روايتي از اشک‌ها و لبخندهاي ۴ ساله

 
 
 
 


 
روزي گفت‌وگو‌يي با يک خبرگزاري داشتم و در آنجا گفتم «تصميم دارم براي يازدهمين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي نيايم، اما الان به شما مي‌گويم شايد وقت ثبت نام‌ها، وسوسه صندلي سبز اجازه ندهد و نتوانم بر نفسم غلبه کنم که از کرسي نمايندگي بگذرم». اين حرف‌ها شايد دقيقا همان چيزهايي نباشند که گفتم، اما محتوا همان است و نقل به مضمون را روايت کردم. من هيچ‌وقت نخواستم سلحشور باشم، هيچ‌وقت فکر نکردم متمايز هستم؛ حرف‌هايم از دل برمي‌آيد و از نداي درون و شايد به همين دليل است به دل مي‌نشيند. مدتي قبل به خبرگزاري برنا رفتم، آنقدر خبرنگاران ناراحت بودند که کم مانده بود خودم هم گريه کنم. روز قبل با عزيزان بسيار ارزشمندي مشورت کرده بودم و تا نيمه‌هاي شب با بعضي از جوانان عزيزم در ارتباط بودم، از آنها اصرار براي ثبت نام و از من انکار. فردا که شد در پوشه‌اي مدارک لازم را گذاشتم به‌احترام بزرگان و جوانان. اما نه آمدنم به اين مجلس را خودم رقم زدم و نه رفتنم را. دست تقدير در زندگي همه ما نقش پر رنگي دارد و براي من هميشه اين احساس وجود دارد که زندگي سراسر خواست خداست و من بي‌نقش بي‌نقشم. مي‌دانم براي مردم که به دروغ عادت کرده‌‌اند، صداقت شايد معناي کمتري بدهد، اما دراين چهار سال مادرانه و صادقانه حضور داشتم. اين چهار سال فراز و نشيب‌هاي بسياري داشت؛ اشک‌ها و لبخند‌ها، با مردم گريستيم و با شادي‌شان خوشحال شديم. دراين راه پر فراز و نشيب همواره لطف خداوند شامل حال من مي‌شد. چه‌آنان که در مجلس با من برخورد داشته‌اند، چه فرزندان و خواهران ارزشي‌ام را که هنوز فکر مي‌کنند ايام تبليغات انتخاباتي است، بخشيده‌ام؛ چرا که اگر قرار بر اين نباشد که من آنان را ببخشم خداوند چگونه مرا خواهد بخشيد. همه ما آرزوي ميهني آزاد داريم با شهرونداني که از حقوق برابر برخوردار باشند. به اميد آن‌روز