انتخاب پایین شهر

هفته‌ای نیست که نام انگل به عنوان فیلم منتخب یکی از جشنواره‌ها و انجمن‌های سینمایی در رسانه‌ها مطرح نشود. فقط در هفته‌ای که گذشت انجمن بین‌المللی منتقدان تورنتو، انجمن منتقدان لس‌آنجلس و منتقدان آنلاین فیلم نیویورک «انگل» را به عنوان بهترین فیلم سال 2019 انتخاب و معرفی کرده‌اند. انگل که بتازگی به عنوان یکی از نامزدهای دریافت جایزه بهترین فیلم خارجی‌زبان گلدن‌گلوب معرفی شده، پیش از این نخل طلای کن را هم دریافت کرده است. منتقدان این فیلم مهم را یکی از شانس‌های اصلی اسکار 2020 برای بهترین فیلم بین‌المللی (خارجی زبان) می‌دانند. در شماره امروز، 3 یادداشت درباره انگل می‌خوانید. *** مهدی طاهرخانی: شاید تا یکی دو دهه قبل این ژاپن بود که پیشقراول سینمای جنوب شرق آسیا به شمار می‌آمد و باید آثار برتر آن منطقه را تمام و کمال به نام آنها می‌نوشتیم اما حالا نه‌تنها سینمای کره‌جنوبی موفق شده خودش را به همسایه همیشه قدرتمندش برساند، بلکه به گونه‌ای گوی سبقت را هم ربوده است. با این وجود وقتی می‌خواهیم درباره فیلم «انگل» ساخته «بونگ جون هو» حرف بزنیم باید در ابتدا به دیگر فیلم سینمای جنوب شرق آسیا که از قضا یک سال زودتر آن هم برنده نخل طلایی کن شد، اشاره کنیم؛ «دزدان فروشگاه». درباره این فیلم تنها ذکر یک اتفاق کافی است تا مشخص شود نگاه حاکمان ژاپن به چنین سینمایی چیست. بعد از آنکه فیلم دزدان فروشگاه موفق شد جایزه کن را از آن خود کند، خیلی‌ها منتظر بودند «هیروکازو کورئیدا» کارگردان فیلم از سوی دولتمردان کشورش مورد حمایت واقع شود اما در جشنی که  به رسم سنت ژاپنی‌ها هر ساله برگزار می‌شود و اهالی فرهنگ و هنر این کشور میهمان نخست‌وزیر هستند، ناباورانه در لیست اولیه مدعوان، اثری از نام کورئیدا نبود. اگرچه با فشار رسانه‌ها کار به عذرخواهی و دعوت مجدد رسید اما کارگردان فیلم هیچ اهمیتی به موضوع نداد و به نوعی دلخوری‌اش را نشان داد. در اصل واقعیت آن است که دولتمردان ژاپن علاقه‌مند نبودند فیلمی درباره فقر و تنگدستی از کشور مترقی‌شان، اینچنین بیننده پیدا کند. اگرچه کارگردان نشان داد اخلاقیات حتی در طبقه فرودست جامعه می‌تواند همچنان به صورت ارزش، حاکم و جاری باشد اما گویا برای نخست‌وزیر ژاپن، نشان دادن این چهره از کشور مترقی و پولدارشان خوشایند نبود. حالا به انگل برسیم که گویا همان نگاه را در کره‌جنوبی دنبال می‌کرد؛ اثری فاخر از کارگردانی که پیش از این با فیلم «خاطرات یک قتل» نشان داد چگونه قادر به میخکوب کردن بیننده پای فیلمش است. همان‌طور که فیلم «خاطرات یک قتل» تلفیقی از چند ژانر مختلف اعم از جنایی، کمدی و درام بود، انگل هم دقیقا چنین خصوصیتی داشت. شاید در نهایت بتوان برچسب «کمدی سیاه» را به رویش زد اما اساسا فیلم به هیچ یک از ژانرها مومن باقی نماند و ممکن بود در لحظه‌ای کمدی محض باشد که در جاهایی به لودگی می‌زد اما سپس یک بحث عمیق اجتماعی و درام را مطرح می‌کرد و ناگهان یک جنایت میخکوب‌کننده پیش رویت بود. نام فیلم تکلیف را یکسره می‌کند؛ انگل. اما این انگل کیست و میزبانش کدام بخش است؟ خانواده 4 نفره «تانگ» که متشکل از پدر، مادر، دختر و پسر است به‌عنوان بخش فرودست جامعه در خانه‌ای که کارگردان عامدانه آن را یک زیرزمین متعفن و بدبو انتخاب کرده، زندگی می‌کنند که حتی برای اینترنت محتاج وای‌فای همسایه‌ها هستند. درست یک زندگی به‌سان انگل که از خودش چیزی ندارد و باید از میزبان تغذیه کند. در آن سو خانواده «پارک» قرار دارد که نماد طبقه نوکیسه و مرفه کره‌جنوبی است. یک تاجر موفق که اگرچه خودش و زنش نگاه مهربانانه‌ای به پایین‌دستی‌ها دارند اما برخوردشان با آنها همیشه با فخر و تکبر همراه است و مراقب هستند پایین‌دستی‌ها از حدشان عبور نکنند. در فیلم ناگهان فرد دیگری که از قضا او هم در فقر و فلاکت مطلق (شاید به‌واسطه سیاست‌های اقتصادی دولت) به‌سر می‌برد و سال‌ها به صورت پنهانی در زیرزمین خانه اعیانی خانواده پارک زندگی می‌کند، نماد دیگری از انگل است. حتی میزبان خبر از وجود چنین عنصری در خانه‌اش ندارد اما کارگردان نشان می‌دهد آن فرد فرودست که همسرش سال‌ها خدمت‌گذار خانواده پارک است، بی‌آنکه مرد پولدار متوجه باشد، هر شب از زیرزمین از او تشکر می‌کند بابت جایی که در اختیارش قرار گرفته است. انگل شاید به نوعی ادامه‌دهنده دیگر فیلم تمجید شده سینمای کره‌جنوبی به نام «Burning» (سوختن) باشد. در این دو فیلم 2 کارگردان به بحث جدی و مهم گسل طبقات اجتماعی می‌پردازند. زندگی طبقه سرمایه‌دار که المان‌های کاملا غربی و لاکچری دارد و طبقه فرودستی که هنوز به سنت‌های کره وفادار است اما برای فقر شاید دست به هر کاری بزند. کارگردان فیلم انگل برخلاف شعله‌ور، حرف‌هایش را تیزتر و عریان‌تر می‌زند. اینکه طبقه مرفه کره‌جنوبی چگونه برابر فرهنگ آمریکا (اصولا غرب) خودباخته هستند و لزوما هر چیز آمریکایی را بهترین و کامل‌ترین می‌دانند. کارگردان عامدانه در چند سکانس این موضوع را به صورت گل‌درشت نمایش می‌دهد. برای خانواده پارک و همسر ساده‌لوحش، خیلی اهمیت دارد که معلم زبان دخترشان در آمریکا تحصیل کرده باشد. در یک سکانس که پدر خانواده نگران خیس شدن چادر سرخپوستی فرزندش زیر باران است، این دیالوگ را از زبان همسرش می‌شنود که این چادر از آمریکا آمده و قطعا باران به آن رسوخ پیدا نمی‌کند؛ یک وادادگی و خودباختگی تمام‌عیار برابر آمریکا که کارگردان نشان می‌دهد به نوعی بخشی از مردم کره‌جنوبی (بیشتر طبقه بالادست جامعه) چنین دیدگاهی را نسبت به این کشور دارند (شاید هم کنایه‌ای به دولتمردان کره‌جنوبی باشد). هر چیز آمریکایی به عنوان ارزش برای این دسته شمرده می‌شود. «بونگ جون هو» با سکانس شوکه‌کننده جنایت در میهمانی، نسبت به عمیق‌تر شدن شکاف طبقاتی در کره‌جنوبی هشدارهایی می‌دهد و می‌گوید ممکن است به هر دلیلی صبر طبقه پایینی سرانجام جایی لبریز شود و همین می‌تواند جنبش‌هایی را بعدها شکل دهد. همان‌طور که مرد فقیر بعد از تحقیر چند باره درباره «بو» (کارگردان هنرمندانه از این نماد برای تحقیر خانواده تانگ و کلا طبقه فرودست جامعه که مجبورند در زیرزمین زندگی کنند استفاده می‌کند) ناگهان تراژدی را می‌آفریند. *** آیا «انگل» تلاشی برای حفظ نظم موجود است؟ شبیه یک ترور محمدرضا کردلو: «چه چیز می‌تواند انسان را چنان برانگیزاند که مرتکب کشتن همنوع خویش شود؛ عملی که انجام آن نه به شیوه‌ای غیراخلاقی، بدون تفکر و در حالتی از بربریت حیوانی و به پیروی از غرایز کور، بلکه اتفاقا رفتاری باشد که تحت انگیزش قسمی زندگی آگاهانه- به مثابه آفریننده اشکال فرهنگی- سر بزند؟» این سوال را «سوفی وانیچ» در کتاب «ترور علیه تروریسم» می‌پرسد؛ کتابی که اگرچه درباره ترمیدور و دوره‌های سهمگین کشتار در انقلاب فرانسه، نگاشته شده اما می‌تواند جنبه عمومی‌تری پیدا کند. آنقدر که این روزها می‌شود این سوال را درباره واکنش‌های خشونت‌آمیز علیه نتایج و محصولات نظام سرمایه‌داری، باز مطرح کرد. سکانس پیش از فینال «انگل»، فیلم تحسین شده‌ سینمای کره که قتل «سرمایه‌دار» توسط «فرودست» را به تصویر می‌کشد، نمایش یک قتل با انگیزه‌هایی آگاهانه است. طبیعی است اگر بخواهیم درباره parasite (انگل) صحبت کنیم، فهم مناسبات و ساختاری که به شکل گرفتن این انگیزه منجر شده، لازم می‌نماید. یکی از تم‌های ناخوشایند در رمان و سینما، انتقام خشونت‌بار فرودستان از طبقه اشراف است؛ از نظر من البته. (چرا که حتی در صورت اثبات حقانیت انتقام، اقتصادی بودن انگیزه‌های ابتدایی، نفس انتقام را از شرافت تهی می‌کند). گاه طبقه اشراف، به خاطر نسبتی که با حاکمان دارند و نسبت مستقیمی که با وضعیت موجود دارند، زیر تیغ خشونت فرودستان قرار می‌گیرند. (شبیه اعدام «ماری آنتوانت»، ملکه لوئی شانزدهم در انقلاب فرانسه که مشخصا به عنوان یکی از دلایل فقر و فلاکت مردم در روزگار پیش از انقلاب کبیر شناخته می‌شود و همین مسأله حجم نفرت از او را بی‌اندازه کرده بود). در عصر جدید اما حاکمیت کاپیتالیسم موجب تغییرات فزاینده‌ای در نحوه شکل‌گیری طبقه سرمایه‌دار شده است. سرمایه‌داران الزاما تولید‌کنندگانی که برای تولید ثروت، تلاش‌هایی بی‌وقفه صورت می‌دهند، نیستند. ساختارهای تازه توانسته نوکیسگانی بسازد که مزیت نسبی‌شان در نسبت با طبقه متوسط و حتی طبقه فرودست و ضعیف اقتصادی به درستی قابل فهم نیست. از این رو براحتی می‌توان سرشان کلاه گذاشت و «انگل» این کار را می‌کند و سر این طبقه را کلاه می‌گذارد. طبقه نوکیسه و تازه به دوران رسیده‌ای که در بالاترین نقطه شهر سئول، پایتخت کره‌جنوبی، به «آمریکایی بودن» جنس چادر مسافرتی افتخار می‌کند.  اما در طنز سیاه انگل، چه کسانی بر سر کاراکترهای تازه به دوران رسیده فیلم، کلاه می‌گذارند؟ ساکنان یک زیر زمین در پایین‌ترین نقطه شهر سئول زندگی می‌کنند. تضاد بالای شهر- پایین شهر، تضاد تازه‌ای در سینما و داستان نیست و به نظر می‌رسد هر چه پیش می‌رویم، جدی‌تر نیز می‌شود. این پیرنگ، در «انگل» که می‌توان آن را نمونه موفقی از سینمای پست مدرن دانست نیز دیده می‌شود. انگل به سیاق فیلم‌های همدسته‌اش، آمیزه‌ای از ژانرهاست؛ از کمدی و ملودارم تا تراژدی که در زمینه فیلم تا انتها مخاطب را درگیر می‌کند؛ درگیر مسأله‌ای اساسی که در سوال ابتدایی این نوشته نهفته است، زمینه‌ای که کارگردان برای انگیزه انتقام می‌سازد. انتقامی که انگار اصلا انتظارش را نداریم. انگار طبقه فرودست در نهایت کاری که می‌تواند انجام دهد، همین گذاشتن کلاه بر سر سرمایه‌دار است. و مسأله همین جاست: بر سر سرمایه‌دار شاید بشود کلاه گذاشت اما بر سر سرمایه‌داری نه! از این منظر می‌توان parasite را تلاشی برای حفظ وضع موجود دانست. فیلم از طبقه ضعیف می‌پرسد: چه کارهایی برای پیشرفت بلدی؟ تا کجا می‌توانی سرمایه‌دارها را فریب دهی؟ با چه ابزاری؟ جعل مدرک و دروغگویی و رفتارهای غیراخلاقی؟ سرچ «روانشناسی کودک» در گوگل؟ فیلم بازی کردن و کارگردانی فریبکاری؟ آخرش که چه؟  پاسخ فیلم را به شکل روشنی در سکانسی از فیلم می‌بینیم: پسربچه همه اعضای خانواده تانگ (فقیر) را بو می‌کند و می‌گوید: «همه‌شون یه بو (نامطبوع) میدن!» پدر خانواده تانگ در نمای بعدی این طور می‌گوید: «ما خیلی خوشبختیم که تنها مسأله‌مون بویی هست که میدیم!» اما مسأله فقط «بوی نامطبوع» نیست. حاشیه و پایین شهر، چالش‌هایی بیشتر را متوجه خانواده آنها می‌کند. آنقدر که جایی برای زندگی نمی‌ماند! فاضلاب به خانه آنها می‌ریزد و همه چیز فاجعه‌بار می‌شود. آنقدر که تنها نقطه امن بالای توالت فرنگی است! در اینجا و از نمای بالا زندگی‌های فراوانی را می‌بینیم که روی فاضلاب به حرکت افتاده‌اند. همه اینها یعنی: سر سرمایه‌دار را می‌شود کلاه گذاشت اما سر سرمایه‌داری کلاه نمی‌رود! و همین وضعیت آچمز است که به خشونت مرگبار «پدر» منجر می‌شود؛ شبیه یک ترور. *** فرودستان در سینما هم تنها هستند قربانیان «جامعه اَتُمیزه» زینب افراخته: حالا که همه «جوکر» را دیده‌اند، «انگل» را هم ببینند. این فیلم از جهات بسیاری شبیه «جوکر» است، با این تفاوت که حرفش را خلاق‌تر می‌زند. این فیلم داستان عصیان طبقه فرودست بر ضد ‌ثروتمندان جامعه است اما این‌بار داستان نه در آمریکا، بلکه در «کره‌جنوبی» می‌گذرد. راستی من و شمای ایرانی چه تصویر و تصوری از جامعه‌ امروز «کره‌جنوبی» داریم؟ وقتی می‌گویند فیلمی ضد‌سرمایه‌داری است، احتمالا منتظر یک فیلم کمدی نیستیم. چنین فیلمی لابد باید زبان و سر و شکل اخموتری داشته باشد، مثل همین «جوکر»؛ همان قدر تلخ و عصبانی و البته ترسناک. «انگل» اما یک کمدی است؛ فیلمی که تا 20 دقیقه ابتدایی حس خاصی برنمی‌انگیزد و خیلی تلویزیونی می‌نمایاند، تا جایی که با خودت می‌گویی «واقعا این «کن» گرفته». اما کم‌کم فیلم جلو می‌آید و خود را اثبات می‌کند. یک داستان خنده‌دار بامزه که پیش و بیش از هر حرف و ادعایی تو را با خود می‌کشاند و سرگرم می‌کند. این وجه سرگرم‌کنندگی فیلم از قضا اهمیت دارد. جالب است که فیلمساز اصلا هراسی نداشته که مضمون جدی خود را با یک داستان در ظاهر ساده و سرگرم‌کننده طرح کند. همه انتظار دارند فیلمی که به «کن» راه پیدا کرده ژست‌ها و اداها و ادعاهای دهان‌پرکنی داشته باشد اما «انگل» با اعتماد به نفس جور دیگری است و راه خودش را می‌رود. برگردیم به «جوکر». قهرمان «جوکر» مردی از طبقات فرودست جامعه است که در نهایت متاثر از بیماری روانی‌اش دست به عصیان می‌زند و می‌کشد و خون راه می‌اندازد. او می‌خواهد انتقام همه‌ سال‌ها محرومیت و تبعیضی را که دیده از ثروتمندان بگیرد و باقی مردم شهر را با خود در این عصیان و انتقام شریک می‌کند. در «انگل» هم همین داستان به نحو دیگری تکرار می‌شود. یک خانواده فقیر که در ظاهر انسان‌هایی ساده و معصوم به نظر می‌رسند، در مدت کوتاهی به فریبکاران و کلاهبرداران بی‌صفتی تبدیل می‌شوند که برای رسیدن به مقصودشان- که پول است- دست به هر خباثت و ظلمی می‌زنند. آنها در این مسیر به هم‌طبقه‌ای‌های خود هم رحم نمی‌کنند و آنها را هم قربانی «پیشرفت» خود در «جامعه اتمیزه» شده‌شان می‌کنند. جامعه‌ای که در آن هر کس برای رسیدن به «موفقیت»‌‌! باید از کول دیگری بالا برود و پایش را روی سر و دوش دیگری بگذارد تا به آن بالا بالاها برسد. این همان فرمولی است که البته نه به این صراحت و عریانی، بلکه با زبانی نایس و گوگولی در «روانشناسی‌های موفقیت» تکرار می‌شود؛ جامعه‌ای که در آن خیر و نفع جمعی معنا ندارد، جامعه‌ای که مردمانش رویا و تقدیر مشترکی ندارند، جامعه‌ای که تنها راه موفقیت و پیروزی در آن همین خوی درندگی است. در «انگل» هم در نهایت کار به خون می‌کشد. آدم‌فقیرهای «انگل» هم جنایت می‌کنند، آدم می‌کشند و این غافلگیری فیلم است. مخاطب از آن داستان کمدی و سرخوش انتظار چنین صحنه‌هایی را ندارد اما آدم‌فقیرهای فیلم به همان جایی می‌رسند که «جوکر» رسید؛ موقعیتی که انسان فرودست دیگر تاب تحقیر از جانب فرادست را ندارد و خون به پا می‌کند، می‌شورد. اما این شوریدن و برخاستن و عصیان، کور است، خودویرانگری است، یک واکنش هیستریک است. اهالی ثروتمند و لپ‌گلی خانه در یک صبح زیبا و آفتابی در حیاط سرسبز خانه‌شان کشته می‌شوند اما مدتی بعد ثروتمندان دیگری جای‌شان را در آن خانه می‌گیرند و آدم‌فقیرها همچنان محکومند به محبوس ماندن در زیرزمین همان خانه. پس رهایی‌ای در کار نیست. این چرخه ادامه دارد و آدم فقیرها دوباره بازمی‌گردند به همان زیرزمین‌های بوگندوی خودشان. همان محله‌هایی که کثافت از همه جایش بالا می‌زند؛ کثافتی که از قضا از دل خانه‌های زیبا و تمیز ثروتمندان خود را به دل خانه و زندگی فقرا می‌رساند. این است ارمغان سرمایه‌داری... و داستان سرمایه در همه جای جهان یکسان است. فرقی نمی‌کند کره‌جنوبی باشد با تمام کباده‌ای که در حوزه طراحی و تولید فناوری می‌کشد یا آمریکا؛ تجمیع ثروت در هیچ کجا باعث نشده فقر از بین برود. از قضا رنجورترین فقرا را می‌توانید در حاشیه «دره سیلیکون ولی» ببینید... اما فرودستان در سینما هم تنهایند. در همین دو فیلم «جوکر» و «انگل» که با مدعایی ضد‌سرمایه‌داری در جهان مطرح‌اند، چهره انسان‌های محروم و فقیر مشوه است. فقرا آدم‌هایی هستند که اگر چه در داستان از خود عاملیت به خرج می‌دهند و کنشی دارند و کاری می‌کنند اما موجوداتی به غایت رقت‌انگیزند؛ انسان‌هایی که عقده‌ها و محرومیت‌های‌شان آنها را به هیولاهایی ضد‌اخلاق و جامعه‌ستیز تبدیل کرده؛ کسانی که پای در هیچ زمینی ندارند و خود نمی‌دانند دقیقا چه می‌خواهند. آنها از پیش باخته‌اند. رسانه جریان اصلی فاتحه‌شان را از پیش خوانده است.