاریخ اسمش ثبت میشود. اولین فردی است که آثار ارسطو را به لاتین ترجمه کرده است. مقولات، کتاب العباره، توپیغا و....را همه او ترجمه میکند. از این تاریخ به بعد ارسطو در قرون وسطی با کتابهای بویسیوس وارد مسیحیت میشود. عامل دیگر اینکه این فرد در زندان است و در عالم مسیحیت است که در زندان کتابی به نام تسلای فلسفی نوشته است که در اینجا فرشته فلسفه یک شب پیش وی میآید و به او تسلا و دلداری میدهد و به زندانی میگوید که تو باید مقاومت داشته باشی، در این شرایط سخت و در این جور و ستمیکه بر تو وارد میکنند، تنها چیزی که به تو تسلا میدهد باز تعقل خودت است.
کتاب از شهرت خیلی زیادی برخوردار است. این فرد بسیار مهم است چرا که اشعارش را در زندان سروده است. درواقع به صورت تخیلی شخص زندانی است که ظاهرا با خودش گفتگو میکند که از طریق فلسفه تسلایی پیدا کند. البته این گفتگو با خود گفتگو با آن فرشته فلسفه است و بعد میرسیم به عالم اروپایی که بعد از این هرچه میشنوید از مصر، یونان، سوریه، حران، عراق و ایران ... است و تمام میشود. از روم هم میگذرید و به دوره شارلمانی میرسید. شارلمان در سال ۸۰۰ میلادی تاج گذاری کرده است، یعنی درواقع عالم ژرمنی است، پادشاه ژرمنهاست.
اهمیت شارلمان یکی از لحاظ سیاسی است، یعنی در وحدت و یکپارچه کردن اروپاست. از این مهمتر با اینکه خودش یک سردار است و تحصیلاتش درحد خیلی عالی نیست اما متوجه شده است که هر پیشرفت و ارتقایی باید یک جنبه فرهنگی داشته باشد. اگر این جنبه فرهنگی نباشد نمیشود که ارتقایی باشد. در اینجا نهضت سیاسی و فرهنگی شارلمان را در کتاب آورده ام. اما این به چه معنی است؟
نهضت فرهنگی درواقع یعنی مدارس، یعنی تدریس و قدرت دادن به معلمها و ساختن تحصیلات و مدارس. اولین مدارس رسمیو اولین دانشگاهها در غرب در این زمان است. به این قسمت از نهضت شارلمانی اهل مدرسه یا ایسکولاستیک میگویند. که در زبان لاتین به معنی فراغت است. یعنی وقتی به مدرسه میرویم، یعنی من میخواهم مهلت فراغت داشته باشم. این به معنای مدرسه است. من در یکی از سخنرانیهایم گفتم که فکر نکنید که اگر بنشینید فراغت میآید. فراغت همان همت شماست. فراغت همان همت خودمان است، من میایستم و همت میکنم که درست فکر کنم. به نظرم این ارزش دارد و خود نفس مدرسه مهم است. فردی که در دوره شارلمان به آن پرداخته ام و شخصا هم برایش خیلی اعتبار قائلم یک مدرس به نام آلکوین اهل یورگ انگلستان است. این فرد مدارس را شکل میدهد و برنامه میدهد و چیزی را که باید دقت کنید میآید و سه درس اولیه دستور زبان، جدل و خطابه را دروس سه گانه ادبیات مینامدو دروس چهارگانه را حساب، هندسه، هیات و موسیقی میداند. حساب جزءدروس اولیه است و بعد از آن هندسه و بعد هیات و موسیقی، یعنی این هفت درس فلسفه نیست، بلکه اینها شعب فلسفه اند. درس فلسفه یعنی شما علوم میخوانید و آن هم به صورت جدی و در مدارس. زبان و منطق و خطابه میخوانید این هفت درس شروع مدارس و دانشگاههای اروپاست و بعد تحول این دروس است که مدارس را در قرن دوازدهم و دانشگاهها را در قرن سیزدهم بوجود میآورند. به نظر من آلکوین زیر سایه سیاسی شارلمان، اروپا را ساخته است. درواقع معلمها اروپا را ساخته اند و کتاب من همانطور که در آخر آن گفته ام سرگذشت معلمهاست. همه این افراد معلم اند. این کتاب درواقع به نوعی حماسه معلمهای اروپاست. آنها که باور کردند که با تدریس میشود کاری کرد. در آخر این کتاب فصلی است که چند سطر آن را برایتان میخوانم که آنها تکلیف امروزیشان چیست؟
بحثهایی که در اواخر کتاب دارید این است که البته من این را از روی داشتههای که در اختیار داشتم بیان میکنم به افرادی مانند شلایرماخر و ویکتور کوزن میپردازید. اما فردی مانند هگل که در سال ۱۷۷۰متولد میشود در صورتی که کوزن ۱۷۹۲ است یعنی به کوزن که بعد از هگل است میپردازید. سوال این است که آیا هگل را چرا جزو افلاطونیان نیاورده اید؟
این بحث در کتاب هست یعنی در همان فصل ویکتور کوزن، هگل هم هست. گفتهام که هگل افلاطونی شناس است. به یک معنا هگل اصلا تفسیر افلاطون است. شما چون کتاب را نداشتید از برخی از مباحث میپرید. قبل از این قسمت باید به فلورانس و انگلستان و...بپردازیم و بعد این دو نفر را به صورت نمادین گذاشتم که بلاخره شلایرماخر به سبک خودش خواسته است که سنت افلاطونی را احیا کند. همانطور که میدانید شلایرماخر یک کشیش پروتستان است و کوزن هم یک معلم است و جالب است بدانید که کوچه جلوی دانشگاه سوربن به نام کوزن است و اگر این کتاب را میتوانستم از ادریوس تا سوربن بنویسم، اگر خودم میخواستم این را بیان کنم.
اما دو نکته را باید بدانید که در اواخر قرن پانزده در آکادمیشهر فلورانس در شمال ایتالیا، سنت افلاطونی با فیچینو که کتابهای افلاطون را از یونانی به لاتینی ترجمه میکند، دوباره رایج میشود. همچنین خود وی هم کتابی با عنوان الهیات افلاطون مینویسد که در اینجا افلاطون توسط و با هنرمندان به روز میشود. تابلوی معروفی که رافائل از مکتب آتن کشیده شما افلاطون را با چهره لئونادو داوینچی میبینید که در دست خود رساله تیمائوس است. ارسطو را در چهره میکلانژ کشیده با کتاب اخلاق و میخواهد بگوید که در رنسانس این افراد حضور دارند. اما اینها خلاقند و تنها با مفاهیم کار ندازند، بلکه با طبیعت هم کار دارند. از این طریق فیثاغورث و ریاضی هم وجود و حضور دارد. اینها بحثهایی است که در رنسانس است و اساسا رنسانس افلاطونی میشود و هنرمندانشان افلاطونی میشوند. اما به سبک خودشان یعنی اینکه خلاقند و خلق میکنند. یعنی افلاطون ضد محسوس است. اما آنها این خلاقیت را در محسوس مانند نقاشی یا معماری به کار میبرند. یعنی آن نسبتهای ریاضی فیثاغورث را میگویند و ارتقاهای روحی افلاطون را هم قرار میدهند که بسیار مهم است و در قرن نوزدهم هگل این را بحث میکند. میگوید که چگونه اینها به روز میشوند. در انگلستان دانشگاه کمبریج است که ادعا میکند که من افلاطونی هستم. اما در انگلستان یک مسئله سیاسی است. حتما شما راجع به کرامول شنیده اید و میدانید که چارلز اول شاه را سر میبرد. او افلاطونی است و عضو کمبریج است و به دنیال یک آرمان است و از آن دست برنمیدارد و میگوید که فاسد باید از بین برود. وقتی که بعدا میمیرد و چارلز دوم که به فرانسه فرار کرده بود و به انگلستان برمیگردد قبر او را نبش میکنند و مرده او را دار میزنند.
این قسمت کتاب اتفاقا خیلی خواندنی است که میگوید با این حال کاری که کرامول کرده بود به کلی جریان را عوض کرد. یعنی با اینکه دوباره برمیگردد، اما باز کار او شکل تازهای به انگلستان داده بود و یعنی حدود شاه و مجلس و غیره تعیین شده بود و این به همین خاطر است که مهم است. در این فصل بحث از کرامول و فلاسفهای که میخواستهاند به او کمک کنند است. بعد از اینها آمده ام و دو نمونه از قرون جدید یعنی یکی شلایرماخز از آلمان که یک روحانی پروتستان است که به افلاطون متوسل میشود و درواقع مفسر افلاطون میشود و هرمنوتیک را او شروع میکند. هرمنوتیک را هم من به کشفالمحجوب ترجمه میکنم که اسم کتابی از عارف ایرانی در قرن دهم میلادی به نام ابویعقوب سجستانی است. یعنی آنچه که پنهان است را کشف و آشکار بکنیم.
ارتباطش با افلاطون چگونه میشود؟
باطنی است، یعنی آن حقیقت با مثال کشف میشود. تقریبا میتوانم بگویم که افلوطینی است. ابویعقوب سجستانی یعنی نفس خودش را با تامل عقلانی نسبت به احد پیدا میکند، یا همان کشفالمحجوب است. به یونانی میشود آلتیا به معنی برطرف کردن حجابها. حقیقت را میگویند آلتیا.
در فرانسه ویکتور کوزن را گرفتهام که البته وی مانند شلایرماخر فیلسوف بزرگی نیست. او یک معلم است که در دورهای در سوربن درخشیده است. در واقع مترجم هگل است و هگل در آلمان از او حمایت میکند و به او درس داده است که همه در کتاب آمدهاند. اما چرا من به این شخص پرداختهام؟ چون در فرانسه مترجم افلاطون است و ترجمه جدید از افلاطون و افلوطین و حتی دامسکیوس و ابرقلس دارد و چرا میپردازد؟ و اساسا با اینها چکار دارد؟ فیلسوف دوره جدید با اینها چکار دارد؟ برای اینکه میخواهد در فرانسه فلسفه را از تعلیمات برطرف کند. با این حال که فیلسوف بزرگی نیست، اما اینها را فهمیده که اگر شما به کلی افلاطون را کنار بگذارید معنای فلسفه تغییر میکند به همین دلیل به سرچشمه برگشته است و عمدی این کار را میکند و موفق میشود. مسئله فلسفه را در دبیرستانها که خیلی جای مهمیبرای این کار است احیا کند، میگوید که باید آنها را حفظ کرد و میایستد. بعدا در دروه ای خیلی آن را خفیف میکنند. بعدا وزراء معروف فرانسه مانند گیزو و....از او حمایت میکنند و در این زمان است که سوربن احیا میشود.
برای همین است که من میخواستهام که این فرد را توضیح دهم که هگلی است و هگل هم در اینجا توضیح داده میشود. درثانی اینکه موفق شده که در فلسفه نگذارد که برنامه را خراب کنند. این برای من مهم بود در واقع کل کتاب یادآوری از معلمهاست. یابه تعبیر بزرگداشت معلمهاست. که در واقع این معلمها وظیفهشان را میتوانند به نوعی انجام بدهند. آخر آن هم بعضی از مسائل روز خودمان را میتوان دید. یکی از معلمها که در اروپا خیلی سختی دیده است شخصی است به نام ابلار که در قرون وسطی درسهایش را از او میگیرند و مجبور میشود که دانشجویانش در زیر آلاچیق در جنگل درس بخوانند. درست هم دوره ابن باجه در قرن سیزدهم است که شاید افکار ابن باجه در او تاثیر داشته است. او از حوزه ای به حوزه دیگر پناه میبرده و حتی مجبور میشده است که دروس خود را در آلاچیق و جنگل تدریس کند. او شاید بیش از اطلاعات علمیو فلسفی خود نه تنها از صداقت بلکه از گستاخی و تهور نیز برخودار بوده و از هدف آموزشی و تربیتی که داشته به هیچ عنوان دست بردار نبوده است احتمالا ابلارهای امروزی نیز هنوز با سرنوشت مشابه ای روبرو هستند.
منظور اینکه حتی با وجود عدم موفقیت ابلار در عصر خود تعلیمات او و یا افراد مشابه او به نحوی تاثیر فرهنگی خود را در آینده آن جامعه نمایان سازد در این زمینه به عنوان مثال میتوان بعد از آبلار از شاگرد و دنباله روی او پیرلمبور سخن گفت که کتاب معروف احکام را به رشته تحریر درآورده است. این کتاب سالهای متمادی مورد تفسیر متکلمان بزرگ قرار گرفته است ابلار الزاما به یک سنت واحد تعلق نداشتهاند و همین عملا موجب شکوفایی افکار عمیق و بدیع در سیر زمان در فرهنگ کشورهای غربی شده است. درفاصله نمیشود قهرمان شد ولی در هر صورت هرمتفکر، متبحر و درستکاری در حد قابلیتهای خود به نحو بنیادینی میتواند به جامعه کمک کند. فیلسوف امروزی با قبول اولویت و اهمیت علوم تحصلی و فنون باز نمیتواند مطمئن شود که همین دستاوردهای علمیو فنی نیز اگر فاقد تفکر عمیق و بصیرت واقعی باشند بتوانند به نتیجه مطلوبی برسند. این نکته محتمل نیست بلکه به اندازه نفس فن محرز و قابل اعتماد است. این قسمت را خواندم که بگویم که اینچنین بحثهایی هم در آخر آمده است.
کدام انتشارات کتاب را منتشر کرده است؟
انتشارات پژوهشگاه کتاب را در پانصد شمارگان درآورده است و من خودم نمیخواستم در شمارگان بیشتری منتشر شود چرا که معتقدم کتابی نیست که بخواهد مورد استفاده همگان قرار بگیرد. اما به هر حال نیاز است که در کتابخانهها و مراکزی آموزشی و پژوهشی ما باشد که من حتم دارم که به آنجاها میرسد..
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
خوزستان؛ بيابان احتمالی آینده
مجمع تشخیص مصلحت نظام و همسانسازی حقوق بازنشستگان
انتشار کتاب «رمزهای عاشورا» همزمان با اربعین رحلت آیتالله هاشمی رفسنجانی
از چهلم تا چهل سالگی
باورم نمیشود فیلم عیاری به جشنواره راه پیدا نکرد
تا شایعه مرگم منتشر شد همه به یادم افتادند
جدال پرسپولیس و استقلال با اصفهانیها
مناقشه نمایشی ترامپ با پوتین
افلاطونیان متاخر کتابی آموزشی برای دوستداران فلسفه
شورای همکاری خلیج فارس به دنبال روابط بهتر با ایران
پایههای اساسی طرح اصلاحطلبان برای گفتوگو و تفاهم ملی
دشمن میخواهد پیشرفتها را نادیده بگیرد و مردم را مایوس کند