این سردردِ زَهرِماری!

بعضی صبح‌ها با سردرد شدیدی از خواب بیدار می‌شوم؛ توصیفش سخت است خیلی سخت! بعضی‌ها از فرط درد می‌گویند: سردرد خَر است؛ اما من واقعاً این را قبول ندارم، خر حیوانی زحمت‌کش و سخت‌کوش است؛ از کله سحر تا بوق سگ، بار می‌کشد و برای صاحبش جز خدمت، کارِ دیگری انجام نمی‌دهد؛ فقط گاهی جفتک می‌اندازد که اگر کاری با آن نداشته باشید همین‌قدر آزار هم به سمت شما روانه نمی‌کند؛ حیوان است و فقط خیلی کارها را از روی غریزه انجام می‌دهد بدون ذره‌ای خصومت شخصی؛ بنابراین درست نیست چیزهای نادرست و آزاردهنده را با آن قیاس کنیم!
سردرد، درد است؛ دردی ضدحال زننده، دردی زَهرِماری، دردی کوفتی! دردی زبان‌نفهم و خیلی وقت‌ها داروناپذیر! تصور کنید به یک جشن دعوت شده‌اید و از روزها قبل برای آن برنامه‌ریزی کرده‌اید اما آن روز زمانی که از خواب بیدار می‌شوید یک چیزی در سر شما ذوق‌ذوق می‌کند؛ با روان شما بازی می‌کند! کوتاه بیا هم نیست؛ می‌خوابید آزار می‌دهد، می‌نشینید کلافه‌تان می‌کند، دراز می‌کشید از جلو سر به پس سر قل می‌خورد و خلاصه که دهان شما را حسابی، از کلافگی قفل می‌کند!
شاید سردرد شبیه خار باشد که اینگونه در مغز آدم فرو می‌رود؛ اما نه، خار شکننده است و پس از‌اندکی فشار می‌شکند؛ بیشتر شبیه سنگ‌پا است سفت و محکم، تیز و ناهموار! ناگهان گویی از ارتفاعی بلند بر سر آدم فرو می‌آید و صاف می‌خورد یک‌جایِ نرمی از مغز! یا به حرکت می‌افتد و مثل غلطک زمخت و نامتوازن چلق‌چلق روی سلول‌های متفکر و شبهِ متفکرِ مغز فشار می‌آورد! و همراه با درد غلغلک می‌دهد اما جنس این غلغلک شکلی نیست که منجر به خنده شود بیشتر سوزش دارد، سوزش ناشی از فرورفتن جسم تیز به سطح پوست یا داخل بدن!
خلاصه که این درد چیز عجیبی‌ست؛ مُسکن‌های رنگارنگی هم که مصرف می‌کنیم -‌البته با تجویز پزشک- مثل قطره‌ای آب، برای خاموش کردن یک کپه آتش است؛ از این کپه‌های آتش در چهارشنبه‌سوری؛ متوجه می‌شوید که انگار آن دارو، به ناحیه درد، در سَر برخورد کرده، اما مثل همان قطره آب بر سطح آتش بزرگ، تنها یک صدای کوچک «جیز» مانندی می‌دهد و دوباره درد، شعله‌ور می‌شود و زبانه می‌کشد!


من روش‌های زیادی را امتحان کرده‌ام؛ بستن دستمال به سر، دوش آب سرد، ماساژ حرفه‌ای، مشت و مال در حمام‌های سنتی، طب سوزنی و غیره ولی هیچکدام آن‌جور که باید تاثیر ندارد و تنها موقتی حال آدم را خوب می‌کنند.
کاملا این سردرد مزخرف است؛ اگر بخواهیم چهره‌ای برای آن تصور کنم، احتمالا شبیه یک دیو چند سَر است که از تکه‌های مغز آدم می‌خورد و هضم نکرده باز می‌گرداند و در نهایت زمین و زمان را مقابل چشمان آدم تیره و تار می‌کند! و گویی درمان خاصی ندارد.
فقط‌ای کاش می‌شد موقعِ سردرد استراحت کرد و خوابید و مادرهایمان با دستان پر محبت‌شان ما را نوازش کنند تا‌اندکی از دردمان کاسته شود؛ ای‌کاش.