فرزاد امینی در گفت‌وگو با «همدلی» از تئاتر، نقاشی و اکسپرسیونیسم می‌گوید؛ ایستادن فراروی تاریخ

همدلی| گروه فرهنگ و هنر- مهدی فیضی‌صفت: فرزاد امینی را با تئاتر می‌شناسند، سال گذشته «هیپولیت» را روی صحنه برد و نگاه فیلسوفانه‌اش به اساطیر یونانی را به نمایش گذاشت. اما جهانِ فرزاد امینی در تئاتر و صحنه خلاصه نمی‌شود. او هنرِ همدم دیگری نیز دارد؛ نقاشی. یادگاری روزهای پرشور نوجوانی در تمام روزها و سال‌های بعد همراهش بوده و انفجار هیجانات و عواطفش را به جان خریده. امینی هر چند از طراحی آغاز کرد اما گمگشته‌ای داشت و سرانجام روحِ عصیانگرش با اکسپرسیونیسم، آرام شد. روزهای پایانی فروردین 98، نمایشگاهی از آثارش در گالری «آس» برگزار کرد و کابوس‌های شبانه‌اش را به نمایش عموم گذاشت. گفت‌وگوی همدلی با این نقاش وکارگردان تئاتر را در ادامه می‌خوانید:
فرزاد امینی را بیشتر به عنوان یک کارگردان تئاتر می‌شناسند. چگونه سر از نقاشی درآورد و تصمیم به برگزاری نمایشگاهی از آثارش گرفت؟
نقاشی خیلی زودتر از تئاتر برای من آغاز شد. سال 1374 یا 1375 بود که دوره کوتاهی به کلاس طراحی و نقاشی رفتم اما انرژی و نیرویی در همان دوران نوجوانی، در من بود که مرا از نظام آموزشی جدا می‌کرد. از ظرایف و دقت نظرها در طراحی خیلی سریع عبور کرده و رهایش کردم. به خاطر دارم روی طراحی پارچه بلند چروک‌خورده‌ای که از سقف آموزشگاه، آویزان بود، به مدت سه روز وقت گذاشتم تا تمام چروک‌ها، بافت پارچه و سایه‌روشن‌ها را دربیاورم. من اسیر قلاب چنین زیبایی‌شناسی و احساسی نشدم و از «ناتورالیسم» (طبیعت‌گرایی) و واقع‌نمایی رها شدم چون ارضایم نمی‌کرد.
اکسپرسیونیسم چه تمایزی با دیگر سبک‌های نقاشی داشت که شما را جذب کرد؟


به شکلی کاملا غریزی، جذب آثار نقاشان اکسپرسیونیست شدم. در دهه هفتاد، اینترنتی به شکل فراگیر وجود نداشت تا بتوان تصاویر نقاشی‌ها را به راحتی جست‌وجو کرد. یادم می‌آید چند نقاشی رنگی از «امیل نولده» و «ژرژ روئو» را در یک کتاب دیدم که برایم تکان‌دهنده و فوق‌العاده گیرا بود و انگار من را در مغناطیس خودش بلعید. البته در همان دوره که با ظرافت، دقت و وسواس، پارچه چروک‌خورده را می‌کشیدم یا تلاش می‌کردم بافت یک جفت پوتین چرمی را در سیاه‌قلم دربیاورم، طراحی‌های آزادی نیز انجام می‌دادم که هنوز هم آنها را دارم. این اتفاق در حالی رخ داد که با اکسپرسیونیسم و نقاشان این سبک آشنا نبودم. طراحی‌های آزادم متاثر از هاشورها و خط‌هایی بود که «ونسان ون‌گوگ» در طراحی‌هایش می‌کشید؛ خطوط کوتاهِ بریده با سرعت بالا و مقطع.
پس چرا نقاشی به تنهایی ارضای‌تان نکرد و به سراغ تئاتر رفتید؟
بله، نقاشی به تنهام ارضایم نکرد ولی احساس غریزی نسبت به نقاشی در تمام این سال‌ها با من همراه و در من جاری بوده است. همیشه «زبان» برای من مسئله بوده؛ زبانی که از درونش ادبیات و شعر بیرون می‌آید. منظورم از «زبان»، وسیله ارتباطی نیست بلکه آن چیزی است که من به عنوان انسان، «اگزیستانس» (وجود) خودم را می فهمم چون «زبان» به مثابه ابزار ارتباط، ابتدایی‌ترین معنا و پایین‌ترین شان زبان محسوب می‌شود. برای «زبان» در شعر، اتفاق متفاوتی رخ می دهد، پس انسان به واسطه زبان، موجودیت پیدا می کند. تئاتر، مرا با این «زبان» مرتبط می‌کرد و نقاشی نمی‌توانست چنین ارتباطی را برایم رقم بزند. به همین خاطر هیچ‌وقت در تئاتر نه توانستم و نه خواستم، دیالوگ را حذف کنم. من فریادِ بازیگر، مویه کردن و قهقهه زدنش را دوست دارم. به طور مثال وقتی بازیگر روی صحنه می‌گوید: «غروب، آسمان، قهقهه‌ای نارنجی داشت»؛ من به این «زبان» علاقه‌مندم.
اما در تئاتر هم تاکید زیادی روی فیگور دارید...
بله، کار من در تئاتر بسیار فیگوراتیو و وابسته به ژست‌ها، بدن و هیاکل انسان در فرم‌های مختلف است اما نقاشی هم در تمام این سال‌ها با من بود. در لحظات بسیار پرفشارِ عاطفی، فقط «اکسپرشن» (ابراز) می‌توانست تراکم بسیار شدید هیجان و عاطفه را از من رها کند. تئاتر، زمان محدود دارد و بعد از چهار یا پنج ماه تمرین به مدت یک ماه روی صحنه می رود و تمام می شود ولی نقاشی برای من، یک انفجار «اکسپرسیو» در یک ساعت است.
نقاشی باید به کمک شما در تئاتر هم آمده باشد. روایت مشهوری وجود دارد که «آکیرا کوروساوا»، کارگردان نامدار ژاپنی، سکانس‌های مد نظرش را در قالب نقاشی به فیلمبردار ارائه می‌داده تا خروجی مطلوبش را دریافت کند...
نقاشی به من خیلی کمک کرده است. عباس کیارستمی هم مثل «کوروساوا» نقاش بوده و همچنین «سرگئی آیزنشتاین»، بنیان‌گذار تئوری «جنبش مونتاژ» از جمله فیلمسازان نقاش به شمار می‌رود. می‌توانم بگویم من یک اکسپرسیونیست فیگوراتیو هستم چون به شدت به فیگور و بیان تنانه انسان برای عواطفش وابسته هستم تا بتوانم دنیای درونی‌ام را بیان کنم.
بیشتر تحت تاثیر کدام نقاشان بزرگ سبک اکسپرسیونیسم بودید؟
«امیل نولده» و «ژرژ روئو» تاثیر عمیقی را در دوران نوجوانی بر من گذاشتند و در دایره مغناطیسی‌ام ماندند. البته دیگرانی هم بودند؛ مثل «اگون شیله»، «ادوارد مونک» و «کته کلویتس». البته «گوستاو کلیمت» هم یک اکسپرسیونیست است ولی انفجار و تراکمی که در خط و رنگ آثار «ژرژ روئو» یا «کته کلویتس» می‌بینم را ندارد. خطوط و ریتم نقاشی‌هایش بسیار آرام هستند. احتمالا خلق یکی از تابلوهایش، سه ماه یا بیشتر زمان برده است ولی اثر «امیل نولده» این‌گونه نیست و یک پرتاب شدگی پرهیجان وجودی را در خود دارد.
دو اثر از شما در نمایشگاه، به شکل تابلو نبودند و روی زمین قرار داشتند. فلسفه وجودی آنها چه بود؟
یکی از این آثار، با بزرگانی ارتباط داشته که نام‌شان را بردم و اسمش «استخوان‌های اگون شیله در گور» است. وقتی تمام شد، چند روز با خودم کلنجار رفتم تا باز هم رویش کار کنم اما هر زمان از کنارش می‌گذشتم، مکث می‌کردم و می‌دیدم چیزی کم ندارد. این یک انفجار بود و تمام شد. «استخوان‌های اگون شیله در گور»، خط محض است و هیچ چیز دیگری نیست. این اثر، مرا به ایده ای رساند که از انسان در گور و در نقطه پایان، بعد از مدتی فقط همین خطوط باقی می‌ماند که خط‌های استخوان اوست. شاید بتوان گفت انسان در این نقطه، مینی‌مال یا برعکس حتی مطلق شده و در واقع، انسانِ محض است.
اثر دیگر شما که ابعاد بزرگی هم داشت، تمثیلی از مجسمه مشهور «میکل آنژ» مشهور به «ترحم» است که مسیح را بعد از مصلوب شدن در دامان مادر تصویر می کند...
این اثر جزو کارهای اخیرم است که دو، سه ماه پیش آغازش کردم و بیانِ من از مجسمه «ترحم» است و «مادرِ ایستاده در سوگ» نام دارد. «ترحم» در تاریخ تجسمی هنر مسیحی، فیگور بسیار معروفی است که از قرون وسطی تا دوران مدرن مورد توجه هنرمندان قرار داشته و حضرت مریم را نشان می دهد که پیکر عیسی را در دامن گرفته است. این فیگور را بسیار دوست دارم و برایم الهام‌بخش است.
فکر نمی‌کنید سبک اکسپرسیونیسم برای مخاطب ایرانی که چشمانش به مینیاتور، سبک نقاشی ایرانی و آثار چهره‌هایی مانند کمال‌الملک عادت کرده، غریب است؟
اگر کارهایی انجام دهیم که ارتباط مستقیمی با زادبوم ما داشته باشد و به طور مثال از نقش قالی‌ها هم بهره ببریم، باز هم معتقدم که نباید آن را محدود به دایره جغرافیای ایران دانست. آن اثر هم حتما پتانسیلش را دارد که در زیبایی‌شناسیِ تاریخی ملت‌ها و کشورها، جایگاهی داشته باشد اما بدون هیچ محافظه‌کاری باید بگویم در تمام سال‌هایی که کار کردم، به این موضوع فکر نکردم که قرار است نقاشی‌هایم را کسی ببیند. این نمایشگاه، تاریخ کوتاه زندگی من از گذر 25 ساله روزگار بود. روز آخر نمایشگاه، به این موضوع فکر می کردم که دوباره کابوس‌هایم را از گالری «آس» به خانه می برم! مدتی کابوس هایم را به نمایش گذاشتم و بعد آنها را به خانه بردم. برایم تعبیری الهی و تئولوژیک هم داشت که آثارم از من هستند و به من بازمی‌گردند.
درمیان تابلوها، امضاهایی به تاریخ سال 1377 وجود داشت...
بله، آثاری مربوط به سال 1375 نیز دارم که قدیمی‌ترین تابلوی حاضر در نمایشگاه اخیر بود.
نمایشگاه نقاشی‌تان «کتاب مصائب برادرم» نام داشت. چرا چنین نامی را برگزیدید؟
برای من، رنج، مسئله اگزیستانسیالیستی مهمی در تاریخِ انسان است. نمادها و علائم تاریخیِ رنج از «هابیل» و «عیسی» تا صادق هدایت در نقاشی‌های من دیده می شوند. آگاهی نسبت به وجود، همراه با درد است، همیشه نسیان یا غفلت، ما را بهتر به خوش‌باشیِ زمان حال وصل می‌کند اما آگاهی، ما را به تاریخ، ابتدا و انتها اتصال می دهد. این موضوع آرام آرام باعث شکل‌گیری تجسم و تجلی رنج می‌شود. البته مقصودِ من، نگاهی سمبلیک است. «مصائب» به چهره‌هایی چون «عیسی» و «ژاندارک» برمی گردد. ما به فردی که برای نداشتن یک اتومبیل، رنج می کشد، نگاه مصیبت‌وار نداریم اما رنج «هابیل»، «منصور حلاج»، صادق هدایت و تنهایی محض‌شان، گذر از روزگارِ کنونی و ایستادن فراروی تاریخ است. مصیبتِ تنهایی در لحظه حال پدید نمی آید. چنین مصیبتی، باری سنگین و خُرد کننده است و تنها افرادی مثل عیسی و «منصور حلاج» می توانند تحملش کنند. صلیبِ تنهایی را از «هابیل» تا صادق هدایت به دوش کشیدند تا وجود حقیقی انسان، زنده بماند و زیر لحظه‌های چرک و کسالت‌بار و پر از فراموشیِ حال، گم نشود.