روزنامه ایران
1398/09/05
سه شنبه های شعر <ایران>
ارمغان بهداروندکارشناس شعر
شعر، شکلی از گفتوگوست که هر کجا میتواند اتفاق بیفتد. در شکل کتبی جهان، شاید شعر رو به فراموشی است اما شعری که از زندان نای و تگرگ مغول، خم به ابرو نیاورده است حتماً میتواند در روزهای مبادا، آسمانش را فرض کند و پریدن را از خاطر نبرد. سهشنبههای شعر، یک سلام بیمقدمه به شاعرانی است که هیچ از ایمانشان به اعجاز کلمه کسر نشده است. آرزومندیم این سلام چنان که باید شنیده شود.در این شماره ضمن انتشار آثاری از شاعران این روزگار، به معرفی برخی برگزیدگان جشنواره شعر نیاوران که در این سالها از اقبال و استقبال شایانی برخوردار بوده است، پرداختهایم که امیدواریم این بازتاب به شناساتر شدن استعدادها و پدیدههای شعر جوان منتهی شود.سهشنبههای شعر روزنامه ایران با اشتیاق از شاعران، پژوهشگران و منتقدان ارجمند شعر دعوت میکند آثار پیشنهادی خود را به نشانی behdarvandarmaghan@gmail.com ارسال نمایند.
بهمن ساکی
اگر بنا شود بنا شوم از نو
در دستهای تو جا میگیرم
من مأمور کشتنِ وقتام حتی وقتی کنار توام
زندگی جای امنی نبود بوسههایمان را روی هم بریزیم
و در معماری قریب الوقوع گریه ابری دست و پا کنیم.
سفر به جای دوری ختم نمیشود
تنها شمارهگیر انگشتها را جابهجا میکند
و تصادف در پلاک ماشینها خلاصه میشود
کشتهها در اعداد
و همسران آینده در تالار گفتوگو در مباحث اندام
و دیگرانی که در بازخوانی وقایع مادرانشان
بنبستهای تازه حفر میکنند.
من حق دارم از این سکو
پرت شوم از طرفی
و از طرفی از هر طرف که پرت شوم
حق دارم
من بیخطرتر از گوگرد،
لابد دلایلی دارم
اهواز نمانده در کوچههایش نمرده باشم.
صدام دارد شبیه پدرم میشود
حتی کبریت کشیدنم
دیوانه این رقمی است
باران را گوشه ای گیر میآورد
کبریتهای نم برداشته را آتش بزند
افسانه سادات حسینی
وقتی که شاعر است زنی، هر فصل، آکنده از بهار سمرقند است
از جوی مولیان همه شب، بویی، در جایجای خانه پراکنده است
گرم سرودهاست سماور هم، با رقص استکان کمر باریک
هر روز توی سینی عصرانه، مخلوط شعرچایی و لبقند است
وقتی که خفتهاند همه آرام، او میکشد به گیسوی شب شانه
با یک سبد ستاره سحرانگیز، مشغول چیدمان گلوبند است
چون تک درخت سر زده از یک کوه، گاه ایستاده بیتنش و آزاد
گاهی شبیه برگ خزان در باد، محتاج شانههای تنومند است
بر شیشهها نوشته دوبیتی گاه، از گونههای پنجره سُر خورده
گاهی به تاب دادن گنجشکان، بر بند رخت، سخت سرش بند است
گاهی که ته گرفته غذایش یا، سر رفته باز حوصله کتری
در عمق روزمرّگیاش تنها، دم نوشی از قصیده خوشایند است
اصلاً عجیب نیست ببارد برف، با بغض او حوالی تابستان
یا گل بروید از قدم جاروش، وقتی اتاق در تب اسفند است
چیزی شگفت نیست که شعری تر، بیوقفه هست ورد لب ایوان
یا ناودان خانه او دائم، غرق مشاعره است، هنرمند است
بر چینی ظریف دلش هرگز، چینی مباد و گردی و زنگاری
او با گل و پرنده و موسیقی، او با کتاب و شعر فقط زنده است
افروز کاظمزاده
راه میرود
زخم
میدود حتی
در چالههای کوچه که میپیچند
میتواند فرار کند
بنشیند در چشم
درمعده راننده
در تخت مجهز به دفع
در سکوت
زخم را اگر درنیابی
استخوان میرساند
به طبقه دوم اضطراب
میشکند در چینهای دامن
بالا میآید از پیچ
گلو- خفه
اگر فنجانها لب باز میکردند
اگر چراها لب فرو میبستند
اگر دستها میایستادند
لای در نمیماندند
آن زمان
باید با چتر رفت
زیر زخم
اکبر آزادپور
نههههههه!
نمیتوانند بعد از جنگ
مثل آثار جرم/ لهجه جنوبیام را پاک کنند
تریبونهای پایتخت
که از بلندگوهای تیر خورده میترسند
از قطعههای تن برادرم
دست روی سینهام بگذار
و لمس کن خون گرم این خاک را
که پیش از من در سینما رکس پخش شد
با جیغ بلندی هر شب از خواب میپرم
قبل از اینکه دود اتاق را بگیرد
لالایی میخواند مادر
برای جسدی روی دستانش
که دلسوختهتر است از پالایشگاه
چشم حجلهها روشن بماند
قبل از وضعیت قرمز
چقدر این لباسهای آبی
به تازه دامادها میآیند
هنوز هم بعد از سالها
شور میزند دل نی/ زاااار
برای پستانکی در خاک
چند
پو
که
ی
فشنگ لازم است
چند قالب یخ/تا دل این کودک خنک بماند
پزشکان بدون مرز اعلام کردهاند
زخم زبانها مسریترند
از زخم پشههای اروند
ستارهها سر از خاک در آوردند
نخلها سر از موزه
و جز خوزستان
هیچ کس جنازهام را گردن نگرفت
با پلاکی که به
باطل شدن شناسنامهای فکر نمیکرد
آلبوم عکس را باز میکنم
رطوبت بالا میرود
بالاتر از تب این سرباز در شرجی
که زیر دکهاش را با سرنیزه شخم میزند
کدام یک زودتر عمل میکند
قرصهای اعصاب
یا
قرصهای فلافل.....
آرزو سبزوار قهفرخی
دو عدد پیاز و سه حبه سیر و... اجاق او هیجان نداشت
زن خانهدار شکستهای که برای گریه زمان نداشت
سر دار قالی خود گریست، به خود آمد: این زن خسته کیست؟
که هنوز اگرچه به سن بیست نرسیده، بخت جوان نداشت
شب و زمهریر اسیری و تب عشق موسم پیری و
زن شعرهای مشیری و... خبر از دل اخوان نداشت
نه دمی غزل نه لبی به ساز، غم خسته! با دل من بساز
دل من الهه کوچکی که برای جلوه بنان نداشت
نی دختران شبانیام، که دمی به لب بنشانیام
به تنم دمید و دمان نشد، به لبم رسید و دهان نداشت
منم آن صدا که اثیریام، قمرالملوک وزیریام!
که همیشه غرق ترانه شد، که همیشه حق بیان نداشت
آیلین فتاحی
چشم عین دوربین
دورنمای مانده از مرگ را
بر تاریک مردمک ظاهر میکند
زل میزنم به زنی که پشت شیشه
دارد ادای مردنم را
از حدقه در میآورد
همان قدر لا ابالیام
که شبحی ماسیده بر پنجره
صدای اتاق را میترساند
هو هو/ بریز از سقف
پنجه بکش بر ملافهها
فضا معلق من است
دست میکشم بر جنازهام
تنها شاهد عینی بوی کافور و حنا میدهد
در صبحی سرد
پس ماندهام تشییع میشود
و بر جریده عالم
از چرخش ذراتم
میان دو کوه/ آبشار میشوم
فاطمه بیرانوند
دهانم را
از صحن مسجد جامع
از خوابهای بایزید
و جلد پنجم تاریخ بلعمی بر میدارم
حالا که صدا بخشی از ادبیات من است
دارم
به اصفهان تنم معرقی غمگین میچسبانم
به مسجد شاه فکر میکنم
که آفتاب را در جنوب باطل میکند
رگهای فردا را پر از نیامدن کردهام
کاش برگردی
سمک عیار را به گردنت بیاویزم
باهم تکههای غمگین زندگی را
از روی پشت بام برداریم
ماه
تنهاییاش را
روی پوست چروک زمین انداخته
برگرد
جهان را از جناغ سینهام بردار
اسبی از شاهنامه به سمت ما میآید
زبان فارسی درد میکند
و کلمات قانعم میکنند
هر بار
در دهان این دعاها و کاشیها فرو بروم
صورتم را به گوشهای از اتاق میآویزم
صدایی که از دهان تاریخ میآید را
دوباره میبوسم
اذان ظهر را از گلوی بازار مسگرها بردار
حالا از تمام این آسمان
و عبای مسجد جامع
یک شعر برآیم مانده
و هر روز
دستم
دهانم
و سرم را
در اذانی که هنوز نگفتهاند گم میکنم
میدانم کلمه اسبی عربی است
و اینکه در زیر پوست زبان فارسی میسوزد
خاطره آفتابی مرده در درز کاشیهاست
نرگس دوست
ماده شیری زخمیام
که با پای لنگ
از جنگلی غمگین برمیگردم!
نگاه کن
زخم روی زخم
شباهت عجیبی دارد
به پوست مرگ!
تنها درختهای سالخورده میدانند
که میخواهم برگردم
و پوستم را روی خودم بکشم
زنی با چکمهها
و پالتوی شیری از من بیرون میزند!
و زیر تگرگ میایستد!
میبینی
یکریز تگرگ میبارد!
روی زخمهایم
آه زخمهایم را ببین!
چگونه به وقت دهان باز کردن
کوههای سینهات را میلرزاند
با نعرههایی که از غرش تنم میآید!
روی نوک بلندترین قله
درختهای سرگردان
از ترس پا به فرار میگذارند
سر از خیابانها در میآورند
از هر خیابان
میتوان جنگلی بیرون کشید!
دهانت را باز کن
آه ه ه بکش
که دهان زمین برای بلعیدن من
بازتر میشود
نگاه کن
چگونه دهان دهان را میبلعد
با نعرههایی که از من بالا میآید
به زنانی فکر کن
که مثل شیر هستند
و همیشۀ صبحها شیرشان روی
اجاق سر میرود
وقتی از جنگل برمیگردند!
نسترن خزایی
انتخاب میشوی
از تنی که مرگ در تو منتشر میکند
زانو میخراشی و شعر
به پردههای اتاق
روی تخت
لباسی که تنت را خواسته
لک میاندازد
جلد زمستانهای به تن
صورتت
ابرهای بیباران
با چشمی نشسته در برزخ
شب را پلک میزنی
میان جهانی باخته
به دست تو خشم میشوند
جادههایی در پلکهای دور
که جهت را مخالف بود
سرخی لبانت
کبود روی صورتم
خواستنش زاییده شد
با آمیزش گل در جهان
گردهای که از دسترس دور
از چشم تو روشن
شهر از برگ برگم میچکید
و نام تو
سیاهتر از آنی که جلوه کند
آی زن زیبای دوردست!
کاش بدانی تو را فریب دادهاند
وقتی لب پشت عکس بسته است
فراموشی سرایت میکند
و زمان در صورتم جیغ میکشد
از صبح باید آواره میشدم
روی تنم خال حک کنم...
تو را ببینم
نشستهای
پاهای لاغرت را شستوشو میدهی
در اصابت دستی که عاشق توست
بیژن نجدی
(1)
همیشهی من
هرگز بود
غروب، پلی است از رویا به تاریکی
تاریکی
نگاه توست زیر پلکهای افتاده
همیشهی من، هرگز بود
غروب، ظهر توست
منظومههاست، پنجرههای اتاق
و آسمانی از شیشه میآید
بر دستهای چهار درخت لخت
شگفتا
که سایه میگذرد
بیآفتاب از این رهگذر
از همیشه من.
(2)
کسب و کار من
شغل من
نگاه نکردن به خونریزی است
شغل من این است که
روزنامه نمیخوانم
شبها
دود میرقصد
در زیرسیگاریِ روی میز
پرده میآید
از پنجره تا نیمههای اتاق،
یعنی باد پرده را تکان میدهد
همین باد
که از دریا تا من آمده است
داشتم میگفتم
شغل من
خاموش کردن رادیوست
بستن تلویزیون
در تمام ساعات پخش خبر
رضا طبیب زاده
من از بین تمام دخترانِزاده در اشغال
فقط زیتون چشمان تو را در خاطرم دارم
اگر گلهای محبوب تو را از خاطرم بردم
ولی گلهای دامان تو را در خاطرم دارم
میان باغتان، زیتون به زیتون میدویدی و
من از موهای تو آموزش پرواز میدیدم
ولی این سالها که تانکها در باغتان ماندند
به جای باغ زیتون، باغی از سرباز میدیدم
دلم خون بود از موهای عنابیت؛ یادم هست
برای عشق کوتاه آمدی از چیدن آنها
ولی آوارگان جنگ میگفتند بین راه
شبی کوتاه کردی سیر کوتاه آمدنها را
بیا و دست از لجبازیات بردار؛ خواهی دید
تمام باغ زیتونهای نارس فتح خواهد شد
تمام دختران نسل ابراهیم میدانند
که با لبخند تو بیتالمقدس فتح خواهد شد
به جای کودکیمان نهر را تا بحر میرقصیم
اگر حتی بگویی خون و آتش موج خواهد راند،
ولی من مطمئنم با شروع موجِ دامانت
جهانی پابهپای رقص ما آواز خواهد خواند
تو در گلهای دامانت دویدی، دشت زیبا شد
من از گرمابه خون آمدم تا دشت آتشپوش
تو در بالابلندیهای جولان دادنت بودی
من از آغوشِ آتش آمدم تا آتشِ آغوش
به چشمانت پناه آوردهام از چشمزخم جنگ
که صلح از چشمهایت میچکد هر بار در هر حال
مرا اشغال کن در حصر آغوشت که فردا صبح
فلسطین را برایت پاک خواهم کرد از اشغال
گروس عبدالملکیان
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعد سال ها به خانه ام میآمدی…
تکلیف رنگ موهات
در چشمهام روشن نبود
تکلیف مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیف شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابانها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام میگرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایهات را دیدم
که دستهایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمعها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود…
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی، بر گوشهی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا میکند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
محمود نائل
با افسردگیهایم
مرا دریاب
با تلخی پلکهایی مات
بر پلکان نیلوفر.
که ستاره ستمی ابدیست
بر اشتیاق پرنده
ماهی همان که سرنوشت
نیاز پرواز را
بر تف خاک
به او هشدار میدهد
و درخت دیوانهای
بر دو راهی آب و آفتاب.
مرا با چشمهایم دریاب
غریبانی که هر کلبه را
شبی بیشتر نمیمانند
و بگو جز قارچ
چه کسی نگاه صاعقه را
پروار میکند
و طعم مرطوب لبانش را دارد؟
چند لحظه از عمر آب میگذرد؟
زیتون
میوه کدام ستاره ناپیداست؟
او که فواره را میبوسد
راز آفرینش خود را یافته است
و جهان قطره کوچکی است
از سیبی به دندان کودکی.
با پریشانیم مرا دریاب
انسان
سیاره آبی دلتنگیست
بر مدار گندم و تیغ
و شبنمی که بر برگ مینشیند
حکیمی
که در غفلت تو بلور میشود.
سپیده نیکرو
نیمی از پرنده در آفتاب مانده و نیمی دیگر
در سایه جان داده
مرگ تو حقیقت را دو نیم میکند
و پرده از آفتاب برمیدارد
ای تجسد صلح
که اعماق عادت را شکافتهای
و واژهها در تو جان میدهند
جنون انزوا بودی و حالا
مرگ لحظهها شدهای
نیمی از تو در حلب مانده و نیمی در کابل جان داده
تو پارههای حقیقتی
که هر کس تکهای را تمام آن پنداشت
و با تکهای سنگ به تمام شیشه حملهور شد
حالا که مردهای
تکههای شکستهات در اقیانوس شب میدرخشد
و دست کسی به تو نمیرسد
نیمی از من در تهرانِ چند سالِ پیش مانده و نیمی پشت پنجره جان داده
اسماعیل احمدی امجزی
شادی به چه کار میآید
وقتی سرطان
موها را فراموش کرده است
موذن اذان را
و سرباز پیراهن میهمانیاش
به چه کار میآید
وقتی هنوز
در عکسهای بعد از جنگ
صدای شلیک میآید
به چه کار میآید
وقتی آژیر آمبولانس
مرگ را تبلیغ میکند
و راهی جز ترساندنِ ما ندارد
راهی جز ترساندنِ هم نداشتیم
باید جای هلیل*را
روی نقشه عوض کنم
آن قدر که سالها بعد
بطری آبی شود
آن قدر که ماهی غمگینی
از شیر آب بیرون بزند وُ
به آکواریوم کوچک قانع شود
دراز میکشم روی زمین
گوش میدهم
به صدای خودم
صدای دریایی که فرار کرده است
دارم گوش میدهم
و کاری نمیتوانم بکنم
اسکلهای شدهام
که با گریه خودش زَنگ زده است
*هلیل: رودخانهای در شهرستان جیرفت
مریم قادری
دوربین را کمی جلو آورد
روسری را کمی عقبتر برد
هرچه کمتر مراقبت میکرد
عکسها لایک بیشتر میخورد
دوربین را جلو عقب میبرد
عکسها را یکی یکی میدید
به خودش توی عکس زل میزد
به خودش توی عکس میخندید
چند عکس آن طرفتر، از اتوبوس-
دوربینها همه پیاده شدند
نور بود و فلاشها خاموش...
کادرها بیریا و ساده شدند
راوی از خاک اندکی برداشت
گفت این آب و خاک عاشق بود
ضامن بغض را کشید کسی
هق هق آهنگ این دقایق بود
«فاو، فکه، دوکوهه، اندیمشک
خاک اینجا به عشق مدیون است
هرکسی رفته خوب میفهمد
که جزیره چقدر مجنون است.»
رفت در خاطرات شیرینش
بغض روی لبش تبسم شد
لحظهای بعد خنده تلخش
زیر آوار سرفهها گم شد
«شهدا زندهاند میبینند»
گوش دختر عجیب سوت کشید
«جنگ اینجا هنوز جان دارد»
دوووور شد از خودش، به جبهه رسید
رفت و از سیم خاردار گذشت
تَق تَ تَق.. ازدحام...، خمپاره
«چند خرچنگ دورهمان کردند
من به گوشم، تمام...،» خمپاره
دیدهبان از دکل منور زد
چفیه از دور گردنش افتاد
خاکی و خونی و سیاه و سپید
باد آن را به دست دختر داد
زوم شد لنز تانکها رویش
دوربین شد سلاح دور و برش
چند ماشه چکید عکس افتاد
چادرش را کشید روی سرش
شانهاش را کسی کمی لرزاند
یک نفر از خودش صدایش کرد
چادرش جای چفیه دستش بود
روسری را کمی جلو آورد
«خواهرم خاکی است چادرتان»
سر دختر هنوز سنگین بود
«این مسیری که آمدید از آن
سالها قبل از این پر از مین بود»
هشتگ پست بعدیاش این بود:
#چفیه #چادر #وصیت_شهدا
آخرین عکس حال خوبی داشت
چادری خاکی و بدون ریا
نیلوفر بختیاری
من چای مینوشم، تو هم گویا دلت اینجاست
از صافی لیوان چای ما جهان زیباست
دریای سرخی هست و در نزدیکی ساحل
مهمانی افتاده، غریقی خسته و تنهاست
امواج ناآرام را سر میکشم، اما
گوشم پر از فریادهای آی آدمهاست
تو چای مینوشی و میگویی کمی تلخ است
- این شعر هم؟ با خنده میگویی: نه، بیهمتاست!
مینوشی و از آخر این قصه میپرسی
میگویمت آخر ندارد، قصۀ دریاست
چون چای دم کرده، همین دم را غنیمت دان
ما را چه به تقویم که دیروز یا فرداست...
فروغ بختیاریان
مه جادهها را میپوشاند
تنهایی را
مثل زخمی به تن کردم
مه ذهن را میپوشاند
آدمهایی که در خاطرم
ادامه داشتند
به راههای متفاوتی رفتند
مه میتوانست شهر را فرو بپاشد
و قراردادهای ابدی را
با پاک کنی پایان بدهد...
مه را مانند تنهایی
به تن کردم
آدمهایی که در خاطرم ادامه داشتند
از متروکههای شهر
پاک شده بودند
مه زخم را میپوشاند...
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب به ر ئیسجمهوری
جنبش شفافسازی سرلوحه اصلاحطلبان شود
سه شنبه های شعر <ایران>
شفافیت در حکمرانی
اجتماع مردم تیر خلاصی بود به تلاشهای امریکا
تریبون نظام علیه نظام
اقدام عجیب سیما در پخش تصاویر تخریبی علیه دولت و مجلس
موافقت روحانی با استعفای وزیر کشاورزی
سامانه <رسیدگی به طرح حمایت معیشتی> راهاندازی میشود
حقوق معلمان 225تا680 هزار تومان افزایش مییابد
آینهای برابر آینهات میگذارم
امید درخیابان فرهنگ
تریبون نظام علیه نظام
ایثار مبنای تفکر بسیجی
به كجا چنين شتابان؟
ایرانیان از تکاپو برای زندگی بهین بازنمی مانند