نگاه امیدوار مریم و محسن کوچولو

 پرده اتاق را کنار می‌زند و با خجالت به من و مادرش که گرمِ حرف زدنیــم، نگاه می‌کند. لبخند می‌زنم، سلام می‌دهم و خودم را به مریــم 14 ساله معرفی می‌کنم. کنارش می‌نشینم و سر صحبت را باز می‌کنم. بغض، راه گلویش را می‌بندد و صورتش از اشک خیس می‌شود. هق هق مریم در کنار لبخند برادر 5 ساله اش محسن که نمی‌تواند خوشحالی‌اش را بابت خوراکی‌هایی که برایش به عنوان هدیه بردم، پنهان کند، تکان دهنده است. مریم می‌گوید: «هر وقت کسی به خانه مان می‌آید، با تمام وجود خجالت می‌کشم. از این که هیچ وسیله‌ای نداریم و لباس‌های کهنه دیگران را به تن داریــم. هیچ کدام از فامیل‌مان با ما رفت و آمد نمی‌کنند و وقتی هم ما را جایی می‌بینند، با تحقیر به ما نگاه می‌کنند. خیلی وقت‌ها چیزی برای خوردن نداریم. به خاطر شرایـط بد مالی مان، فقط تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم و دیگر نتوانستم به مدرسه بروم». و دوباره لب ورمی‌چیند و گریه می‌کند. چندی قبل، پیامکی به دست صفحه حرف‌مردم رسید با این مضمون که «زنی تنها و مادر دو فرزند هستم که مستاجرم، اجاره بدهکـارم، از پول رهن خانه چیزی نمانــده، صاحبخانه جوابم کرده، شوهرم زندانی است و نمی‌دانم درددلم را به چه کسی بگویم تا به دادم برسد.‌ای مردم،‌ای خیران که مدرسه می‌سازید و جهیزیه عروس جور می‌کنید! اگر پیام مرا می‌بینید، کمکم کنید.» به‌واسطه اهمیت موضوع، در اولین فرصت با شماره‌ای که پیامک را ارسال کرده تماس می‌گیرم و پس از گپ و گفت تلفنی، یکی دو روز بعد به‌شکل سرزده به دیدار این خانواده می‌روم.
سفره خالی، سهم بچه‌ها از ناهار
از کوچه پس کوچه‌های پر گل و لای محله کشمیری، واقع در جاده سیمان رد می‌شوم و به خانه‌ای با در آهنی کوچک می‌رسم که شماره پلاکش با زغال بر آن حک شده؛ همان خانه‌ مدنظر. نیره، مادر خانواده دم در، بیلچــه به دست، مشغول سیمان کردن درزهای بین دیوار و در است که آجرهایش افتاده و شکسته. زنی با چهره شکسته که در ادامه متوجه می‌شوم فقط 38 سال دارد. با دیدن ما، لبخند می‌زند و به داخل خانه دعوتمان می‌کند. وارد حیاط کوچکی با ابعاد دو در یک می‌شویم که به خاطر گرفتگی چاه، پر از آب است و دمپایی‌های کهنه محسن، روی آب شناور مانده؛ محسن پسر کوچکِ خانه با پاهای برهنه، گوشه‌ای ایستاده. داخل هال، هیچ وسیله‌ای نیست جز یک فرش کهنه و یک بخاری که صاحب‌کار نیره برایش آورده تا کشمش‌های پاک شده را روی فرش و کنار بخاری پهن کند که رطوبتش گرفته شود. نیره حتی یخچال هم ندارد، چون برای پرداخت اجاره خانه 250 هزار تومانی، یکی دوماه قبل یخچال خانه را فروخته. با این که نزدیک ظهر است نه بوی غذایی به مشام می‌رسد و نه ظرف غذایی روی اجاق دیده می‌شود. فقط گوشه آشپزخانه سفره مچاله شده‌ای می‌بینم که نان‌های کپک زده داخلش، ناهار محسن و مریم است. در و دیوار خانه، تجلی فقر است و نگاه معصوم محسن و مریم، غمزده از این تقدیر.
زنی با چهره شکسته و دست‌های زخمی


نیره، دست‌های زخمی اش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «قبلا در یک کارگاه بسته‌بندی زغال کار می‌کردم؛ اما کارگاه به جاده کلات منتقل شد و رفت و آمد به آن جا برایــم سخت بود. بعد از آن، با تمیز کردن و بسته بندی لیموعمانی و کشمش، پول ناچیزی می‌گیرم و امورم را می‌گذرانم. به خاطر تمیز کردن همین لیموهای خشک، دست هایم زخمی شده است». نگاهش را به گل‌های‌فرش می‌دوزد و انگار یادآوری خاطرات تلخ، چشمانش را‌تر می‌کند: «خواهر 14 ساله‌ام که تحمل فقر و بدبختی نداشت، جلوی چشمانم خودسوزی کرد. پدر و مادرم هم از غصه دق کردند. شوهر اولم اعتیاد داشت و مدام کتکم می‌زد؛ برای همین با داشتن دو بچه، طلاق گرفتم. پسرم که 16 سال دارد با خانواده پدرش زندگی می‌کند و مریم با من. بعد از طلاق به خانه پدر و مادرم رفتم، آن زمان زنده بودند و در شهرک شهیدرجایی زندگی می‌کردند. بعد از سه سال، دوباره با یک راننده جاده ازدواج کردم که محسن، حاصل این ازدواج است، اما از بخت سیاهم، او هم معتاد از کار درآمد و دور از چشم ما برای تامین مخارج مصرف موادش، دست به سرقت می‌زد که الان به‌ همین دلیل زندانی است». شانه‌هایش می‌لرزد؛ اشک می‌ریزد و می‌گوید: «مریم گاهی پارگی لباس‌های کهنه اش را نشانم می‌دهد و می‌گوید، مامان! به نظرت من شبیه دخترهای 14 ساله هستم؟ از این حرف‌ها و از نرفتن اش به مدرسه جگرم آتش می‌گیرد اما کاری نمی‌توانم بکنم. چون شکم شان را هم به زور سیر می‌کنم. همه این‌ها باعث شد به روزنامه خراسان پیامک بدهم و مشکلاتم را بگویم، بلکه انسان دست‌به‌خیر و بخشنده‌ای، با شنیدن و دیدن شرایطم، به من و بچه‌هایم که گناه و تقصیری جز فقر نداریم، کمک کنــد». همین طور که نیره حرف می‌زند، محسن تلاش می‌کند بسته خوراکی‌ها را باز کند. برایش باز می‌کنم اما به‌رغم گرسنگی، دست و دلش آن قدر سخاوتمند است که اول به من و بقیه تعارف می‌کند.
کاش با کمک مردم، دل بچه‌هایم در آستانه سال نو شاد شود
نیره آهی می‌کشد و رو به من می‌گوید: «خواهش می‌کنم حالا که چیزی تا عیدنوروز نمانده، شرایط ما را در روزنامه اطلاع‌رسانی کنید تا اگر خدا خواست، صدای ما به همشهریانمان برسد و به کمک مردم، بخشی از مشکلات‌مان حل شود و بچه‌های من هم در آستانه سال نــو، دلشان شاد شود.» با نیره دست می‌دهم و مطمئن اش می‌کنم که شرایطش را بازتاب می‌دهیم و از محسن و مریم خداحافظی می‌کنم. سوار ماشین می‌شویم و راه می‌افتیم اما تا جایی که در آینه خودرو می‌بینم، محسن دقایق طولانی در کوچه‌های خاکی، دنبال ماشین می‌دود و داد می‌زند: «قول بده باز هم به خانه‌مان بیایی...».