روایت ۷ شاهد عینی از یک جنایت بزرگ

جواد نوائیان رودسری - واقعه مسجد گوهرشاد در تاریخ معاصر ایران، یک نقطه عطف محسوب می‌شود. این قیام را باید تنها قیام کاملاً مردمی دوره پهلوی اول نامید؛ قیامی که ریشه در تقابل رضاشاه با اعتقادات مذهبی مردم داشت. حبس یک مرجع تقلید و اعمال فشار به آحاد جامعه برای پذیرش مظاهر تمدن غرب، سرانجام کارد را به استخوان مؤمنان مسلمانی رساند که رویکردهای فرهنگی رژیم را بر نمی‌تابیدند. سخنرانی شورانگیز واعظی شجاع به نام «بهلول»، آتش بر انبار باروت خشم ملت انداخت. در روزهای منتهی به 21 تیرماه 1314، درست 84 سال پیش، مردم مشهد و روستاهای کوچک و بزرگ اطراف آن، در مسجد گوهرشاد جمع شدند و تصمیم گرفتند تا آزادی مرجع تقلیدشان، دست از تحصن بر ندارند. نگرانی مردم از رویکردهای فرهنگی رضاشاه، به ویژه پس از سفر وی به ترکیه و دیدار با آتاتورک و بیم جدی علما از اجرای کشف حجاب اجباری در کشور، باعث شد که مردم در آن لحظات سرنوشت‌ساز، بدون این‌که تردیدی به خود راه بدهند، در معرکه بمانند. با رسیدن فرمان قتل عام، ماشین کشتار پهلوی اول با فرماندهی سرهنگ قادری به کار افتاد و در نیمه شب 21 تیرماه، باران گلوله بر سر مردان و زنان و کودکان معصومی که آرام و بی‌صدا در گوشه و کنار مسجد آرمیده بودند، باریدن گرفت. در آن محشر کبری، جمع کثیری در خون خود غلتیدند. از تعداد شهدای این فاجعه هولناک، گزارش دقیقی در دست نیست؛ طُرفه آن‌که طی دهه‌های بعد، مورخان روشنفکری که از ثبت و ضبط کوچک ترین اطوارهای منورالفکرهای تندرو عصر مشروطه فروگذار نمی‌کردند و آن ها را سردمدار حمایت از حقوق مردم می‌دانستند، درباره شهدای مظلوم قیام مسجد گوهرشاد، کلامی بر زبان نراندند. طی سال‌های بعد از شهریور 1320 نیز گزارش دقیقی از این واقعه خونین تهیه و تنظیم نشد و اگر، در طلیعه انقلاب اسلامی ملت ایران، چند نفری از محققان متعهد، در پی ثبت و ضبط خاطرات بازماندگان آن واقعه که در آن زمان، دوران کهولت را طی می‌کردند، برنمی آمدند، امروز تقریباً دست محققان در این زمینه، خالی بود. آن‌چه در ادامه خواهید خواند، روایت هفت شاهد عینی از آن شب هولناک است، شبی که صحن و سرای حرم مطهر رضوی، رنگ خون گرفت.
 1- محراب خونین شبستان نهاوندی
زنده‌یاد علی‌محمد نجات، یکی از شاهدان آن واقعه، درباره شب 21 تیرماه 1314 می‌گوید: «جمعیت آن قدر زیاد بود که مسجد جا نداشت، شبستان‌ها هم جا نداشت. یک مرتبه از پشت‌بام‌ها با مسلسل شلیک کردند به مردم و از پایین هم، این‌هایی که وارد شده بودند، تیر می‌انداختند. تحقیقاً هر قدمی که بر می‌داشتم، هفت، هشت تیر از اطراف سر و کله‌ام رد می‌شد. من می‌خواستم پناهگاهی پیدا کنم و خودم را به کشیک خانه برسانم. هر طور بود خودم را رساندم و همین که وارد کشیک خانه شدم، دیدم دو نفر مأمور با اسلحه به من حمله کردند. خدام مسجد دویدند جلو و گفتند این از ماست، ما خدام هم در امان نیستیم؟ افسری آمد و مرا هُل داد و انداخت بیرون و فحاشی کرد ... با ترس پایین آمدم؛ مرا دست پاسبانی سپردند که ببرد. آن قدر کشته روی زمین افتاده بود که نمی شد از وسط آن ها راه رفت. گویا مردم پناه برده به شبستان نهاوندی و در تاریکی پنهان شده بودند، مأموران هم رفته بودند و در تاریکی با مسلسل شلیک کرده و تعداد زیادی را در کنار محراب کشته بودند. همه جا خون جاری بود.»
2-   فریاد مردم، یا ا... و یاعلی بود


مرحوم آیت‌ا... سیدعبدا... شیرازی، از مراجع تقلید که در آن زمان، مقیم مشهد بود، یکی از شاهدان این واقعه هولناک بوده است. وی در بخشی از خاطراتش می‌گوید: «از بالا شلیک می‌کردند و درها، تدریجاً شکسته شد. ریختند داخل مسجد ... اول تماشا کردم که شاید مردم مثل صبح روز قبل غالب بشوند، دیدم نه، وضع خیلی بدتر شد. خود را به نزدیکی محراب رساندم. گلوله مثل باران می‌آمد. مردم به این طرف و آن طرف فرار می‌کردند و یاعلی و یا ا... می‌گفتند، فریاد می‌زدند. یک ساعت، یک ساعت و نیم، شاید دو ساعت فقط سر و صدای این‌ها بود ... همین‌طور شصت‌تیر خالی می‌کردند.»
 3-  درِ چوبیِ خونین
مرحوم حاج غلامعلی نخلعی، در سال 1314، کفشدار مسجد گوهرشاد بود؛ وی در بخشی از خاطراتش از آن شب تلخ، نقل می‌کند: «کشتار تمام شده بود. سراسیمه آمدم بروم توی مسجد که مأمورها جلوی مرا گرفتند. یک صاحب منصبی به آن ها گفت می‌خواهد برود کثافت‌کاری‌های شما را پاک کند، بگذارید برود ... وقتی داخل مسجد شدم، دیدم همه جا خون ریخته است ... چادر زن‌ها، تکه‌های لباس و کفش و کلاه‌ها بود که در مسجد وجود داشت. جلوی کفش‌کن، پر از خون بود. مرده‌ها را داشتند بیرون می‌بردند. یک لت درِ چوبی را برای این کار برداشته بودند که کاملاً قرمز و خونین شده بود. وحشت کردم. کامیون آوردند مرده‌ها را ببرند؛ برخی هنوز ناله می‌کردند  اما همه را ریختند پشت کامیون، زنده و مرده را با خودشان بردند.»
 4-  جنازه‌ها را بردند گودال خشت مال ها
قصابان، یکی از کسبه اطراف حرم که در زمان هجوم به مسجد جامع گوهرشاد، نوجوان بود، حواشی واقعه را چنین به یاد می‌آورد: «فقط سه تا صدای یاعلی شنیدم و بعد صدای مسلسل بلند شد. خیلی ترسیده بودم. دیگر نزدیک نرفتم. صبح، رفتم سمت حرم، مخفیانه این طرف و آن طرف سرک می‌کشیدم. دیدم تعدادی از جنازه‌ها را دارند منتقل می‌کنند. تعدادشان خیلی زیاد بود؛ برخی آن‌قدر زخم داشتند که نمی‌شد قیافه آن ها را تشخیص داد. می‌گفتند کشته‌ها را می‌برند به گودال خشت‌مال‌های مشهد و دفن می‌کنند.»
  5-  برخی را زنده زنده دفن کردند
شهید حسین آستانه پرست، یکی از انقلابیون شناخته شده مشهدی که در زمان واقعه گوهرشاد، 11 سال داشت، گوشه‌هایی از آن واقعه را به چشم خود دیده و این‌گونه روایت کرده است:«سرهنگ دولو یک تیربار سه پایه را در دالان مسجد گذاشته بود. جمعیتی که به طرف دالان می‌آمد بر زمین می‌افتاد و کوهی از اجساد در دالان افتاده بود ... قریب هزار و 100 نفر از مردم را دستگیر کردند. اجساد را بردند در جاهای مختلف. از خیلی‌ها شنیدم که برخی از افراد را زنده زنده دفن کردند.»
6-   جیب کشته شده ها را خالی می کردند
زنده‌یاد سیدعلی محمد دخانچی، یکی از کسبه اطراف حرم مطهر، یکی از شاهدان واقعه گوهرشاد بوده است. او می‌گوید: «اول در توی بازار بزرگ را شکسته و وارد مسجد شدند. مقابل ایوان مقصوره، مردم را به گلوله بستند. یکی از چیزهای عجیب و ناراحت کننده ای که اتفاق افتاد، این بود که پاسبان‌ها، جیب مقتولین را خالی می‌کردند و ساعت‌های شان را می‌دزدیدند؛ محشر کبرایی بود.»
7-   یک دالان پر از کشته
مرحوم شیخ محمد علمی اردبیلی، شب 21 تیرماه رفته بود تا پشت سر آیت ا... نهاوندی نماز بخواند  اما وقتی اجتماع را دید، ایستاد و بعدها، جزو شاهدان واقعه خونین مسجد گوهرشاد شد. او در بخشی خاطراتش می‌گوید: «در را که شکستند، به افراد پشت در با سرنیزه حمله کردند. مردم کمی مقاومت کردند اما تیراندازی از بالای دیوارها شروع شده بود و مجبور بودند پناهگاه پیدا کنند ... فکر می‌کنم بالای ایوان حدود 20 مسلسل بود که دایم شلیک می‌کرد ... مردم را مثل کشاورزانی که گندم درو می‌کنند، درو می‌کردند؛ بنای آن ها این بود که همه را بکشند. در آن گیر و دار، تیری به دست چپ من خورد. خواستم از داخل دالان بگذرم و بگریزم اما دیدم پر از جنازه است. با خودم گفتم خدایا، چطور از میان این‌ها رد بشوم که صدایی آمد؛ یکی از خادمان، راهی را نشان داد و مرا بیرون برد.»