نگاهی به کتاب «لذت لگد زدن به آگاهی» نوشته کالم مک‌کین هیچ قانونی وجود ندارد

همدلی: «زبان قدرت است و نوشتن ما را مجبور می‌کند تا رشد کنیم و درون‌مان را شناسایی کنیم. نویسنده جوان، با نوشتن آینده خود را مطالعه کن. زبان را دریاب. برای آن لذت نابی که در جستجویش هستیم بنویس. ادبیات به ما یادآوری می‌کند که زندگی هنوز نوشته نشده است و همچنان امکانات بی حد و حصری باقی مانده است، پس در رویارویی با نومیدی‌ات، حاشیه باریکی از زیبایی بساز». این مختصر، اجمالی از کتاب «لذت لگد زدن به آگاهی» نوشته کالم مک‌کین و ترجمه محمد جواد فیروزی است که نشر گام نو در سال جاری به بازار نشر عرضه کرده است. بخش‌هایی از کتاب از نظرتان می‌گذرد.
کالم مک‌کین نویسنده ایرلندی کتاب‌های داستانی است که تاکنون در حوزه داستان‌نویسی در مراکز و دانشگاه‌های بسیاری به تدریس پرداخته و در جشنواره‌های گوناگون جوایز بسیاری به‌دست آورده است.
هیچ قانونی وجود ندارد یا اگر هم وجود دارد، قانون‌هایی هستند که فقط باید شکسته شوند. این تناقضات را بپذیرید. وقتی این کتاب را می‌خوانید خودتان را در آن واحد آماده مواجهه با افکار و ایده‌های متناقض کنید.
اگر از چیزی خوشتان نمی‌آید و می‌خواهید آن را به درک واصل کنید اول باید آن را خوب بشناسید. اگر از دستور زبان خوشتان نمی‌آید اول باید خوب آن را بخوانید. اگر از رسمی‌بودن بدتان می آید اول باید رسمی‌بودن را یاد گرفته باشید. برای اینکه از شر یک طرح یا نقشه راحت شوید اول باید در شرایطی باشید که رخداد یا اتفاقی را رقم بزنید. برای اینکه ساختارها را به درک واصل کنید باید آنقدر ساختارها را خوب بشناسید که بتوانید در کمال امنیت و تسلط، با چشمانی بسته از درون دالانی تیره و تار گذر کنید.


یادتان باشد انسان‌های بزرگ تمام آن قانون‌هایی که در ذهن و هدف دارند را می‌شکنند تا زبان را بازآفرینی کنند. زبان انسان‌های بزرگ متفاوت از زبان آنهاییست که پیش از این سخن گفته‌اند. وقتی سخنی گفته نمی‌شود قوانین را بارها و بارها دوباره آنقدر بشکنید که به زبان خود به سخن درآیند. سعی کنید همواره ماجراجو باشید و با شکستن - یا شاید حتی ساختن- قوانین ماجراجویی کنید.
خط اول
خط اول را که می‌نویسید نفس عمیق بکشید و قفسه سینه‌تان را آنقدر باز کنید که قلب‌تان تندتر از قبل بزند. حال و هوایتان باید نشان دهد که می‌دانید دنیا همیشه یک‌جور نخواهد ماند. انگشت‌تان روی ماشه آماده شلیک باشد. خط اول داستان‌تان باید خواننده را آن‌قدر در خود فرو ببرد که خیلی سریع احساس کند در دریایی از مطالب جالب، شگفت‌انگیز و آگاهی‌بخش شیرجه زده.
آنچه در ابتدا می‌آورید باید آن‌قدر تکان‌دهنده باشد که مولف را با خواندن داستان، شعر، نمایشنامه یا هر چیزی که می‌نویسید در جا میخ‌کوب کند. یادتان باشد خط اول می‌بایست همواره این حقیقت را در گوش خواننده نجوا کند که همه‌چیز در معرض تغییر و تحول است.
بسیاری از آن‌چه در ادامه مطالب اثر می‌آید از لحن و تن کلامی که در خط نخست آغاز کرده‌ایم تاثیر می‌پذیرد. مطمئن‌مان کنید که جهان پایدار و بلاتغییر نیست، آن‌چه را بر ما عرضه دارید که ارزش سماجت‌ورزیدن داشته باشد. بگذارید بدانیم که با چه چیزی، به کجا می‌رویم. اما خیلی هم سخت نگیرید و دنیای ذهنی‌تان را در همان صفحه اول پیچیده نکنید. سعی کنید به تعادل برسید.
بگذارید تکلیف ماجرا روشن شود. به مطالب نخست‌تان به مثابه یک دروازه نگاه کنید. تنها زمانی که خواننده را به آستانه دروازه می‌برید می‌توانید داخل خانه را نشانش دهید. در عین حال، اگر برای بار اول، راه درست را انتخاب نکردید و قدم در بی‌راهه گذاردید خیلی ناراحت نشوید. طبیعی است که تا زمانی که در نیمه راه هستید و فعلا پیش‌نویس اولیه‌تان را تهیه می‌کنید کسی از خط آغاز سخن‌تان چیزی دستگیرش نشود، تا اینکه ناگهان به صفحه 157 می‌رسید و یک‌باره در می‌یابید که ا، این همان جایی است که باید شروع می‌کردم، در نتیجه بر می‌گردید و کار را دوباره شروع می‌کنید.
دنیا را به زیبایی هر چه تمام‌تر به روی خود بگشایید، به شدت، با شگفتی. این مدعا البته مخاطرات خاص خودش را هم دارد، مثل اینکه بگویند بر فراز دره‌ای عمیق، روی طناب راه بروید. ولی سعی کنید با وجود تنش‌هایی که در مسیرهای سخت پیش رو دارید آرامش خود را حفظ کنید و از سختی‌ها گذر نمایید. خط اول، مثل گام اول، نخستین گام از گام‌های بی‌شماری است که می‌بایست طی کنید، چرا که به آن‌چه در پی خلقش هستید شکل می‌دهد. تلاش کنید حتی خارج از محدوده‌ای که تصویر شده گام بردارید، بعد گام دوم، سوم و ... آن وقت می‌بینید به جایی رسیده‌اید که از نقطه آغاز خود بسیار فاصله گرفته‌اید و به آسمان‌ها رسیده‌اید. در این مسیر ممکن است پایتان بلرزد و زمین بخورید، اصلا مهم نیست. اتفاقاتی از این دست بالاخره بخشی از خیال‌پردازی‌های این مسیر است. خیال‌تان راحت باشد، از تلاش‌کردن که نمی‌میرید، حداقل الان نمی‌میرید.
خط آخر
گوگول می‌گفت در خط آخر هر داستانی “هیچ‌چیز دوباره اتفاق نخواهد افتاد”. هیچ‌ رخدادی در زندگی همیشه در یک مکان آغاز نمی‌شود و هیچ چیزی همیشه به راستی پایان نمی‌یابد. در حقیقت داستان‌ها حداقل وانمود می‌کنند که تمام می‌شوند. خط آخرتان را خیلی شسته و رفته ننویسید. تلاش زیادی هم نکنید. داستان را غالبا می‌توان با چندین پاراگراف از قبل پایان داد، پس برای استفاده از قلم قرمزتان، جایی را در نظر داشته باشید. نسخه‌های مختلف آخرین جملات کتاب‌تان را پرینت بگیرید و کمی با آنها بنشینید. به پارک، همان نیمکت همیشگی‌تان بروید و سکوت را کشف کنید. نسخه‌های گوناگون آخرین جملات کتاب را دوباره و دوباره بخوانید. سعی کنید هم‌زمان با فردی قدم بزنید که احساس می‌کنید روحیه‌ای صادق و حقیقی دارد و اندکی هم رازآلود است. خودتان را درگیر معنای داستان نکنید. آخر داستان را اخلاقی نکنید. موعظه نکنید. ایمان بیاورید که خواننده با شما به یک سفر دور و دراز آمده است. خواننده می‌داند که کجا بوده است. می‌داند که چه آموخته. خواننده می‌داند که زندگی سیاه و کدر است. مجبور نیستید این سیاهی را با نور دقیقه آخر، روشن کنید. شما می‌خواهید که خواننده به یاد بیاورد. از او می‌خواهید عوض شود، یا حتی بهتر، بخواهد که عوض شود.
اگر امکان دارد، تلاش کنید که پایان داستان را با یک اقدام، حرکت، رخداد یا هر چیزی که خواننده را به جلو ببرد پایان دهید. هیچ‌گاه فراموش نکنید که داستان خیلی قبل از آنکه آن را شروع کنید آغاز می‌شود و خیلی قبل از آنکه آن را تمام کنید پایان می‌یابد. به خواننده این اجازه را بدهید که از خط آخر شما خارج و به سمت و سوی تصور و خیال خودش برود. برخی موهبت‌های خط آخر را کشف کنید؛ این هدیه واقعی نوشتن است، که دیگر هم متعلق به شما نیست و به هر جایی می‌تواند تعلق داشته باشد. آنجا همان جایی است که شما ساخته و خلق کرده‌اید. تصور خواننده را از دنیای پیرامون خود تکان دهید. جملات را ترکیب کنید. جملات را ترکیب کنید. خط آخر شما خط اول هر کس دیگریست.
فکر می‌کنید کارتان تمام شده؟ نه، کارتان تازه شروع شده
درست وقتی آخرین جمله را تایپ کردید، به یاد بیاورید که خون‌ریختن از اشک‎ریختن دیدنی‌تر است. این بدان معنا نیست که شما واقعا نگارش یک کتاب را تمام کرده‌اید. نوشتن یک کتاب می‌تواند چندین سال طول بکشد و حتی بعد از اینکه نوشته شد، می‌تواند همچنان تمام شود. صبور باشید و سرسخت، صبر، صبر، صبر. نوشتن تنها حدود 75 درصد از کار است. ویرایش هم هست، و بعد باز ویرایش، و دوباره ویرایش. و بعد باز ویرایش است و ویرایش کپی اثر، و نهایتا گذاردن قرار ملاقات برای چاپ اثر.
و بعد قرار ملاقات برای بازاریابی کتاب، و باز ویرایش‌های بیشتر، و بعد درخواست انتشار اعلانات مبالغه‌آمیز در وب سایت‌های مختلف. باز دوباره ویرایش نهایی و بعد صبر، مکث، حبس‌کردن نفس در سینه، و بعد آرزوی اینکه ای کاش کتاب را بیشتر ویرایش کرده بودم.
و در ادامه، اپراتورهایی که امیدوارید بخش‌هایی از کتاب‌تان را حداقل در نیویورک تایمز بگذارند، و باز گریه‌کردن و دندان قروچه از پی اپراتورهای اندکی که در نشریات آنلاین خودنمایی می‌کنند. اما صبر کنید، این یعنی الان نسبت به قبل، چند نفر بیشتر اثر تو را خوانده‌اند. پس کمی بیشتر صبر می‌کنید. حتی شب بیدار می‌مانید.
اما بعد با اولین نقد و بررسی کتاب، وارد طبقه هفتم جهنم می‌شوید. خیلی نا امید نشوید، خیلی هم احساس شادی نکنید. شما تنها نیمی از راه را رفته‌اید. اما یک ماه یا بیشتر که از چاپ کتاب‌تان گذشت، برای اولین‌بار 6 نسخه از کتاب را در صندوق پستی خانه‌تان می‌بینید. یکی از آنها را از صندوق پست بر می‌دارید. حالا وقت آن است که جشن بگیرید و کتاب‌تان را به آنهایی که دوست دارید هدیه دهید، همسر، دوستان، مادر، یا هر کس دیگری که شما در انجام این کار یاری رساند.
حداقل 20 جلد از چاپ اول کتاب‌تان را خودتان بخرید. بله، مجبورید بخرید، چه قبول داشته باشید چه نداشته باشید. با این وجود همه کتاب‌هایتان را هم به این و آن ندهید. حدود 5 یا 6 جلد را به فرزندان، نوه‌ها و دیگرانی که دوست دارید اهدا کنید. خیال‌تان راحت، نسخه‌های بیشتری از این کتاب در آینده باز به دست‌تان می‌رسد، به من اعتماد داشته باشید.
نویسندگان خوب استقامت دارند. نویسندگان خوب اصرار و مداومت می‌ورزند. نویسندگان خوب شور و شعف دارند. به عقب بر می‌گردید و دوباره شروع می‌کنید، حتی بهتر از قبل. شما کتاب دوم‌تان را خیلی پیش از آنکه کتاب اول از زیر چاپ بیرون بیاید شروع کرده‌اید. شما آتش را مشتعل کرده‌اید و نا امیدی از خاکستر اولین کتاب حتی اصلا اهمیتی ندارد. و وقتی دریافتید - باید دریابید - که دومین کتاب سخت‌تر از اولین کتاب است، معلوم می‌شود که الان همان نویسنده‌ای هستید که همیشه می‌خواستید باشید.