روزنامه خراسان
1398/02/12
گفته بود به این زودی برنمی گردم ...
غفوریان- آقامحمد شاطر نانوایی محله مهرآباد 95.2.16 در منطقه خان طومان سوریه به شهادت می رسد، از آن موقع تا امروز، هنوز پیکرش به کشور بازنگشته است. اگرچه پس از دو سال، سرانجام برایش در گلزار شهدای بهشت رضا(ع)، سنگ مزار درست کردند اما انگار پدر و مادر، همسر، برادرها و خواهرانش هنوز گوششان به زنگ تلفن است تا روزی این زنگ به صدا درآید و پیدا شدن پیکر «محمد» را خبر بدهند. در یک شب بارانی در محله مهرآباد، مهمان خانه ساده و صمیمی شهید اهل مشهد و جاویدالاثر مدافع حرم محمد وطنی، جانشین تیپ حضرت ابوالفضل لشکر فاطمیون می شوم تا پای حرف ها و دلتنگی های پدر و مادر، برادرها و خواهرانش بنشینم. پدر چند سالی است به دلیل بیماری قدرت تکلم کامل ندارد اما تمام دلتنگی هایش را در طول مصاحبه با خانواده، با گریه هایش بیان می کند.فرمانده گفت باید برگردی
آقارضا برادر کوچک تر آقامحمد است. 32 سال دارد و آن طور که پیداست به محمد نزدیک تر بوده است. می گوید: سال 93 بود که می دانستم آقامحمد پس از شهادت سیدهادی سلطان زاده که از هم محله ای هایمان بود، پیگیر رفتن به سوریه است اما گمان نمی کردم عزم او برای رفتن، این قدر جدی باشد. در بسیج خیلی فعال بود و از همین جهت خیلی پیگیر بود که از طریق کشور خودمان اعزام شود اما تمام راه ها به رویش بسته بود تا این که سرانجام موفق شد خودش را در شمار مجاهدان لشکر فاطمیون قرار دهد و به سوریه اعزام شود. فرماندهان در سوریه متوجه موضوع می شوند. آن ها تمام تلاششان را می کنند که او را برگردانند اما او می نشیند و مثل یک بچه کوچک گریه می کند، آن ها را به حضرت زینب(س) قسم می دهد و صحبت هایی بین شان رد و بدل می شود تا این که سرانجام، فرمانده راضی می شود او بماند.
پرواز در پنجمین اعزام
دو روز قبل از شهادتش، با هم تلفنی صحبت کردیم. بعد از احوال پرسی های معمولی، گفت: داداش دعا کن این دفعه «بی بی زینب» من را بطلبد. (همیشه می گفت بی بی زینب) گفتم داداش از این حرف ها نزن، ان شاءا... به سلامتی برگردی، راستی کی بر می گردی؟ گفت: داداش حالا حالاها بر نمی گردم!
دو روز بعد از شهادت، یکی از دوستان نزدیکش در لشکر فاطمیون که نامش محمد است با من تماس گرفت. همین که سلام کرد احساس کردم صدایش می لرزد. نمی دانم چرا اما با خودم گفتم برای برادرم محمد اتفاقی افتاده؟! دیدم سکوت کرده و چیزی نمی گوید. صدایم را بلند کردم و داد زدم که محمد بگو برای داداش محمدم اتفاقی افتاده؟ یک لحظه بغضش ترکید، بین گریه هایش حرف می زد، حالم دست خودم نبود، دیگر متوجه
نمی شدم چه می گوید اما برادرم دیگر قرار نبود پیش ما باشد. او به آرزویش رسیده و ما را تنها گذاشته بود...
خبر شهادت را 4ماه توی دلم نگه داشتم
وقتی دوست و همرزم برادرم 95.2.18 خبر شهادت محمد را به من داد، به دلیل این که «محمد» در منطقه ای شهید می شود که دست داعش بود ونیروهای ما نتوانستند پیکرش را به عقب برگردانند خبر شهادتش، چهار ماه بعد به طور رسمی اعلام شد. اگرچه هنوز هم پیکر او بازنگشته اما با پیگیری های زیاد دوستان و همرزمانش، آن ها پس از چهار ماه یک روز به خانه ما آمدند و خبر شهادت محمد را به طور رسمی اعلام کردند. تا آن روز، یعنی چهار ماه، مجبور بودم این خبر را نزد خودم نگه دارم. البته بعد از یک ماه برای این که بتوانم همدردی برای خودم بیابم و کمی از غصه ام را با او شریک شوم، به برادرم جعفرآقا خبر شهادت محمد را دادم.
خان طومان در آتش بس بود اما ...
دوست و همرزم برادرم محمد، ماجرای شهادت را این طور برایم روایت کرد: «منطقه خان طومان در فروردین 95 در آتش بس بود و مقرر شده بود دو طرف تا زمان مشخصی تهاجم نداشته باشند اما متاسفانه این دشمن وحشی، آتش بس را نقض می کند و در یک موقعیت که محمد برای بازگرداندن تعدادی از نیروها با تویوتا به جلو می رود در محاصره دشمن قرار می گیرد و به طرف او شلیک می کنند و به شهادت می رسد. »
دلداده حضرت زهرا(س) بود
محمد خیلی به حضرت زهرا(س) ارادت داشت. در یکی از روزهای آخرین مرخصی اش که با شهادت حضرت فاطمه(س) مصادف شده بود، مراسم عزاداری در مسجد محله مان، مسجد امام حسین(ع) برپا بود. آن شب توسط سپاه پیکر یکی از شهدای گمنام دفاع مقدس را که قرار بود فردای آن روز تشییع شود، برای وداع به مسجد محله ما آوردند. این خاطره را هیچ وقت فراموش نمی کنم. من، محمد و مسئول آن مراسم جلوی در ورودی مسجد ایستاده بودیم. وقتی پیکر آن شهید گمنام را آوردند، برادرم محمد از مسئول مراسم خواهش کرد قبل از این که پیکر را به داخل مسجد و مراسم ببرند، اجازه بدهد فقط پنج دقیقه با این شهید همان کنار خیابان و داخل خودروی پیکان وانت خلوت کند. آن مسئول قبول نمی کرد اما برادرم محمد هم ول کن نبود و نمی دانم چه اتفاقی در او رخ داده بود که اصرار داشت با این شهید گمنام خلوت کند. آن قدر اصرار و التماس کرد تا آن مسئول اجازه داد فقط پنج دقیقه داخل بار وانت با آن شهید باشد. بعد از پنج دقیقه دیدم محمد آمد، آن مسئول را در آغوش گرفت، از او تشکر کرد و در حالی که چشم هایش قرمز شده بود گفت « من حرفم را به این شهید زدم و قول گرفتم ...» .
2سال سنگ مزار نداشت
آن شب من و آن مسئول مراسم شهید گمنام وقتی این حالت محمد را دیدیم خیلی جدی نگرفتیم و از کنار آن ساده گذشتیم اما ارادت او به حضرت زهرا(س) و این که برادرم محمد تا دو سال سنگ مزار نداشت و ماجرای آن شب و خلوتش با پیکر آن شهید گمنام، اعلام رسمی خبر شهادتش که مصادف با فاطمیه شد و ...، حداقل برای من نشانه هایی از نتیجه ارادت او به حضرت فاطمه زهرا(س) است.
آقارضا درباره مزار برادرش می گوید: دو سال بود هر وقت به گلزار شهدا می رفتیم می دیدیم خانواده شهدا جایی دارند که می نشینند و با شهیدشان درد دل می کنند اما پدر و مادر من این امکان را نداشتند و به نوعی دلمان می شکست. به هر حال دو سال گذشته بود و نه از پیکر محمد خبری بود و نه سنگ مزاری داشت. با پیگیری های زیادی که از طریق دوستان و به ویژه آقای غایبی از دوستان خانوادگی مان که در سوریه با ایشان آشنا شده بودیم، سرانجام بنیاد شهید موافقت کرد که یک سنگ مزار نمادین برای آقامحمد در گلزار شهدای بهشت رضا(ع) درست شود. حالا یک سال است هر وقت می رویم بهشت رضا(ع)، جایی هست که با محمد درد دل کنیم ...
خیلی دوست داشتنی بود
جعفرآقا دیگر برادر کوچک تر شهیدمحمد وطنی است. می گوید: محمدآقا خیلی دوست داشتنی بود، خاص بود، الان هم از هم محله ای ها و اقوام بپرسید همه این موضوع را تایید می کنند. او واقعا خیلی دوست داشتنی بود. کارهایش هم عجیب بود. هیچ وقت فراموش نمی کنم هر وقت او را می دیدم نه تنها جلوی پای من، بلکه جلوی پای فرزند چهار ساله ام هم بلند می شد تا حدی که من همیشه شرمنده او می شدم. آخرین باری که برای بدرقه اش با مادرم به ترمینال رفتیم، تقریبا دو ساعت آن جا بودیم تا اتوبوس شان حرکت کند. آن جا نمی دانم چرا فقط می خواستم او را نگاه کنم، ضمن این که در چهار نوبت قبل، من هیچ وقت برای بدرقه اش نرفته بودم اما این بار ماجرا تفاوت داشت. انگار قدرتی به ما می گفت محمد را تا می توانید تماشا کنید او دیگر بر نمی گردد...
مادرانه ها
مادر آقامحمد شبیه همه مادرهای ایرانی مهربان و دوست داشتنی است. با وجود این که غیر از محمد،هشت فرزند دیگر دارد، اما امروز که می خواهد از محمد صحبت کند، بغض اجازه اش نمی دهد. می گوید: هر وقت دلم خیلی برایش تنگ می شود، به عکس هایش نگاه می کنم، لباس هایش را بو می کنم و با او حرف می زنم. به خواب هایم خیلی می آید. انگار همین جاست، پیش ما ...
از مادر می خواهم از آخرین وداعش با محمد بگوید: عصر بود، محمد خانه ما بود. گفت مادرجان من بروم تا بیرون کاری دارم. دو ساعت بعد آقارضا آمد که کاپشن محمد را برایش ببرد. گفتم محمد کجاست؟ گفت محمد رفته است ترمینال،
می خواهد برود تهران و بعد هم سوریه. گفتم که دو ساعت قبل این جا بود به من چیزی نگفت. حالا من را هم ببر ترمینال. گفت شما بیایید ترمینال، محمد ناراحت می شود و رفت. بعد از آن پسر دیگرم جعفرآقا به خانه ما آمد. گفتم محمد رفته ترمینال، من را ببر ترمینال تا او را ببینم. با پسرم رفتیم ترمینال. من چهار نوبت قبل هیچ وقت برای بدرقه اش نرفته بودم. آن جا دیدمش. به محمد گفتم: محمدجان چهار بار رفتی، دیگر نمی خواهد بروی. گفت: مادرجان مردم مظلوم آن جا، به کمک ما نیاز دارند، من نمی توانم این جا راحت بنشینم، بگذار من بروم که آن دنیا حداقل پیش خودم شرمنده نباشم که می توانستم بروم و نرفتم... آن دیدار آخر من بود، او با همیشه خیلی فرق کرده بود، تا جایی که شد تماشایش کردم... ولی او رفت و هنوز هم برنگشته است...
خواهرانه ها
بتول خانم خواهر بزرگ تر محمد است. با ذوق و شوق و البته با بغض های دلتنگی خواهرانه صحبت می کند. می گوید: در آخرین مرخصی اش همین جا خانه مادرم، من و سه خواهرم نشسته بودیم. مادر به محمد گفت: محمد تو چهار بار رفتی و تکلیفت را انجام دادی دیگر نرو. محمد فقط یک جمله گفت: مادرجان اگر شما آن دنیا برای حضرت زینب پاسخی داری، باشد من نمی روم. مادرم دیگر سکوت کرد...
او کلی حرف از برادر دارد؛ از آخرین تماسش، از زمان هایی که با او پدر را به فیزیوتراپی می بردند و ... اما مجال اندک است و دل گفته ها بسیار.
آخرین مهمانی خانوادگی اولین جشن تولد برای پدر
آقارضا که انگار دنیایی از خاطرات از برادرش دارد، ماجرای آخرین مهمانی خانوادگی و اولین جشن تولد پدر را روایت می کند: در آخرین مرخصی اش که به خانه برگشته بود، یک روز صبح با من تماس گرفت و گفت: آقارضا فردا روز تولد باباست. لطفا یک کیک تهیه کن و همه خواهر و برادرها را هم دعوت کن که بابا را خوشحال کنیم...
من از این پیشنهاد محمد خیلی تعجب کردم. ما تا آن موقع هیچ وقت برای پدرمان جشن تولد نگرفته بودیم. نمی دانم محمد چه حال و هوایی داشت که چند روز قبل از شهادتش، خواست برای پدر جشن تولد برگزار کنیم، آن هم جشن تولدی که برای اولین بار برگزار می شد و این که همه خانواده دور هم جمع شدیم.
یادواره شهیدمحمد وطنی و بزرگداشت 20شهید جاویدالاثر لشکر فاطمیون
به همت خانواده شهیدمحمد وطنی، یادواره سومین سالگرد عروج این شهید و بزرگداشت شهید سیدهادی سلطان زاده و 20شهید جاویدالاثر لشکر فاطمیون امشب پس از نماز عشا در مسجد امام حسین(ع) در محله مهرآباد مشهد برگزار می شود. به گفته برادر شهید وطنی، با همکاری دفتر شهدای لشکر فاطمیون در مشهد، در این مراسم خانواده معظم 20شهید مدافع حرم که پیکر این شهدا همچون شهید محمد وطنی بازنگشته است، حضور دارند و از آن ها تجلیل می شود.
این مراسم که نخستین مراسم جمعی برای این شهدای عزیز و جاویدالاثر به شمار می رود، ادای احترامی است هر چند کوچک به ساحت خانواده معظم این شهیدان که امیدواریم ان شاءا... مقبول حضرت حق واقع شود. طبق گفته او، در این مراسم که در مسجد امام حسین(ع) واقع در مهرآباد یک برگزار می شود، حجت الاسلام مرتضی دهشت سخنرانی می کند.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
شاهکار اطلاع رسانی پمپ بنزین ها را شلوغ کرد !
آقا مهران! این هیولا را مدیریت کن
گفته بود به این زودی برنمی گردم ...
سرافکندگی بزرگ برای ایالات متحده
برق با طعم سیاست در عراق!
خاطراتی بامزه از معلمهای دوست دا شتنی!
صف بندی یا سهمیه بندی!
الزامات«ایران سربلند فردا»
مشق عشق
عراقچی: هر لحظه امکان پایان یافتن برجام وجود دارد
بی تفاوتی مسئولان به گرانی ادامه دار خودرو
سیم کارت گم شده، سرنخ یک پرونده جنایی ۷ ساله !
گرانی، مهمان سفره های افطار
نقشه نجات آبکوه
تیغ مجلس بر گلوی شهرداری ها