قد کشیدن با نو شتن

اولین چیزی که در نگاه دختر موج می‌زند، دریایی از باور و امید‌ است. دختر معلولی که قهرمان عرصه زندگی بسیاری از معلولان شده‌است، می‌گوید نوشتن کتاب باعث شد تا دوباره متولد شود. «هانیه عرب» دختر توانياب کرجی که از کودکی با فلج مغزی دست و پنجه نرم می‌کند، در کنار تحصیل در رشته حقوق رو به نویسندگی آورده‌است. او حالا یک نویسنده است؛ در حالی که تنها با یک انگشت می‌تواند بنویسد. هانیه تا به امروز 6 جلد کتاب به چاپ رسانده‌است؛ کتاب‌هایی حاوی حرف‌های دل یک توانیاب و همچنین موارد حقوقی درباره جامعه معلولان، حقوقی که گاهی به راحتی نقض می‌شود. هانیه امروز پس از فارغ‌التحصیلی توانست ششمین کتاب خود را با نام «دریای باور» به چاپ برساند و آن را تقدیم كساني کند که با لبخند زیبای‌شان او را به ادامه این راه دلگرم کردند. او به سختی حرف می‌زند اما این باعث نمی‌شود با همه وجود از روزگار و تلاش‌هایی که در عرصه علم و نویسندگی از خود نشان داده ، نگوید.
شناور در دریای باور
6 ماهه به دنيا آمدم و همين تولد زودهنگام بود كه موجب نرسيدن اكسيژن به مغز و فلج مغزي‌ام شد. وقتي خود را شناختم، فهميدم با دختران هم‌سن و سالم خيلي فرق مي‌كنم. آن‌ها راه مي‌رفتند و بازي مي‌كردند اما من باید روي يك صندلي مي‌نشستم و تنها نگاه مي‌كردم. مادر تنها مونس من بود . روزها با من گفتار درماني کار مي‌كرد و مرا فيزيوتراپي‌ مي برد. با آنكه سن كمي داشتم ولي به خوبي خستگي را در چهره او مي‌ديدم؛هرچند كه هيچ‌وقت اين خستگي را از زبان او نشنيدم.نمي‌توانستم در مدرسه عادي درس بخوانم به خاطر همین به تهران آمديم و در مدرسه توانخواهان شروع به تحصیل کردم. روزهاي اول برايم خيلي سخت بود ولي با خواندن جمله‌اي از «آندره ژيد» نويسنده معروف فرانسوي مسير زندگي‌ام عوض شد.« اين مهم نيست كه ديگران درباره تو چگونه فكر مي‌كنند، مهم اين است كه تو خود را چگونه مي‌بيني». به داستان علاقمند بودم، براي همين تمام كتاب‌هاي هوشنگ مرادي كرماني را خواندم. 13 ساله بودم كه نخستين قصه‌ام را با نام «دختر موقهوه‌اي» نوشتم و در جشنواره‌اي كه توسط انجمن باور برگزار شد و داور آن نيز هوشنگ مرادي كرماني بود، موفق به كسب جايزه شدم. وقتي جايزه‌ام را گرفتم و تشويق شدم ، انگيزه‌ام بيشتر شد و همین نقطه شروعی براي حركت شد .
در طول دوران تحصيل بالاترين نمرات را گرفتم اما يادگيري رياضي براي من دشوار بود، با اين حال هيچ‌وقت دلسرد و مايوس نشدم. گذراندن دوره پيش‌دانشگاهي مشکل بود چون كلاس‌ها در طبقه چهارم بود و مدرسه آسانسور نداشت؛ با این وجود با معدل 19 اين مرحله را پشت سر گذاشتم. براي امتحانات بايد از منشي استفاده مي‌كردم و از آنجايي كه به‌دليل اسپاسم، بيان بعضي از كلمات برايم سخت بود با مشكلات زيادي مواجه مي‌شدم.


درميان ظلمت و تاريكي زمين، دنبال راهي براي نجات بودم. بارها از خدا این راه راخواستم تا اینکه پاسخ آن را پیدا کردم. خدا به من به هدیه ای داده‌بود و اين هديه بيماري‌ام بود. گفتم اين هديه‌اي پر از رنج و سختي است. او گفت انسان‌هايي را آفريده‌ام كه با داشتن جسم و عقل سالم از راه من منحرف شده‌اند، مي‌خواهي مثل آن‌ها باشي؟پس از پايان پيش‌دانشگاهي احساس كردم هنوز به آن قله‌اي كه مي‌خواستم، نرسيده‌ام. تصميم گرفتم در كنكور شركت كنم و مادرم با وجود تمام خستگي‌ها، پذيرفت كمكم كند. دانشگاه علامه طباطبايي قبول شدم ولي اين دانشگاه براي فردي با معلوليت فلج مغزي مناسب‌سازي نشده‌بود، نمي‌توانستم بر هيجاناتم كنترل داشته‌باشم و دايما از روي ويلچر سر مي‌خوردم و نمي‌توانستم در كلاس‌هاي حضوري شركت كنم. دانشگاه مجازي را به‌ناچار انتخاب كردم اما اين دانشگاه نيز تنها درچهار رشته دانشجو مي‌پذيرفت . ادبيات در بين رشته‌ها نبود. ناگزير در رشته حقوق مشغول به تحصيل شدم. تصميم گرفتم با تحصيل در اين رشته از حقوق معلولان دفاع كنم و با نوشتن و چاپ دو کتاب در این زمینه توانستم دین خودم را به معلولان ادا کنم.
سمت چپ مغز من فلج است، به همین‌دليل در يادگيري درس‌هاي استنباطي مانند فقه و منطق با مشكل مواجه هستم ولي به خاطر داشتن حافظه‌اي قوي سعي مي‌كنم استنباط‌ها را به خاطر بسپارم. در كلاس‌هايي كه موسسه رعد كرج برگزار مي‌كند، هميشه حضور فعالي دارم. وقتي با بچه‌هاي موسسه آشنا شدم، فهميدم خيلي‌ها از زندگي نااميد هستند . سعي كردم براي آن‌ها نقطه اميد باشم . به آن‌ها مي‌گويم زندگي يعني مبارزه با سختي ها و رسيدن به موفقيت، نبايد هيچ وقت اميد را از دست داد. بارها در زندگي شكست خوردم ولي هيچ وقت نااميد نبودم .
لحظه هاي دلتنگي
با تمام اميدها، لحظه‌هايي بودند كه تلخي‌شان هنوز زیر زبانم است. از اينكه نتوانستم در رشته مورد علاقه‌ام تحصيل كنم، دلم شكست. از اينكه اجازه تحصيل در كلاس‌هاي زبان را به من ندادند، غصه خوردم . از اينكه همكلاسي‌هايم با آنكه مي دانستند نمي توانم از روي تخته سياه بنويسم بعد از پايان درس بلافاصله از كلاس خارج مي‌شدند تا نتوانم جزوه‌ها را بگيرم و كپي كنم، دلم بارها شكسته است. از اينكه مردم توانمندي‌هايم را از ظاهرم قضاوت کرده‌اند، بارها دلگیر شده‌ام. از اينكه مسئولان با نگاهي بي‌تفاوت از كنار شهر و معابري كه مناسب‌سازي نشده عبور مي‌كنند، دل شكسته‌ام. با همه این‌ها هیچ‌گاه ناامید نشدم. آهسته مي‌نويسم و براي نوشتن يك صفحه، يك تا دو هفته زمان نياز دارم. در تمام اين سال‌ها در كنار دلتنگی‌ها از مردي باید ياد کنم كه مشوق من بوده‌است؛ استاد كاظم‌پور از استادان دانشگاه، خيلي به من كمك كرد . استاد آيين دادرسي‌ام، تنها كسي كه پاي حرف‌هایم نشسته و به وبلاگم سر مي‌زند و تشويقم مي‌كند. مادر م نيز همراهي است كه جاهای خالی را برايم پر مي‌كند. تنها دلخوشي‌ام، مادر است. وقتي نمي‌توانم حروف بزرگ را تايپ كنم، مادر مثل هميشه با مهرباني پشت كامپيوترم مي‌نشیند و کمک می‌کند.
دلم مي‌خواهد به خانه دوستانم بروم و در جشن تولد‌شان حاضر شوم ولي عبور از خيابان‌ها و ورود به ساختمان‌ها برایم دشوار است. پدر و مادرم اين كار را به جاي من انجام مي‌دهند. آرزوي گم شده‌ام آن است كه استفاده از امكانات شهري براي همه ممكن شود. لحظه‌اي نيست كه ترس وجودم را نگيرد وقتي با خود فكر مي‌كنم اگر روزي پدر و مادر نباشند، قدرت انجام هيچ كاري را ندارم. خورشيد با طلوعش، اميد دوباره‌اي به زندگي‌ام می‌دهد براي همين اسم وبلاگم را «خورشيد تابان آرزوها» گذاشته‌ام. به اعتقاد من هر ثانيه فرصت تازه‌اي براي شكفتن گل توانايي است ، پس اميدوار باش و در تاريكي، چراغي بيفروز. با این امید بود که «قهرمان عرصه زندگی» و «تولدی دوباره» را نوشتم و بعد از آن‌ها «پرواز بر بال عشق» را به رشته تحریر درآوردم. «سفيران ساحل اميد در قوانين حقوقي» و «آواي الفاظ حقوقي » را در ارتباط با حقوق معلولان در جوامع بين‌المللي و قوانين ايران، حقوق فرهنگي معلولان، معلوليت و حقوق شهروندي، روز جهاني معلولان و عصاي‌سفيد، معلوليت ذهني و معرفي NGO و انجمن‌هاي فعال در حوزه معلولان نوشتم. امروز نیز کتاب «دریای باور» را به چاپ رساندم. متاسفانه برای چاپ این کتاب‌ها حمایتی از من نمی شود و پدر ومادرم با تامین هزینه این کتاب‌ها را چاپ می‌کنند و بخش کوچکی از آن‌ها فروش می‌رود و بقیه آن را به دیگران هدیه می‌دهم. کاش می‌شد یک روز با نوشته‌های‌مان قد می‌کشیدیم و روزی را می‌دیدیم که بدون نیاز به ترحم دیگران و تنها در جهت حمایت و دلگرمی از معلولان، کتاب‌های من و دوستان معلول دیگر به فروش می‌رفت تا معجزه یک لبخند مهربانی را با همه وجود باور کنیم.