تارانتینو پایان پست‌مدرنیسم در هالیوود را ساخت؟

چطور شد که یک فیلم‌فن پایین‌شهری در ایالت تنسی آمریکا که در دهه ۸۰ میلادی با درآمدش از کار در ویدئو‌کلوپ، به کلاس‌های بازیگری می‌رفت و عاشق فیلم‌های بزن‌بزن و پرهیجان بود، وقتی روی صندلی کارگردانی نشست، جهان روشنفکران سینما را به چنان تکانه‌ای دچار کرد که دومین فیلمش با از میدان به‌در کردن مهم‌ترین فیلم کیشلوفسکی بزرگ(قرمز)، نخل طلای کن را به خانه برد؟
در مورد اینکه دومین فیلم کوئنتین تارانتینو یعنی «قصه‌های عامه‌پسند» نخل طلای کن را در سال ۱۹۹۴ برنده شد، حرف و حدیث‌های زیادی مطرح هستند. کن به‌رغم اینکه در کنار سایر فستیوال‌های هنری فیلم در دنیا ماهیت خودش را از ادعای ضد‌جریان بودن به دست می‌آورد و طبیعتا باید با سینمای آمریکا که بزرگ‌ترین نماینده جریان اصلی در فیلمسازی است، چندان مهربان نباشد اما همین فستیوال در سالی که مهم‌ترین فیلم کیشلوفسکی در آن حضور داشت، جایزه را به یک جوان آمریکایی داد. این اتهام که کن مرعوب سینمای آمریکاست و برای به چشم آمدنش روی راه رفتن ستاره‌های هالیوود بر فرش قرمزها حساب کرده، از زمانی که تارانتینو نخل طلا را به خانه برد بالا گرفت و تا امروز مرتب تقویت شده است؛ اما حقیقت این است که همه چیز فقط بده‌بستان سینماهای فرانسه و آمریکا نبود. تارانتینو جدید بود و کیشلوفسکی قدیمی؛ یا به عبارت دیگر کیشلوفسکی مدرن بود و تارانتینو پست‌مدرن. اگر فرهنگ آمریکایی نماد شاخص پست‌مدرنیسم شناخته شود، آنگاه می‌شود تعبیر کسانی که کن و به تبع آن بسیاری از فستیوال‌های هنری سینما را از دهه ۹۰ میلادی به این طرف رفته‌رفته ذوب در سینمای آمریکا می‌دانند، پذیرفت. از دهه ۹۰ میلادی و با پایان جنگ سرد و از میدان به در شدن رقیب اصلی آمریکا در عرصه سیاست، رویکرد پست‌مدرنیسم در سراسر جهان شتاب فزاینده‌ای گرفت و سینما هم از این قاعده برکنار نبود. کم‌کم عصر پدرخوانده‌های عالم روشنفکری به سر می‌آمد و آنچه که از آن به‌عنوان «آمبیگوریته» یا ابهام مدرنیستی یاد می‌شد و اسلحه نخبگان برای بزرگنمایی خودشان در برابر عوام به حساب می‌آمد، ناگهان اعتبار سابقش را از دست داد. دیگر نشستن و تفسیر بافتن از پلان‌های کشدار کیشلوفسکی داشت، کم‌کم رنگ می‌باخت و فیلمسازانی که تارانتینو یکی از مهم‌ترین‌هایشان بود و نمادی از طایفه آنها به حساب می‌آمد، جهان را با قد کشیدن واقعیت‌های محذوف یا تحقیرشده‌اش روبه‌رو می‌کردند.
راست است که گفته می‌شود تارانتینو قبل از اینکه کارگردان و فیلمنامه‌نویس باشد، معرف یک شمایل فرهنگی و نمادی از یک خرده فرهنگ است. در کتاب «سینمای تارانتینو، پرونده یک خوره فیلم» پال ال وودز درباره او می‌گوید: «کسی که توانست جنبه‌های مختلف فرهنگی را بلرزاند و تحت تاثیر قرار دهد. به لحاظ فرهنگی او توانسته است یک یا چند خرده فرهنگ به فراموشی سپرده شده را احیا کند. می‌توان گفت کلیت فرهنگ عامه‌پسند - از ادبیات تا موسیقی- تحت تاثیر تارانتینو قرار گرفت. او سبک‌های فراموش شده و مرده موسیقی را جانی تازه بخشید و کسب اعتبار ادبیات جنایی را سرعت داد. از جنبه شخصی هم می‌توان او را نمادی از تحقیرشده‌ها دانست که به مثابه یک استثنا توانسته است - با تبدیل ویژگی‌های عجیب و آزاردهنده شخصیتی‌اش به نقاط قوت- به اوج موفقیت دست یابد.»



 سری سوم «بیل را بکش»؟
وقتی نام تارانتینو و کن در کنار هم می‌آید بلافاصله «قصه‌های عامه‌پسند» به ذهن متبادر می‌شود، اما حالا که این فیلمساز با «روزی روزگاری در هالیوود» به فستیوال فیلم فرانسه آمده، بهتر است که« بیل را بکش» یادآوری شود؛ فیلمی که تاثیرپذیری عمیق او از سینمای قهرمانی شرق و آمیختگی عجیب این تاثیرات با فرهنگ کابویی آمریکا را نشان می‌داد. در سال ۲۰۰۳ میلادی، پارک چان‌ووک، فیلمساز کره‌ای که امروز بسیار مشهور شده است، اولین فیلمش با نام «پیر پسر» را به نمایش درآورد و مضمون عجیب آن تمام علاقه‌مندان سینما را به شوک فرو برد. یکی از سه‌گانه انتقامی بود که پارک ووک آن را ساخت. این فیلم تاثیر شگرفی روی تارانتینو گذاشت و بلافاصله باعث ساخته شدن «بیل را بکش» شد. کسی که حذف شده و سال‌ها دور از تاریخ و اجتماع، برای روز انتقام، روح خود را پرورش می‌دهد، تم و درونمایه‌ای بود که در «پیر پسر» وجود داشت و به «بیل را بکش» هم سرایت کرد. میزانسن یکی از صحنه‌های «پیر پسر» که در آن بازیگر این فیلم، یک زد‌وخورد خشن را بدون قطع نما و همزمان با موزیکی ملایم پیش می‌برد، روی تارانتینو برای ساخت «بیل را بکش» تاثیر ویژه‌ای گذاشت. «پیر پسر» توجه تارانتینو را به‌طور جدی به سمت سینمای شرق و دور برد و احساسات عاشقانه او به بروسلی را هم دوباره زنده کرد. صحنه‌ای که عروس یاغی این فیلم، شمشیر به دست و با لباسی شبیه به آنچه بروسلی در «بازی با مرگ» پوشیده بود، به یک مرکز تفریحی بزرگ می‌رود و قتل عامی بزرگ راه می‌اندازد، ترکیبی از علاقه یک نفر به سینمای ژاپن و کره و سینمای کشورش آمریکا را نشان می‌داد. قبلا تارانتینو گفته بود که ممکن است ۲۰ سال بعد بخش دوم «بیل را بکش» ساخته شود اما مدتی که گذشت پشیمان شد و گفت که این اتفاق رخ نخواهد داد. گریزهای عاشقانه تارانتینو به سال‌هایی که سینمای جهان قهرمان‌پرور بود، حالا نه با ادای دین‌های سبکی، بلکه در اشارات مستقیم «روزی روزگاری در هالیوود» نمایش داده می‌شوند. شاید بشود این فیلم را جایگزین سری سوم «بیل را بکش» دانست؛ فیلمی که شمایل بسیاری از ستاره‌های سینمای هالیوود در دهه ۶۰ میلادی را دوباره زنده می‌کند، ستاره‌هایی از قبیل شارون پیت و استیو مک‌کوئین و یک نام که قطعا از نام‌های دیگر کنجکاو برانگیز‌تر و جذاب‌تر است، یعنی بروسلی.

 پایان هژمونی پست‌مدرنیسم
شاید این جالب به نظر برسد که فیلمی با موضوع ستاره‌های سینمای هالیوود در دهه ۶۰ میلادی ساخته شده و اتفاقا تعدادی از مشهورترین ستاره‌های امروز این سینما در آن حضور داشته باشند. آیا ستاره‌های امروزی نقش ستاره‌های دیروز را بازی می‌کنند؟ نه این‌طور نیست. آیا ماجرا به یک سفر رویایی در زمان و رودررو شدن ستاره‌های امروز با همتایان دیروزی‌شان بر  می‌گردد؟ این‌طور هم نیست و چنین چیزی اساسا با سبک تارانتینو جور در نمی‌آید. برد پیت، لئوناردو دی‌کاپریو، آل‌پاچینو، داکوتا فنینگ، مارگو ‌رابی و تعداد زیادی از ستاره‌های سینمای آمریکا در فیلم جدید تارانتینو بازی کرده‌اند. اصولا این دوره از فستیوال کن سرشار از حضور ستاره‌های آمریکایی است و حتی فیلمسازی مثل جیم جارموش که عموما کارهای هنری و خاص‌پسند می‌ساخت هم این‌بار توانست فرش قرمزهای کن هفتاد و دوم را با عبور سلنا گومز، تیلدا سوئینتن و چند ستاره دیگر برق بیندازد. اما این ستاره‌ها در فیلم تارانتینو چه می‌کنند؟ برد پیت و لئوناردو دی‌کاپریو، نقش دو نفر از همسایه‌های شارون تیت را برعهده دارند؛ البته دو کاراکتر که در عالم واقع وجود خارجی نداشته‌اند و به باقی بازیگران هم با همین سیاق نقش‌هایی سپرده شده؛ یعنی هیچ ستاره‌ای نقش یک شخصیت واقعی را بازی نکرده است. اما
مایک مو بازیگر و رزمی‌کار آمریکایی که بیشتر به خاطر بازی در مجموعه تلویزیونی «Inhumans» شناخته می‌شود در فیلم جدید کوئنتین تارانتینو نقش بروسلی را برعهده خواهد داشت. او اساسا به خاطر شباهت عجیبش به بروسلی معروف شد. تارانتینو را کارگردان دی‌جی می‌نامند. حضور موسیقی‌های قدیمی یا جنوب‌شهری در آثار او بسیار پررنگ است و حالا که با آخرین فیلمش سراغ ماجرای فرقه چارلز منسون رفته بهانه‌های کافی برای استفاده از موسیقی راک را هم پیدا می‌کند. چارلز مایلزمنسون یک تبهکار آمریکایی بود و به‌عنوان رهبر جماعتی که با نام «خانواده منسون» در دهه ۱۹۶۰ میلادی در کالیفرنیا فعال بودند، شهرت داشت. چارلز منسون در کتاب «درهم و برهمی»، وقوع جنگی را مابین نژاد سیاه و سفید پیش‌بینی کرده بود که بر اثر تنش‌های نژادی در دوره آخرالزمان رخ می‌دهد. طبق پیش‌بینی او طی دوران جنگ موعود، ایالات متحده ویران خواهد شد و پس از پایان جنگ، «خانواده منسون» قدرت را در دست می‌گیرند. منسن در یکی از جلسات دادگاهش به این مطلب اشاره کرد که نام نظریه‌اش را از یکی از ترانه‌های بیتلز به عاریت گرفته و پس از آنکه رابطه او با موسیقی راک مشخص شد، نامش را در فرهنگ عامه با عناوین جنون، خشونت و وحشت عجین کرد. منسون در دهه 70 میلادی به جرم قتل شارون پیت محاکمه شد؛ یعنی ستاره‌ای که در فیلم تارانتینو هم به آن اشاره می‌شود.
«روزی روزگاری در هالیوود» مجموعه‌ای از علایق پیشین تارانتینو را گردهم آورده است. از خشونت‌های کابویی و موزیک راک تا بروسلی؟ از اختلافات نژادی خصوصا بین سیاهان و سفیدان آمریکا(که در «جانگوی زنجیرگسسته» هم به آنها پرداخته شده بود) تا توصیفی از شخصیت سیاستمداران، شبیه چیزی که در «دکتر استرنج لاو» کوبریک به دنیا نشان داد و گفت که اگر سرنوشت جهان به چنین جهان‌خواهانی سپرده شود، همه چیز را نابود خواهند کرد. او به روزهای هیجانات مدرن سرک کشیده. او فیلمسازی است که یکی از نمادهای شاخص پست‌مدرنیسم به‌حساب می‌آید، اما با یک دلتنگی عاشقانه، تندیس قهرمان‌های هالیوود در سال‌هایی که سینما قهرمان‌پرور بود را از گنجه بیرون آورده و برق انداخته است. این فیلم به سپری شدن روزگار زیبایی هالیوود اشاره می‌کند و خواسته یا ناخواسته علامتی درست یا نادرست از یک سلام زیر لبی به پایان است. پایان هژمونی پست‌مدرنیسم.