صدبار توبه کردم اما دل را نمی‌شود از دریا پس گرفت

آفتاب یزد ـ رضا بردستانی: برای هر شخصی در هر جایگاهی که قرار دارد، بوشهر؛ استانی است که جذابیت‌های خاص خودش را دارد اما تابلوی «نیروگاه هسته‌ای بوشهر ـ 15 کیلومتر» در جای خودش جذابیتی آمیخته با حسِ پرسشگری است! من اما ترجیح دادم ساعاتی را با قایق‌های ماهیگیری لنگرانداخته در بندرگاه سپری کنم تا کنجکاوی پیرامون نیروگاه هسته ای...!
فاصله‌اش با مرکز بوشهر، 20کیلومتر و مدت زمانی که باید صرف کرد چیزی بین 15 تا 20 دقیقه است و این یعنی وقتی اراده کنی به چشم بر هم نهادنی به بندرگاه خواهی رسید با هوایی عالی و چشم اندازی بی نظیر، گویی آبی ترین دریا فقط همین حوالی است و نه در جایی دیگر.
هواشناسی وضعیت دریا را ناآرام اعلام کرده بود و این یعنی فرصتی مناسب در اختیار تو است تا روی قایق‌های ساکت و آرامی که گوشه ی بندرگاه و پشت به دریا منتظر آرام شدن آب‌های نیلگون خلیج فارس بودند قدم بزنی!
از این قایق به آن قایق، حالا با گستاخی بیشتری سرک می‌کشی به همه ی قایق‌ها، گویی چندساعتی برای سیراب کردنِ نگاه مالامال از پرسش‌هایی که در ذهن داری، زمان در یدِ قدرت تو است.


>داستان حبیب...
سرش گرم کار خودش بود. آفتاب تمام پوست تنش را سوزانده بود، چشمانی پر از امید و دستانی به هنرمندی تردست ترین شعبده بازها... با چنان سرعتی، پارگی‌ها و خرابی‌های تورهای ماهیگیری را ترمیم می‌کرد که گویی در تمام عمر، کارش همین بوده...
اصلاً توجهی به آمدن یک غریبه ندارد! حتی سربالا نمی‌کند که دریابد این غریبه لا به لای حجم پررنگی از سکوت به دنبال چیست...
گفت و شنود من و او آغاز می‌شود.
من: می‌توانم این جا بنشینم و کارکردن تو را تماشا کنم؟
حبیب فقط سری تکان می‌دهد!
من: اسم این کاری که داری انجام می‌دهی چیست:
حبیب: توربافی... دارم پارگی‌های تورهای ماهیگیری را ترمیم می‌کنم.
اهل نیکشهرم... بلدی کجا است؟!
ـ لهجه‌اش بوشهری نبود، یعنی جنوبی نبود!
من: اهل کجایی؟
حبیب: نیکشهر... بلدی کجا است؟
من: سیستان و بلوچستان، ایرانشهر... چندباری آنطرف‌ها رفته ام.
حبیب: چه خوب!
من: نیکشهر که دریا ندارد، تو کجا؟این جا کجا؟
>صدبار توبه کردم...
حبیب: از کودکی عاشق دریا بودم، حالا هم هستم! اصلا صد بار توبه کردم از کارِ روی دریا اما کو دلی که بشود از دریا پس گرفت.
از 16 سالگی زدم به دریا...
اقیانوس هم رفته ام، تا نزدیکی‌های سومالی!
قایق‌ها اما بزرگتر بود و کار روی آن لذت بخش تر و سنگین و سخت تر!
من: دزدان دریایی سومالیایی هم دیده ای!؟
حبیب سری تکان می‌دهد اما عمیق به فکر فرو می‌رود.
من: جدی؟
حبیب: چندتایی دیده‌ام. همه‌‌شان خطرناک نیستند آب و غذا و گازوئیل گرفتن از ما و چند روزی کنارمان بودند و رفتند اما شنیدم خیلی‌ها را اذیت کرده‌اند.
دزدها خیلی زیاد شده‌اند اما...
سکوت می‌کند. حالا با حرکت‌های شتاب دارتری تورها را گره می‌زند و من برای آن که سکوت او را بشکنم اجازه می‌خواهم تا چندتایی عکس بگیرم با موبایلم.
حبیب: از من می‌خواهی عکس بگیری؟ سی چه؟
ـ من نمی‌گویم خبرنگارم. می‌گویم برای یادگاری. و او می‌خواهد سکوت کند...
من: حالا اجازه هست؟
حبیب: بگیر! هرچندتا که دلت خواست بگیر.
من: ازدواج کرده ای؟
>دارم خانه می‌سازم، از ازدواج واجب تر
خانه ساختن است
حبیب: دارم خانه می‌سازم. تمام شد به ازدواج هم فکر می‌کنم. از ازدواج واجب تر خانه ساختن است!
من: همین جا؟ بوشهر؟ بندرگاه؟
حبیب: نه! نیکشهر... نزدیک اقوامم.
من: از درآمد کار روی قایق ماهیگیری راضی هستی!؟
حبیب: خدارا شکر خوب است. اندازه‌ای که سختی می‌کشی نه اما خوب است.
من: من از اصطلاحات ماهیگیری و قایق‌هایی که به دریا می‌روند فقط ناخدا می‌دانم و ملوان و جاشو! به کار تو چی می‌گن؟ تو رو چی صدا می‌زنن؟
>براشت یا بوراشت یعنی تورباف
حبیب: من را می‌گویند «براشت» یا «بوراشت» یعنی تورباف. بعد موتورکار داریم، آشپزداریم، کارگرتورپهن کن داریم.
من: یعنی فقط وقتی استراحت هستید کار می‌کنی؟
حبیب: ما معمولا چند روزی روی آب هستیم.
هر وقت لازم شد.
ـ سرعت دست‌هایش بیشتر می‌شود. سکوت می‌کنم. سکوت می‌کند. زیر تیغ آفتاب نشسته و انگار نه انگار که هوای دم کرده و شرجی تو را تا پای خفگی می‌برد.
ـ از موبایلش چند فیلم نشانم می‌دهد از طوفان‌های شدید. از تور به دریا افکندن ـ این را خودش می‌گوید ـ از ماهی‌های درشتی که صید می‌کنند.
خداحافظی می‌کنم. راهی قایقی دیگر می‌شوم. یکی که هم ناخدا است و صاحب لنج را به حرف می‌گیرم. می‌گوید دریا نا آرام است اما برای ما این ناآرامی یعنی کمی هم به خود و خانواده ات برس!
>یک عده از ناراضی کردن آدم‌ها،
لذت می‌برند!
می گوید از شغلم راضی ام:
«بچه بودم که مادرم بقچه ی نان و خوراکی داد تا برسانم به پدرم و من دیگر به خشکی باز نگشتم!»
می گوید: نمی‌دانم چرا آن‌هایی برای ما تصمیم می‌گیرند که کار دریا و ماهیگیری نکرده‌اند. می‌گوید: یک جورهایی احساس می‌کنم تا نرنجانند آرام نمی‌شوند. می‌گوید: سوخت می‌دهند اما کفاف نمی‌دهد. می‌گوید: به همین اندازه هم امورات ما می‌گذرد.
همه سرگرم تمیزکاری و تعمیرات هستند. اصلا همین فاصله افتادن‌ها برای زدن به دریا کمک می‌کند قایق‌ها نفسی چاق کنند.
می گوید: قایق مال خودت باشد خوب است اما خوب تر وقتی است که کار دریا بلد باشی.
اصلا لذت قایق داشتن مال اون وقتیه که سال‌ها خواب قایق دار شدن دیده باشی.
حالا دوباره دارد حرف‌های حبیب یادم می‌آید. حرف‌هایی که وقتی این ناخدای قایق دار شده بازگو کرد یادم آمد!
من: دوست داری قایق داشته باشی؟ مال خودت!؟
حبیب: خسته شدم!
من: از کار روی دریا؟!
حبیب: از این که به قایق دار شدن فکر کنم!
من: چرا؟
حبیب: خیلی گران است... دو سه میلیارد می‌دانی چقدر است؟!
من: تومان؟!
حبیب: بله تومان!
حبیب: سال‌ها است با خشکی بیگانه ام! اصلا روی زمین خدا جز راه رفتن کاری بلد نیستم.
من: بالاخره؟
حبیب: دریا وقتی با تو انس گرفت دیگر رهایت نمی‌کند. چندبار وسط طوفان‌ها گفتم این سفر آخر است اما نبود! نشد!
من: چرا نمی‌روی چابهار!؟ نزدیکتری به خانواده...
حبیب: این جا و آن جا ندارد! وقتی روی آبی یعنی از همه دوری جز از خدا!
من: گفتی توی کشتی تو را چی صدا می‌زنند؟
حبیب: حبیب!
و من از اسکله ی قایق‌های ماهیگیری دور و دور تر می‌شوم. دسته‌ای از مرغ‌های دریایی کنار ساحل به طرز عجیبی دلبری می‌کنند... حالا یک داستان دیگر برای نوشتن دارم؛ داستان حبیب...