امانوئل کانت فیلسوف ایده‌آلیست یا رئالیست؟!

محمدرضا واعظ شهرستانی‪-‬ امانوئل کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴) همواره در مورد نوسانی که به طور دائم میان جزم‌اندیشی لایب‌نیتسی و شک‌گرایی هیومی تا آن زمان وجود داشت، ابراز نگرانی می‌کرد. از نظر کانت، متافیزیک تا آن زمان در تاریکی در پی یافتن پاسخ بوده است و از این وضعیت بدتر اینکه در این تاریکی در میان مفاهیمی صرف غوطه‌ور بوده است. به عبارت دیگر، کانت در شرایطی قرار داشت که از یک طرف رد متافیزیک برای او به هیچ عنوان قابل قبول نبود و از طرف دیگر تلاش‌های متافیزیک تا به آن روز را بی‌ثمر می‌دانست. بنابراین او تلاش کرد تا ابتدا به این سوال مهم و اساسی پاسخ دهدکه آیا اصلاً چیزی که متافیزیک نامیده می‌شود، امکان‌پذیر است؟ به همین دلیل اگر دوران زندگی فلسفی کانت را به سه دوره پیشانقاد (۱۷۴۷-۱۷۸۰)، نقاد (۱۷۸۱-۱۷۹۰) و پسانقاد (۱۷۹۶-۱۸۰۳) دسته‌بندی کنیم، می‌توان گفت که تمامی تلاش کانت در سرتاسر دوره پیشانقاد به این منظور بود که بتواند به تعریف مجدد ماهیت و روش متافیزیک در پرتو آخرین پیشرفت‌های نفس‌گیر ریاضیات و فیزیک دست یابد.
او به منظور پاسخ به سوال مذکور، تلقی‌اش از متافیزیک را در کتاب نقد عقل محض بیان می‌کند: ...پروژه اصلی من، آن چیزی است که صرفاً مربوط است به منابع شناخت ترکیبی پیشینی... در واقع، پرسش اصلی کانت را می‌توان به این صورت بیان کرد: چگونه احکام ترکیبی پیشینی امکان‌پذیر هستند؟ دیدگاه کانت با عنوان ایده‌آلیسم استعلایی به این سوال پاسخ می‌دهد. دو مولفه مبنایی این دیدگاه عبارتند از:
تا به امروز فرض شده است که تمامی شناخت و ادراک ما باید مطابق با اشیا باشد. اما بر مبنای پیش‌فرض فوق، تمامی تلاش‌ها برای فهمیدن چیزی درباره آنها، به طور پیشینی و از طریق مفاهیمی که ادراک ما را بسط می‌دهند، به جایی نرسیده است. به این ترتیب، یک بار هم که شده بیاییم ببینیم آیا با این فرض که اشیا باید مطابق با شناخت ما باشند، در مسائل متافیزیکی جلوتر می‌رویم یا نه؟
اشیا باید در معنایی دوگانه ملاحظه بشوند، یعنی به عنوان پدیدار و یا به عنوان شیء در ذات خود (نومن یا شیء فی نفسه).


به مولفه دوم باید این نکته را اضافه کنیم که اشیا تنها به عنوان پدیدار برای ذهن انسان شناخته می‌شوند. یعنی برای کانت پدیدار از شیئی حکایت دارد که به وسیله فاعل شناسا شکل می‌گیرد و شیء در ذات خود شیئی است که به وسیله فاعل شناسا ادراک نمی‌شود و به این سبب متعلقِ معرفت ما نخواهد بود. به عبارت دیگر، پدیدار شیئی است که حاصل ادراک فاعل شناساست ولی شیء در ذات خود مستقل از ادراک فاعل شناساست. حال با توجه به دو نقل قول بالا از کتاب نقد عقل محض کانت، می‌توان ویژگی محوری ایده آلیسم استعلایی کانت را بیان کرد: یک شیء زمانی به عنوان پدیدار ملاحظه می‌شود که به طور ضروری با گونه شناخت ما (معرفت انسانی) مطابقت داشته باشد و در مقابل همان شیء زمانی به عنوان شیء در ذات خود در نظر گرفته می‌شود که با گونه شناخت ما مطابقت نداشته باشد. یعنی شرط ضروری برای اینکه یک شیء به عنوان پدیدار ملاحظه شود این است که با گونه شناخت ما مطابقت داشته باشد و همین‌طور شرط ضروری برای اینکه همان شیء به عنوان شیء در ذات خود ملاحظه شود این است که مطابق با گونه شناخت ما نباشد. بنابراین، از آنجا که فلسفه کانت شناخت انسان را تنها و تنها به شناخت پدیدارها که حاصل اثرگذاری فاعل شناسا بر محسوسات دریافتی از اشیای جهان خارج است، محدود می‌کند، این فلسفه می‌تواند به عنوان نمونه‌ای از ایده‌آلیسم در نظر گرفته شود.
با در نظر گرفتن توضیحات بیان شده درباره ایده‌آلیسم استعلایی کانت تا به اینجا، حال بهتر است در مورد مفهوم واژه استعلایی در پروژه کانت قدری دقیق‌تر شویم. واژه استعلایی(ترانسندنتال) برای کانت معنای دقیقی دارد. این واژه به معنای رخ دادن چیزی بدون تجربه نیست. بلکه بر چیزی دلالت می‌کند که به طور پیشینی بر تجربه مقدم است و شناخت تجربه را ممکن می‌سازد. فلاسفه معمولاً سوال‌هایی به صورتچه شرایطی برای امکان پذیر بودن x لازم است را به کانت و استدلال استعلایی او ربط می‌دهند.
کانت هنگامی که با مسائل شک برانگیزی در مورد معرفت و یا علیت مواجه می‌شود به جای مطرح کردن پرسش‌هایی همچون چگونه معرفت امکان‌پذیر است یا چگونه علیت امکان‌پذیر است، پا را فراتر نهاده و پرسش‌های بنیادی‌تری را مطرح می‌کند. در این زمینه و در حوزه معرفت‌شناسی، کانت هنگامی که می‌خواهد ماهیت شناخت ما از جهان را تبیین کند، از الگوی استدلالی استعلایی یعنی چه شرایطی برای امکان پذیری Xلازم است استفاده می‌کند. او می‌پرسد: شناخت ما بر چه پایه‌ای قرار دارد و یا چه شرایطی برای امکان‌پذیری شناخت لازم است ؟ بنابراین، رویکرد کانت در ایده‌آلیسمی که برای شناخت جهان ارائه می‌کند، رویکردی استعلایی است. یعنی کانت در جستجوی آن شرایط ضروری و پیشینی (ما قبل تجربه) است که شناخت انسان را امکان‌پذیر می‌سازند. در این زمینه، او صورت‌های محض شهود تجربی (یعنی زمان و مکان) و معقولات دوازده‌گانه فاهمه (در چهار گروه کمیت، کیفیت، نسبت و جهت) را به عنوان نمونه‌هایی از این شرایط استعلایی معرفی و تبیین می‌نماید.
به طور خلاصه چنین می‌توان گفت که برای کانت، تجربه حسی ابزاری ضروری است که به وسیله آن اذهان بشری شناخت به دست می‌آورند و بخشی ضروری از گونه شناخت ماست. بنابراین، پدیدار شیئی است که در تجربه حسی ارائه می‌شود و به شناخت ما تعلق می‌گیرد. کانت به وسیله نظریه ایده‌آلیسم استعلایی تصدیق می‌کند که اشیا تجربی (پدیدارها)، تنها متعلّقاتِ شناخت ممکن، برای ذهن موجودات بشری است.
لازم است در پایان با نظر به اهمیت قابل توجه تمایز و مرزی که کانت میان پدیدار و «شیء در ذات خود» می‌گذارد، به دو نکته مهم که می‌تواند حاصل این یادداشت باشد اشاره شود:
فاعل شناسا، اشیا در ذات خود را تجربه نمی‌کند، بلکه فاعل شناسا تنها بازنمایی‌هایی را که قوه حس ما از اشیای جهان خارج دریافت می‌کند (نمودها)، تجربه می‌کند. بنابراین ما به اشیا در ذات خود شناخت نداریم. به عبارت بهتر، در پروژه کانت شناخت مطابق با اشیا نیست، یعنی شیء ضرورتاً آن چیزی نیست که ما از آن ادراک می‌کنیم و حداقل بخشی از شیء (شیء در ذات خود یا نومن)، به طور مستقل از ادراک ما وجود دارد.
پیش‌تر به این نکته پرداخته شد که چرا دیدگاه کانت در معرفت‌شناسی، ایده‌آلیسم استعلایی نامیده می‌شود. از آنجایی که کانت به وجود نومن و یا همان «شیء در ذات خود» به طور مستقل از ادراک ما باور دارد، بنابراین می‌توان از معرفت‌شناسی کانت علاوه بر ایده‌آلیسم استعلایی، خوانشی رئالیستی داشت. چرا که اگرچه کانت از منظر معرفت‌شناختی استدلال می‌کند که شناخت نومن (شیء در ذات خود) برای ما امکان‌پذیر نیست اما از منظر وجودشناختی وجود نومن مستقل از ذهن ما را نه تنها سلب نمی‌کند بلکه به صورت ایجابی درباره آن حرف می‌زند. بنابراین، با در نظر گرفتن چنین معنایی می‌توان امانوئل کانت را در زمره فیلسوفان رئالیست نیز قرار داد.