حس خسران و حسرت

به جرات می توان گفت کشور
تحت الشعاع هجرت مریم است؛ مریم میرزاخانی را می گویم. خبر فوت که آمد همه غمگین شدند. هرکس به طریقی حس خود را اعلام کرد. الحمدلله رسانه‌ها این بستر را فراهم کرده ‌اند اما بنده حس متفاوت تری را تجربه کردم؛ حس خسران و حسرت.
دیروز خبر آمد که اعضای شورای شهر تهران به تکاپو افتاده اند تا خیابانی را به نام مریم میرزا خانی نمایند. از سوی دیگر جمعی از نمایندگان مجلس نامه‌ای نوشته‌اند و اعلام نموده‌اند خواستار اعطای تابعیت ایرانی برای فرزند مرحومه شده‌اند. چند دانشگاه معتبر ایرانی نیز تاکید کرده‌اند برای میرزاخانی مجلس یادبود برگزار خواهند کرد. در همین حال بسیاری از مقامات ایرانی از رئیس جمهور گرفته تا رئیس مجلس و بسیاری دیگر پیام‌های تسلیت زیبا و ارزشمندی را برای درگذشت این نابغه علمی منتشر کرده‌اند. رسانه‌ها هم الحق و الانصاف سنگ تمام گذاشته اند. رسانه‌های مجازی و مکتوب پر شده‌اند از خبرهای مربوط به مریم میرزاخانی؛ از حاشیه گرفته تا متن زندگی او. تا جایی که خبر قتل آتنا کمی در حاشیه قرار گرفت. جالب تر اینکه
در سطح شهر نیز بنرهایی از این فیلسوف زمانه نصب شده است .


همه اینها خوب و نیک است اما همچنان آن حس غریب مثل خوره به جان من و شاید بسیاری افتاده است. حس خسارتی جبران ناپذیر و حس حسرتی که همیشه خواهد ماند و مجالی برای جبران آن نیست.
این درست که مریم میرزاخانی فقط 40‌سال عمر کرد اما چرا نباید او همین مدت پربار را در کشور خود می گذراند؟به چه دلیل او مجاب شده که جلای وطن کند و دعوت دانشگاه مشهور آمریکایی را بپذیرد و بدتر از آن؛ پس از فارغ التحصیلی همان جا سکنی گزیند؟ آیا نمی شد مسئولان وقت با تدبیری چنین اعجوبه ای را حفظ کنند؟ آقایان نمی توانند مدعی شوند که ناشناخته بوده چرا که انواع و اقسام عکس‌های یادگاری مرحومه پس از فتح عناوین علمی با مسئولان - حتی رئیس جمهور وقت- وجود دارد .لذا به جرات می توان گفت کوتاهی صورت گرفته است.
البته مریم میرزاخانی فقط یک مصداق است . صد ها یا شاید هزاران نفر مثل او داریم که به دلیل برخی تنگ نظری های بلاوجه و بی دلیل یا عدم بستر سازی مناسب جهت ظهور و بروز استعدادها و توانایی‌ها و بی سلیقگی مسئولان مربوطه، مجبور شده اند بار خود را بسته و رهسپار فرودگاه شوند.اینها درد و مصیبت است.
می گویند ماهی هر وقت از آب گرفته شود تازه است. اکنون هم دیر نشده است. خیلی‌ها هستند که بین رفتن و ماندن درگیرند و نمی توانند تصمیم بگیرند.شاید منتظر یک اشاره و گوشه چشم مسئولان هستند تا منصرف شوند.آنان می دانند علم و توانایی شان می تواند گره‌ای از گره‌های متعدد مملکت را باز کند اما میدانی برای تحرک نمی‌بینند. گویی مدیریت در ایران منحصر شده به حلقه ای بسته که با رفتن آن دولت و آمدن این دولت نیز این گره باز نمی‌شود. به نظر می‌رسد معیارها برای انتصاب‌ها و دیدن‌ها باید تغییر کند. با رویکردهای بسته فقط در فراری دادن مغزها موفق می شویم نه جذب آنان. البته بگذریم از اینکه برخی مسئولان هنوز فرار مغزها را قبول ندارند و معتقدند آنقدر در داخل نخبه داریم که از رفتن چند نفر اتفاقی رخ ندهد!