بهار آمد گل و نسرین نیاورد!

امید مافی‪-‬ کز کرده ایم زیر سایه کور کرونای نکبتی و ترنم جویبارها و پرواز گنجشک ها را چنان
از یاد برده ایم که نپرس.وقتی تار و کمونچه
از صدا افتاده و مُرده می برند کوچه به کوچه، لابد باید لال شویم و زیر گوش بهاری که روزگاری مستمان می‌کرد آرام و شمرده بگوییم: یک سال است که درد می کند جای جای دوست داشتنت روی تن برهنه مان،اما فقط کافی است دوباره بیایی تا خیالمان
به لُکنت بیفتد و سر به هوا شویم.


در این روزهای آغشته به موت و ماتم باید از بهار تمنا کنیم کمتر بخوابد و زودتر بیاید تا نیمچه روحی در چهار ستون بدنمان هست با نغمه دلنواز «دلکَش خاتون» به استقبالش برویم، برایش اسپند دود کنیم و از مطرب بخواهیم نِی بزند و از ساقی طلب مِی کنیم. کسی
چه می‌داند. شاید این شب ها به روزهای یشمیِ بهار پیوند بخورند و فروردین با عطر صدایش دلیجانی از آتش درون سینه هایمان برپا کند.اگر از زمین رفتیم و آهک شدیم و آخرین عکسمان در پس کوچه هایِ شهر روی دیوار رفت که هیچ،وگرنه ثابت خواهیم کرد با جام نگاه و تاب صدای بهار چگونه بال درمی آوریم
و چگونه کاشانه و کهکشان را با آغوش آنکه از پس این فصلِ روسیاه خواهد آمد روشن تر
از آفتاب خواهیم کرد. پس در روزهای واپسین سال به کوچ بنفشه ها فکر می‌کنیم و در اطلسِ شمیم بهاران، شکستن شاخه های ترد درختان را برای لحظه ای باور نمی کنیم.
و هرگز این سوال را از روزگار غدار نمی‌پرسیم که چرا پروانگان را پَر شکسته و هر گوشه گرد غم نشسته است. سلام به آغاز فصل سبز و نفس‌های آتشین بهاران.سلام به سفره هفت سین و ماهی سرخ در تُنگ تَنگ بلور. سلام به اسکناس های تا نخورده لای کتاب و سلام به نوروز که میان بوم نقاشی گیتی با شیطنتی تقویم دل ما را پر از تیر کشیده است. بهار، بهار است و با تمنا و بی‌تمنا خواهد آمد تا دستانی برای نوازش و زانوانی برای رسیدن پیدا شود. تا نسیم ربیع از گیسوان تو شروع به وزیدن کند و جایی در امتداد سیب و سبزه و سنبل غصه هایش را به شیشه‌های خانه بی‌غبار بسپارد. چه سعادتی.