روایتی مستند از وقایع شب ضربت خوردن امیرمؤمنان(ع)

آن شب همه چیز با دیگر شب‌ها متفاوت بود؛ انگار نبض زمان تندتر از هر وقت دیگری می‌تپید. 63 بهار از عُمر مولود کعبه سپری شده بود و او، از هنگام شنیدن وعده شهادتش از زبان بهترین خلق، لحظه‌ای از آرزوی رسیدن آن روز باشکوه، غافل نبود. اکنون امیرمؤمنان(ع)، در آستانه دروازه‌های عروج قرار گرفته است؛ شب نوزدهم ماه رمضان سال 40 هـ.ق. ابن‌سعد در کتاب «طبقات الکبری»، به نقل از امام حسن مجتبی(ع) می‌نویسد که امیرمؤمنان(ع)، در آن شب سرنوشت، جز اندکی نخوابید و در همان آرمیدن کوتاه، رؤیای رسول‌خدا(ص) را دید و به ایشان از جفای مردمان شکایت کرد؛ از آن بی‌وفایی‌ها و سستی‌ها، از آن دنیاطلبی‌ها و ناپایداری‌ها، از آن غربتِ در عین شهرت؛ رسول‌خدا(ص) فرمود: نفرینشان کن! و علی(ع) چنین فرمود: «بار خدایا! به من بهتر از این مردم عطا فرما و بدترین خلق را نصیب این مردم کن!»
شبی که وعده خدا می رسد
آن شب، مولای متقیان(ع)، افطار را مهمان دخترش، ام‌کلثوم بود؛ سفره افطار را پهن کردند، اما علی(ع)، جز نان و نمکِ مختصری، تناول نفرمود؛ این عادت همیشگی اولین مظلوم عالم بود که در مقام خلیفه جهان اسلام، همان طعامی را بخورد که محروم‌ترین و فقیرین مردم می‌خوردند. شیخ مفید در «روضه الواعظین» آورده است که امام(ع)، از ابتدای ماه رمضان آن سال، پیوسته درباره شهادت خویش سخن می‌گفت. گاه دست مبارک خود را بر محاسنش می‌کشید و می‌فرمود: «شقی‌ترینِ مردم این موها را با خونِ سرم رنگین خواهد کرد» و پیوسته به یارانش تذکر می‌داد که «سال دیگر در میان شما نیستم.» این سخنان، دلِ فرزندان و دوستداران امام(ع) را به شور می‌انداخت؛ آیا او از شهادتش خبر می‌دهد؟ شب‌های پایانی عُمر را به خانه فرزندانش می‌رفت؛ شبی خانه حسن(ع)، شب دیگر خانه حسین(ع) و افطاری هم در خانه دخترش، زینب کبری(س) مهمان بود؛ اما در هیچ‌کدام از این شب‌ها، جز چند لقمه‌ای نان جو، نخورد؛ حتی کمتر از زمان‌های دیگر. وقتی از امام(ع) درباره دلیل این امساک می‌پرسیدند، می‌فرمود: «امر خداوند فرا می‌رسد و می‌خواهم شکمم از غذا تهی باشد؛ یکی دو شبی بیشتر نمانده است.»
آخرین گام‌ها


آن شب، در چهره مولای موحدان(ع)، شور عجیبی دیده می‌شد؛ پیوسته به آسمان می‌نگریست و با هیجان می‌گفت:«به خدا قسم، نه من دروغ می‌گویم و نه آن‌که به من خبر داده، دروغگوست؛ این همان شبی است که مرا وعده شهادت داده‌اند.» آخرین کیسه‌های آرد و خرما بر دوش پدر یتیمان کوفه حمل شد؛ از فردا شب، یتیمان چشم بر در خواهند ماند و حسرت دوباره شنیدن گام‌های مردانه آن مهربان را به دل خواهند داشت. سحر فرا رسید. امام علی(ع)، آماده می‌شد تا به میعادگاه برود؛ مسعودی در «مروج‌الذهب» آورده است که امیرمؤمنان(ع)، هنگام بستن شال به دور کمرش، این اشعار را می‌خواند: «أُشْدُدْ حَیازیمَکَ لِلْمَوْتِ / فَإِنَّ الْمَوتَ لاقِیکا/ وَلا تَجْزَعُ مِنَ الْمَوْتِ / إِذا حَلَّ بوادیکا؛ کمر خود را برای مرگ محکم ببند/ زیرا به ملاقات مرگ خواهی رفت/ از مرگ بی‌تابی و فریاد نکن/ آن‌گاه که به سوی تو می‌آید.» امام(ع) در را گشود؛ اهل خانه بیمناک از آن‌چه از مغرب روز قبل تا سحرگاه روز بعد دیده بودند، برای بدرقه بیرون آمدند. علی(ع) با مهربانی به تک‌تک آن ها نگریست؛ آن‌گاه قدم به حیاط خانه گذاشت؛ جایی که مرغابی‌ها به استقبالش آمدند. یعقوبی در کتاب تاریخش می‌نویسد که اهل خانه خواستند مرغابی‌ها را از امام(ع) دور کنند؛ اما او فرمود: «دَعُوهُنَّ فَإِنَّهُنَّ صَوائِحُ تَتْبَعُها نَوائِحُ؛ [رهایشان کنید!] آن ها فریادکنندگانی هستند که نوحه‌گرانی در پی دارند.» این گفتار امیرمؤمنان(ع)، بر بیمناکی اهل خانه افزود؛ خواستند مانع حضور امام(ع) در مسجد شوند، اما اجازه نداد و راه مسجد را پیش گرفت.
آن شقی‌ترینِ خلق
شب قدر بود و مسجد، میزبان شب زنده‌داران و عبادت کنندگان؛ اما در آن میان، مردی خود را میان جمعیت جا زده بود و با تشویش و ترس، انتظار می‌کشید. عبدالرحمن، پسر ملجم مرادی را کسی نمی‌شناخت؛ ابن‌سعد در کتاب «طبقات الکبری»، وی را از اعراب «حِمْیَری» و از اعضای قبیله بنی‌مراد می‌داند؛ اما محمد بن حبیب بغدادی در «أسماء المغتالین من الأشراف فی الجاهلیة و الإسلام»، معتقد است که وی از قبیله حِمْیَری «تجوب» بوده است؛ چه فرق می‌کند که ابن‌ملجم که بود و از کجا آمد ؟ مهم این است که در آن شب، او در مسجد کوفه انتظار می‌کشید تا نامش در تاریخ، به عنوان شقی‌ترین خلق، ثبت شود.
سحرگاه خونین، فرا رسید
امام(ع) با گام‌های استوارِ همیشگی وارد مسجد کوفه شد. برخی درون مسجد خوابیده بودند؛ علی(ع) خفتگان را یک به یک بیدار کرد؛ هنگام نماز بود. مولای متقیان(ع)، برای آخرین بار، بر فراز پشت بام مسجد کوفه قرار گرفت تا غفلت‌زدگان را به وعده‌گاه الهی فرا خوانَد؛ پس از گفتن اذان، پایین آمد و وارد شبستان مسجد شد؛ سلام‌ها را پاسخ گفت و به سرعت در محراب قرار گرفت و قامت بست. شیخ صدوق در «امالی» روایت می‌کند که وقتی امام(ع) در رکعت اول نماز به سجده رفت، ابن ملجم مرادی شمشیر کشید و از صفوف پشت سر پیشوای موحدان عالم بیرون آمد و لحظاتی بعد، شمشیر آن نابکار در محراب حیدر کرار به حرکت درآمد و ندای آسمانی «فزت ورب الکعبه» به آسمان بلند شد؛ آری، یکی از تلخ‌ترین شب‌های تاریخ بشریت، به دست شقی‌ترین مردم، رقم خورد.