ارغوان دارد می‌گرید!

زمین روی دست‌های کهکشان نشسته بود که ناگاه ویرانه‌ای از گلوی شاعر گذشت و درختی بر زمین افتاد تا باور کنیم پسری که روزگاری در حیاط مادری می‌دوید و شاعرانگی می‌کرد حالا پشت نقشه نمور افتاده
است.
خبر تلخ بود و حیرت‌آور. در حالی که قرار بود خانه مادری هوشنگ ابتهاج در شهر باران دست‌نخورده بماند ناگهان عکس‌هایی در فضای مجازی منتشر شد که نشان می‌داد در آدینه‌ای خاموش و بی‌رحم، دیوارها فروریخته و خانه به دست باد سپرده شده است.
حالا دیگر نه از آن حیاط کوچک بهاری خبری هست و نه پسرکی با موهای پرپشت در پس کوچه‌های تاریخ قدم می‌زند و ترانه‌های بی‌فریب را برای گیسوان مادرش زمزمه می‌کند.


حالا سایه، سیاه مشق‌هایش را تا صبحِ شب یلدا به دست باران می‌سپارد و برای ارغوان پرپر شده خانه‌ای روی آب مرثیه می‌سراید.
و لابد اینجا در این خاک هنرپرور!! ادب پیام‌آور واله‌گی و شیدایی نیست و شاعرها به بهشت نمی‌روند که بلدیه اینگونه دست تطاول می‌گشاید و خاطرات سایه و گالیا و مادری که نیست را از دیوارهای خانه نمور خط می‌زند!
راستی به کجا می‌رویم؟آشیانه‌های ماندگارِ لبریز از نور در روز روشن مچاله می‌شوند و خشت‌های دلمرده در خونی سیاه غرق می‌شوند تا باور کنیم زمین جای خوبی برای فراموشی است. برای نسیان جماعتی که نه ردیف و قافیه را می‌شناسند و نه سجل سایه بزرگ را حتی برای یک بار مرور کرده‌اند.
در فصل خبرهای پوشالیِ نحس و در یکی از همین روزهای آدینه خاطرات جمعی آن‌ها که کلمات آقای شاعر را هجی می‌کنند زیر ماسه‌های شمال مدفون شد و پیرمردِ رویین‌تن نرسیده به دریا بغض کرد و سیگاری که گیرانده بود را خاموش کرد تا سرگیجه و بهت و حرمان به باورهای یگانه‌ای بدل شوند که تا همیشه از ذهن پنجره‌های خزه‌بسته خانه مادری
نخواهند رفت؟
به کجا می‌رویم؟ درخت تب کرده. تبر جیک نمی‌زند و یلدای کوچکِ شاعر روی طناب قدیمی ‌تاب می‌خورد... کمرِ اطاق پر از یادگاری شکسته است و ما کِل می‌کشیم! برای آن‌ها که شمیم غزل‌های سایه را حس نکرده‌اند. آن‌ها که کبریت کشیدند و اتفاقات شیرین را در زوایای گنگ دود کردند. صدهزار حیف و حسرت!
ارغوان شاخه همخون مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از
دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است...