قصیده‌ برای انسان ماه بهمن




شعر سلاح و صلاح بود



ارمغان بهداروند
زادگاه شعر، سرزمین ذهن و زبان شاعر است و بدیهی است که در اتفاق شعر، شرایط همین سرزمین بر خلقت یک شعر حکومت می کند و شعر با چرخش در نوع نگاه، رنگ فلسفه و طعم تفکر مؤلف خود متولد می‌شود و در مدار حیات خود، مخاطبان خاص خود را براساس همان خاستگاه پیدا می کند و فراز و فرود یک پدیده هنری را در خود احساس می نماید. شعر، محصول زمان اندیشی و نتیـجه فرسایش اندیشه مؤلف در چرخه زمانی آفرینش اثر است و در این سیر، پدیده ایجاد شده می‌تواند به‌عنوان سندی از چگونگی تاریخی عصر شاعر محسوب گردد و برای کشف مختصات اجتماعی هر زمانی، مورد بررسی و تحقیق قرار گیرد. برای شناخت هر اثر هنری و درک ظرفیت ها و توانمندی‌های ذاتی و اکتسابی آن و تلاش در جهت ترویج و تقویت این اسباب، فراهم نمودن زمینه‌هایی پیرامون آن اثر ضرورت دارد. شعر، به شهادت آثاری که فرصت متولد شدن را به دست آورده‌اند از لایه‌های چند گانه‌ای برخوردار است که خودآگاه و ناخودآگاه از بستر ذهنی مؤلف در کلام نقش بسته‌اند و مخاطبان این پدیده براساس پذیرش و توان فکری و احاطه تجربی خود با آن ارتباط برقرار می نمایند و از اکتشافات شاعر و استخراج ذهنی خود لذت می‌برند.
رسالت تاریخی شعر از نخستین جرقه‌های کهن ترین شعرها آغاز گردیده است و اکنون این هنر آغازین، هم چنان در مسیر نمایش واقعیت‌ها، به زبان کلمه و به روایت مؤلف است. مؤلفی که با جریان اجتماع است و با تأثیر گرفتن از فضای پیرامون خود، از چشم انداز خویش به تألیف آن می‌پردازد. انقلاب و دگرگونی حاکمیت از جمله مهم‌ترین واقعیت‌هایی است که ساختارهای سیاسی، اجتماعی و هنری را درهم می‌پیچد و با اصرار تا حد ممکن، تغییراتی اساسی را در ساختار وقت خواستار است.
شعر چند دهه اخیر ایران درست در چنین شرایطی مجال بروز می‌یابد و شاعران چنین شرایطی هم چنان که اشاره رفت، دوران‌ گذار خود را از شور و شوق‌های اولیه انقلابی شروع می‌نمایند و در ادامه، رویکرد معقولانه خود را به نمایش می‌گذارند. شعر امروز ما ریشه در چنین بستری دارد و ما برای بررسی این شعر، ناگزیر از مطالعه و مکاشفه در این جریان هستیم. مکاشفه‌ای که در آن شاعران را نمی‌توان متأثر از تغییر و تحول بنیادین در ساختار اجتماع و سیاست حاکم دانست. رویکرد ادبیات به دایره پیرامون خود رویکردی نمایشی است و شاعر به‌عنوان سخنگوی زمانه خود با طرح مفاهیمی که ماهیت اجـتماع در ابراز آنها نقـش عمده ای را برعهده دارد واقعیت‌های زندگی را به‌ نمایش می‌گذارد و در حقیقت امکان تهیه مستندات و منابع عصر خود را فراهم می‌آورد هم چنان که می‌توان در کالبد آثار ادبیات کهن، نشانه‌های اجتماعی و اعتقادی هر ملتی را که در غبار زمان از یاد رفته‌اند، بازیابی نمود. اکنون می‌توان به صراحت ابراز داشت که شاعران آثار ماندگار خود را در حوادث و آسیب‌های اجتماعی خلق کرده اند و ایام تکرار و رکود و رخوت ادبیات در فقدان چنین شرایطی معمولاً اتفاق افتاده است. متأثرترین حوزه‌های معطوف به انقلاب، حوزه‌های فکری و عرصه های پیوسته به آن است که می‌توانند با تغییر سلیقه توده‌های مخاطبان خود، در استقرار و ترویج خواسته‌های آن مؤثر واقع شوند. شعر که از جمله محصولات حوزه زبانی است، با درک زودهنگام شرایط اجتماعی، رویکرد خود را به سمت جریانات غالب سوق می‌دهد و به‌عنوان زبان گویای انسان‌ها نقش خود را ایفا می‌نماید و در راستای ایدئولوژی برخاسته از مخاطبان خود گام برمی‌دارد. سال 1357 سال دگرگونی، آشفتگی و شکوفایی شعر امروز ایران بود و شعر، که احساس می‌شد از مردم فاصله گرفته است، گامی بلند در جهت مردمی شدن برداشت.
از میان شاعران، در رسیدن به این هدف، برخی گزارشگری را پیشه گرفتند و مقام شاعر را به‌عنوان راهبر اجتماع بدل به دنباله‌روی احساسات و حادثات کردند و خود در موج نیرومند تاریخ درغلتیدند. اما دیگرانی که تجربه شناختی طولانی تر و قوی تر در شعر داشتند، انعکاس زمان حال را با ساختن آینده درآمیختند و فرهنگی انقلابی را که لازمه انقلاب فرهنگی است ، بنیاد گذاردند. شاعران این عصر با درک تغییرات و تفاوت خاستگاه نمادهای فرهنگی، خودآگاه و ناخودآگاه به‌سمت تغییر و تحول در مفاهیم ذهنی و زبانی آثار خود سوق پیدا می‌کنند و خوشبختانه این اتفاق درست زمانی روی می‌دهد که شعر برخاسته از مشروطه و اندیشه‌های نوگرایانه شاعران پس از آن نتیجه داده است و نوآمدگان می‌توانند از این تجربه نزدیک در آفرینش آثار خود بهره ببرند.
در این نوبت از سه‌شنبه‌های شعر از برخی شاعران سال57 نمونه‌هایی پیشنهاد شده است که در هیاهوی انقلاب و بحران اجتماعی منجر به سقوط حکومت پهلوی، از مردم، از یاران شهید، از قهرمانان فکری و نمادهای مقاومت و اعتراض نوشتند و به آینده، امید دادند و در شماره پس از این به شاعران جوان روزهای انقلاب و پس از انقلاب خواهیم پرداخت که با جسارت، جست‌و‌جوگر راه و روش و منشی برای خویش شدند. ادبیات در سال پیروزی انقلاب، بی‌هیچ دسته‌بندی و تمایز و تفکیک به خودی و غیرخودی، به روزی می‌اندیشید که شاید برای خیلی‌ها آرزو بود اما سلاح کلمه، صلاح سرزمینی را می‌خواست که از خون جوانانش لاله دمیده بود...


مهدی اخوان‌ ثالث
درآمد:
می‌دمد شب‌گیرِ فروردین و بیدارم.
باز شب‌گیری دگر، وز سالِ دیگر، باز.
باز یک آغاز...
گاهان:
در میان‌ راه ایستاده، رفته و آینده را طومار می‌خوانم.
رفته و آینده گفتم، لیک
کس چه داند، من چه می‌دانم،
وز کجا، که هم‌چنان کهُ‌مرفته‌ای بوده‌ است،
هم‌چنان آینده‌ای هم هست، خواهد بود؟
راستی، هان؟ باید این را از که پرسید؟ از کجا دانست؟
کاین میان‌راهُ‌ست، این‌جایی که امروز ایستاده‌ام؟
گرچه از بود و نبودِ رفته و آینده بیزارم،
پرسم اما، از کجا بایست دانست این
که چو فصلِ رفته‌ها آینده‌ای هم پیشِ رو دارم؟
یا نه، شاید اینکه می‌پندارم میان‌راهُش
فصلِ آخر را
برگ‌های آخرین، یا باز هم کم‌تر،
سطرهای آخرین، از برگِ فرجام است.
بینِ لب‌هایم این دمِ فرسوده نمناک
واپسین نم، از پسینِ قطره‌های، از جامِ انجام است.
آه...
... وگر آن ناخوانده میهمانی که ما را می‌برد با خویش.
ناگهان از در درآید زود،
پس چه خواهد بود – می‌پرسم –
سرنوشتِ آن عزیزانی که نامِ آرزوشان بود؟
آرزوها، این به ما نزدیک‌تر، این خویش‌تر خویشان.
پس چه باید کرد با ایشان؟
بگذریم...
[...]
برگشت:
ابرِ شب‌گیرِ بهاران سینه خالی کرد.
خیلْ خیلِ عقده‌ها را در گلو ترکاند
و به هر کوچ و به هر منزل،
سیل سیل از دیده بیرون راند.
پرده را یک سو زدم، دیدم،
چه دیدم، آه
آسمان ترگونه بود و روشن و بشکوه.
صبح، اینک صبحِ بی‌همتای فروردین
می‌دمید از کوه.
آفتابش، این نخستین نوشخندِ سال،
طره‌ای زرتار بر پیشانی پاک و بلندِ سال.
صبح، صبح، ای اورمزدی جام و فام، ای صبح!
نوش بادت باده زین پاکیزه جام، ای صبح!
با گلِ شادابِ زرین نوشخندت، جاودان بشکف
بر نگینِ تاجِ این فیروزه‌بام ای صبح!
بر تو ای بیداردل، ای شاد، ای روشن
زین دلِ تاریک غمگین صد سلام ای صبح!
غم مبادت گر نداری بهرِ من جز حسرت و حسرت
زنده‌دل مستانِ سرخوش را ببر هر روز
شادتر، فرخنده‌تر، خوش‌تر پیام، ای صبح!


حمید مصدق
چه کسی می‌خواهد من و تو ما نشویم؟
خانه‌اش ویران باد!
من اگر ما نشوم، تنهایم!
تو اگر ما نشوی، خویشتنی...
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم؟!
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم؟!
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند!
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟!
چه کسی با دشمن بستیزد؟!
چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد؟!
دشت‌ها نام تو را می‌گویند...
کوه‌ها شعر مرا می‌خوانند...
کوه باید شد و ماند
دشت باید شد و خواند....

طاهره صفارزاده
صدای ناب اذان می‌‌آید
صدای ناب اذان
شبیه دست‌های مؤمن مردی است
که حس دور شدن گم شدن جزیره را
ز ریشه‌های سالم من برمی‌چیند.
و مه به سوی نمازی عظیم می‌آیم
وضویم از هوای خیابان است و
راه‌های تیره دود
و قبله‌های حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و لاک ناخن من
برای گفتن تکبیر
قشر فاصله نیست
و من دعای معجزه می‌خوانم
دعای تغییر
برای خاک اسیری که مثل قلعه دین
فصول رابطه‌اش
به اصل‌های مشکل پیوسته است
و اوست که می‌داند
که پشت خسته ابر
به لحظه‌های ترد شکستن نیاز دارد
و دفع توطئه تخدیر
به‌ لحظه‌های بعدی باران
و لحظه‌های وحشی رود
و من که از قساوت نان می‌دانم می‌دانم
که فتح کامل نیست
و هیچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجای فاصله برگ را
ز کینه پنهان باد بشمارد
و حرص یافتن مروارید
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفه شن مجاز خواهد کرد.

احمد شاملو
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.
و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه‌هایشان.
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند.
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.
 آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی‌اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه روسبیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه‌پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
سر برنگرفته‌اند!


حمید سبزواری
وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم
دل بر عبور از سد خار و خاره بندیم
گاه سفر آمد؛ نه هنگام درنگ است
چاووش می‌گوید که ما را وقت تنگ است
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است
از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم
بانگ از جرس برخاست وای من خموشم
دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب راهوار خویش دارند
گاه سفر آمد برادر! گام بردار!
چشم از هوس از خُرد از آرام بردار!
[...]
باید خطر کردن، سفر کردن، رسیدن
ننگ است از میدان، رمیدن، آرمیدن
تنگ است ما را خانه، تنگ است ای برادر!
بر جای ما بیگانه، ننگ است ای برادر!
فرمان رسید: این خانه از دشمن بگیرید!
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید!
یعنی کلیم، آهنگِ جان سامری کرد
ای یاوران! باید ولی را یاوری کرد
گر صد حرامی، صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم
حکم جلودار است بر هامون بتازیم
هامون اگر دریا شود از خون بتازیم


مهرداد اوستا
باز آی که چون برگ خزانم رخ زردی است
با یاد تو دمساز دل من دم سردی است
گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی است
ور دردسری می‌دهمت از سر دردی است
از راهروان سفر عشق در این دشت
گلگونه سرشکی است اگر راهنوردی است
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی است
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی‌درد ندانی که چه دردی است
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است
زین لاله بشکفته در دامن صحرا
هر لاله نشان قدم راه نوردی است
یا خون شهیدی است که جوشد از دل خاک
هرجا که در آغوش صبا غنچه و ردی است




عباس صادقی (پدرام)
ای ساده و صمیمی، از خلق گشته در خون
صورت به سر سپرده، سربسته خسته بر خون
صبح عزا رسیده است، خورشید غم دمیده است
آن‌سو، غروب، غمگین، این‌سو دل سحر خون
تابوت گشته گردان، در گردش رفیقان
برخاسته به فریاد، هر گوشه زینقدر خون
آن‌سوی‌تر، فلق را، دامن گرفته ماتم
این‌سوی‌تر، شفق را، بگرفته سر به سر خون
فریاد خون، صدا خون، ‌تقویم لحظه‌ها، خون
بر این مدار خونین، تنها نشد جگر خون
مادر به غم نشسته‌ست، خواهر ز خود گسسته‌ست
با دردهای در راه، چشم و دل پدر خون
بیرق، نمای پرچم، پرچم به جای مرهم
بر زخم خود نشاند، بر هر سر گذر، خون
جنگل ز‌ آتشی تند از تندر آتشین است
دریادلان کجائید خون دارد این خزر، خون
آن‌جا، بهار تن‌ها، بشکفته در کفن‌ها
اینجا، شکسته دل‌ها، سربسته خسته بر خون


نعمت میرزازاده (م.آزرم)
اگر چه مانده به‌بند تو سوگوارانیم
مباش غره که فرزند سربدارانیم
برادر و پدر و جد من شهیدانند
بدین رسالت حق، جمله بی‌قرارانیم
تو ای پلید! بدین چند روزه نازی چند
که در سراسر تاریخ شهسوارانیم
بزرگی و شرف و افتخار ذاتی ماست
که خلق را همگی جان به کف‌ گذارانیم
نهال دین را خون‌های ما چو باران است
که دین نهالی و ما نفخه بهارانیم
به چشم تنگ تو گر مانده‌ایم اسیر چه باک
به چشم خلق و خدا صاحب اعتبارانیم
تو این جلالت ظاهر ز یمن ما داری
اگر چه حکم تو را هست و برکنارانیم
به هیچ گاه به زنجیر شیر گردد خوار
به‌بند جور تو، شیران نه شرمسارانیم
به ما گذشت و تو را بگذرد ولی تا حشر
تویی به ذلت و با اوج افتخارانیم

هوشنگ ابتهاج
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ؛
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می‌فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده‌ام چشم به راه   /    همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می‌آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می‌سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می‌بازد رنگ
آری این
پنجره بگشای که صبح  /   می‌درخشد پس این پرده تار
می‌رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینه‌ام می‌سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ...


علی موسوی گرمارودی
[...]
پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی‌شناختم
که عمود بر زمین بایستد...
پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند،
و مَشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه‌ ای خدای نیمه شب‌های کوفه تنگ.
ای روشن خدا
در شبهای پیوسته تاریخ
ای روح لیله القدر
حتّی اذا مَطلعِ الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا نسل خدایی حجاز «فیصله» یافته است...؟
نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست...
[...]
خِرَد به قبضه شمشیرت بوسه می‌زند
و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، می‌شوید
اما:
چون از این آمیزه خون و اشک
جامی به هر سیاه مست دهند،
قالب تهی خواهد کرد.
شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
و طوفان، از خشم تو، خروش را.
کلام تو، گیاه را بارور می‌کند  /   و از نفست گل می‌روید
چاه، از آن زمان که تو در آن گریستی، جوشان است.
سحر از سپیده چشمان تو، می‌شکوفد
و شب در سیاهی آن، به نماز می‌ایستد.
هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاه تو نیست
لبخند تو، اجازه زندگی است
هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست
[...]
دری که به باغ بینش ما گشوده‌ای
هزار بار خیبری‌تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
شعر سپید من، رو سیاه ماند
که در فضای تو، به بی‌وزنی افتاد
هرچند، کلام از تو وزن می‌گیرد
وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
تو را که چون معنی نقطه مطلقی.
الله اکبر
آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی‌نگرد؟
فتبارک‌الله، تبارک الله
تبارک‌الله احسن الخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگاران است
و نام تو  /   که نیکوترین آفریدگانی....

محمدرضا
شفیعی کدکنی
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می‌گفتی ای عزیز! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند


علی معلم دامغانی
نه هیچ گردم از قفا، نه هیچ در برابرم
در این سفر پگاه‌تر سوار شد برادرم
چه غربتى است بادیه، سحور غم برآمده
تو خفته، کاروان شده، سپیده ‏دم برآمده
چه غربتى است بادیه سحر به سایه تاخته
کرانه غرق خون شده، سپیده خنجر آخته
چه غربتى است بادیه، تو خفته، کاروان شده
برادران هم‌سفر پگاه‌تر روان شده
چه غربتى است بادیه سپیده بى ‏برادرم
نه هیچ گردم از قفا، نه هیچ در برابرم
هلا برید بحر و بر، رکیب چار راحله!
رسول هفت بادیه، امیر هشت قافله!
هلا نمود بى‏ نما، هلا سراب در عطش!
هلا صهیب در صفا، هلا بلال در حبش!
هلا تو را به جست ‏وجو اگر عجم، اگر عرب
هر آن دویده کوبه‏ کو هر آن پى تو در طلب
ز حربیان مرجئه، ز جبریان مصطبه
حرامیان قرمطى، حروریان قرطبه
برادرم، برادرم، رسول من برید تو
عمید تو امام من، مراد من مرید تو
همان به نابرادرى شکسته نخستمان
بلاکش الست تو به وعده درستمان
همان سفینه ساخته، بر آب نیلگون زده
به شوق تیه از هِرَم عصا به نیلِ خون زده
همان به دلو دشمنى به چاه گرگ در شده
همان چو صید کشتنى ز چاه گرگ بر شده
همان صلیب خویشتن کشیده تا مناى خود
همان دویده با پدر، پسر به کربلاى خود
همان، همان‏که در هِرَم کشیده سنگ ‏پشته‏ ها
ز خود کشیده هر زمان چه پشته ‏ها ز کشته‏ ها
همان‏که قرن‌ها دوان به ‏پاى زخم بر زمین
همان‏که در قصور جم! همان‏که در حصار چین
همان، همان، برادرم که رود شد روانه شد
در این سفر پگاه‌تر نشست و بر کرانه شد
همان سوار اولین که جمره را به سنگ زد
همان که رودخانه را به خون تازه رنگ زد
همان چراغ نور خون، همان اگر شب آمدى
همان معلم شهید اگر به مکتب آمدى
هلا نسیم تندسیر اگر به گشت مى‏ روى!
هلا بلند آفتاب اگر به دشت مى ‏روى!
امیر گرد بادها اگر سوار مى‏ شوى
سفیر ذوق و یادها اگر به کار مى ‏شوى
براى دشت‌ها بگو چکامه‌ تر مرا
به گوش بوته ‏ها بخوان غم برادر مرا
به گوش قمریان بگو، براى سارها بخوان
بگو و بارها بگو، بخوان و بارها بخوان
نه هیچ گَردَم از قفا، نه هیچ در برابرم
در این سفر پگاه‌تر سوار شد برادرم
در این سفر سوار شد برادرم پگاه تر
به هر که مى‏ رود، بگو پگاه تر پگاه ‏تر