آغاز بهار شوماخر

گاهی فقط یک سارافون صورتی می‌تواند نیستی را به هستی بدل کند.گاهی معجزه از فراسوی آسمان هفتم می‌آید و اشک را از چشمان معشوقه‌ها پاک می‌کند.گاهی در نومیدترین ثانیه‌ها که فرشته مرگ پایش را توی یک کفش کرده تا اسطوره ای
را با خودش ببرد، ناگهان زنگ‌ها به صدا درمی‌آیند و خدا شخصا با نفس‌های خود در صورت یک قهرمان "ها" می‌کند تا مرگ خسته از دق الباب، قهر کند و تا اطلاع ثانوی جای دوری برود.جایی مثل پشتِ پرچین خواب‌ها و خیال‌ها...
حالا اسطوره پس از هفت سال در بیمارستان حومه پاریس به هوش آمده تا بهار میشائیل شوماخر از حوالی پاییز شروع شود
و پس از خوابی طولانی، سلطان فرمول یک پلک بگشاید و با پچ پچ‌های عاشقانه بانویی که سال‌هاست پلک نزده لبخند بزند.


معجزه کار خود را کرده و خدا از فراز درختان خرمالوی بیمارستان "ژرژپمپیدو" امپراتور را در آغوش گرفته است.اینگونه است که پزشکان حیرت زده به مردی که آخرین بار
در آلپِ برفی از رقیبان سبقت گرفت می‌نگرند و کمی‌آن طرف تر زنی صورت نرم و نازکش را بند می‌اندازد تا پس از سال‌های خاموشی، آن آشیانه آرام و آن جهان بی حسرت را
به یاد کلیددار خانه اش بیاورد...
شُکر،هزارمرتبه شُکر.فقط کاش خدا سرنوشت همه سرطانی‌ها و مسلول‌ها و
به خواب رفته‌های جهان را با همان خودکاری بنویسد که برای میشائیل نوشت.کاش دیگر روی تخت‌های سپید شفاخانه‌ها، مرگ
از سر و کول هیچ رنجوری بالا نرود.
شوماخر به زندگی برگشته تا به اعجاز آسمان و لاک صورتی زنی که هفت سالِ تمام
از بالای سر عشقش جُم نخورده است،
ایمان بیاورد.
او پاداش کمک به بچه‌های خیابانی پرو و پیرزنان مستمند پس کوچه‌های خاکی سارایوو را اینگونه دریافت کرده است.
چه کسی بود که می‌گفت بهشت و دوزخ همین
جاست. زیر این گنبد کبود.کاش روز به جای زنگ ساعت با صبح ات بخیرهای مهربان تو شروع شود.کاش شب به جای آشوب با صلح آغوش تو آغاز می‌شد و گلوله‌های سربی فقط در خواب‌ها و کابوس‌ها شلیک می‌شد.این کاش‌ها پیرمان کرد فلانی!