یک ایران، یک خوزستان

پادگان شهید غلامی بیرون اهواز است. از سه‌راه خرمشهر به سمت حمیدیه   حرکت می‌کنیم تا برسیم به این پادگان سپاه که یک پادگان آموزشی برای نیروهای نظامی است. ردیف‌های منظم چادرهای سفید هلال‌احمر را از دور می‌شود دید که کنار هم برپا شده‌اند. این یکی از اردوگاه‌های اسکان سیل‌زدگان است که عده‌ای از مردم حمیدیه و روستاهای اطراف در آن مستقر شده‌اند. دیگر از ایست و بازرسی‌های معمول خبری نیست و تنها با تکان دادن دست برای دژبان دم در وارد می‌شویم. احتمالا این عجیب‌ترین روزهای زندگی جوان دژبان باشد که در مواقع عادی بیشترین سختگیری را برای ورود افراد به چنین جایی به خرج می‌داده است! ولی حالا ماشین‌های سواری و وانت‌های شخصی مردم راحت و بی‌خیال وارد و خارج می‌شوند. طی یک هفته اخیر این پادگان اکنون پیش از هزار نفر را در خود اسکان داده و تا چهارهزار نفر برای اسکان اضطراری در اینجا پیش‌بینی شده است. بعد از ورود سراغ فرمانده را می‌گیریم، سرهنگ اسماعیل نادری حسابی سرش شلوغ است. او که در این راه مویی سپید کرده، علاوه‌بر مدیریت نیروهای خودش حالا جواب تک‌تک مردم را با حوصله می‌دهد. وقتی می‌بینیمش که دارد مشکل اختلاف دو خانواده بر سر یک چادر را حل می‌کند. با هماهنگی او، دوستان مستندسازم مشغول تصویر‌برداری می‌شوند. در محوطه ورزشی یا همان میدان موانع، چشمم به نوجوانی می‌خورد که مشغول چراندن چند گاو است. سر صحبت را باز می‌کنم. در همین چادرها ساکن هستند و می‌گوید گاوها را با نیسان از روستا آورده،  از گوسفندهایی گفت که پشت تپه روبه‌رو هستند. کنجکاوی‌ام را تحریک می‌کند. سرهنگ نادری توضیح می‌دهد در زمین‌های اطراف پادگان بیش از 6هزار راس گوسفند، 300راس گاو و هزار گاومیش جا داده‌اند و صاحبان این گله‌ها از خدمات این اردوگاه استفاده می‌کنند. این یعنی اهالی روستا لااقل توانسته‌اند دام‌ها و احشام خود را نجات دهند. از حیاط جلوی ساختمان فرماندهی سر و صدای بچه‌ها توجه‌مان را جلب می‌کند‌، مشغول بازی وسطی هستند. احمد جوان طلبه متولد ۷۸ است که همراه یک گروه فرهنگی از طلبه‌های حوزه الغدیر اهواز برای کودکان برنامه‌های مختلف اجرا می‌کنند. صدای جیغ و خنده بچه‌ها میان آن همه سختی حتی برای چند دقیقه هم که شده حال همه را خوب می‌کند.  بعد از بازی یک جوان دیگر بچه‌ها را دور خود جمع می‌کند برای قصه‌گویی. یک کتاب بزرگ دستش گرفته که از داخل آن چند کاغذ بیرون می‌آورد و از روی تصاویر آن کاغذ‌ها قصه‌گویی را انجام می‌دهد. معلوم است در کارش مسلط است. بچه‌ها با او همراه شده‌اند. ‌خوب به چشم‌های این کودکان نگاه می‌کنم، به برق نگاه و لبخند روی لب‌هایشان، به دست زدن از سر شوق‌شان. این بچه‌ها اهل حاشیه حمیدیه‌اند. انگار نه انگار که اینجا میدان صبحگاه یک مرکز نظامی است. انگار نه انگار چند روز است که سیل آنها را از خانه رانده، در چادرهای پادگان زندگی می‌کنند و معلوم نیست چه زمانی دوباره به خانه برگردند. وقتی آنها مشغول بازی بودند صدای زندگی همه جا پیچیده بود. فکر می‌کنم آن کسی که میان همه سختی‌ها حواسش به خندیدن این بچه‌هاست، دوست‌داشتنی‌ترین آدم روی زمین است و هر کاری که آنها را شاد کند، باارزش‌ترین اقدام. آینده مال این بچه‌هاست و «امید» بزرگ‌ترین سرمایه آنها برای آینده. آن جوان علاوه‌بر قصه‌گویی سرگرمی‌های دیگری هم برای بچه‌ها رو می‌کند. شعر می‌خواند و با دف ریتم می‌گیرد. بچه‌ها با او همراه می‌شوند و جوابش را می‌دهند. منتظر می‌شوم تا کارش را تمام کند. اسمش محسن کاظمی است، اهل اصفهان. اول رفته آق‌قلا در گلستان، بعد پلدختر در لرستان و حالا خوزستان. پا‌به‌پای سیل از شمال به جنوب آمده و خودش را وقف کودکان سیل‌زده کرده. عاشق کارش است و می‌گوید امیدوارم سیل همینجا تمام شود. چقدر دیدن او خوشحالم کرد. برخلاف تصور عمومی در چنین بحران‌هایی کودکان بیشتر از دیگران در معرض آسیب هستند. آنها جلوی چشم همه هستند اما فشار زیادی را متحمل می‌شوند. کسی به آنها توجهی ندارد چون همه درگیر رفع مشکلات بزرگ‌ترند. با خودم فکر می‌کنم چه چیزی موجب می‌شود یک جوان این همه راه بیاید فقط برای بچه‌هایی که هیچ‌وقت آنها را ندیده؟ نمازظهر را در حسینیه پادگان می‌خوانیم. باید کم‌کم عازم یک پروژه عمرانی برای مهار آب کرخه شویم که مهندسان قرارگاه خاتم‌الانبیا در دست اجرا دارند. قبل از خداحافظی با فرمانده پادگان چند نفر با کاور دانشگاه علوم پزشکی جندی‌شاپور را می‌بینم که چادر به چادر مشغول بازدید و رسیدگی به مسائل بهداشتی و پزشکی هستند. به خانواده‌ها می‌گویند بچه‌های زیر ۱۵ سال را برای واکسن به بهداری پادگان بیاورند. این چندروز حضور این گروه‌های پزشکی را در جاهای مختلف دیده‌ام. از اهواز به سمت جاده اندیمشک می‌رویم، از آبگرفتگی‌ها عبور می‌کنیم تا جایی که راننده توقف می‌کند. آنجا جوانی را می‌بینم که سوالم را دوباره به یادم می‌آورد. اسمش عباس بود. پا شده بود قایق صیادی بزرگش را از بندر گناوه بوشهر بار کامیون کرده بود و آمده بود لب جاده اهواز- اندیمشک، انداخته بود توی آب. شده بود مینی‌بوس دریایی مردم یک روستا که کاملا در محاصره آب بودند. اسکله‌اش بر جاده آسفالت بود و کرایه‌اش هم صلوات. سیل‌بند قدیمی روستا کفاف نداده بود. مردم بدون بیل مکانیکی و حتی گونی، با دست خالی و خاک سیل‌بند تازه‌ای زده بودند و روستایشان را نجات داده بودند ولی هیچ راهی به جاده نداشتند. نه نسبتی با آنها داشت و نه تابه‌حال دیده بودشان ولی شده بود خادم آن مردم. می‌گفت خیال‌تان راحت، قایق را تازه تعمیر کرده‌ام. سوار شدیم. رفیقش همراهش بود و یک راهنمای بومی هم در سوار و پیاده‌کردن مردم و عمق‌سنجی و مسیریابی کمکش می‌کرد. می‌گفتند آب از چند روز پیش پایین‌تر آمده. از اینجا (اشاره به بالای قفسه‌سینه) رسیده به اینجا (اشاره به روی شکم). برای همین ممکن بود پره‌های موتور قایق به جایی گیر کند. با خنده گفت اگر گیر کنیم، باید پیاده برگردید. این را هم گفت که زیر پایمان مزارع گندم است که زیر آب رفته. بنزین قایقش را خودش می‌خرید و بچه‌های هلال‌احمر هم مقداری به او داده بودند. موقع برگشت دیدیم وانت غذا هم آمد و سهمیه ناهار روستا را تحویلش داد. داشتم فکر می‌کردم چطور جوان غریبه می‌شود معتمد یک روستا؟ این سوال‌های ساده چقدر جواب‌های پیچیده‌ای دارند! جواب شاید یک عبارت ساده باشد: غیرت جوانان ایرانی. همان‌هایی که این روزها به هشتگ معروف #یک_ایران_یک_خوزستان معنی واقعی می‌دهند.    قلب‌مان برای خوزستان می‌تپد نوشتن از خوزستان لحظه به لحظه است، یعنی همین الان که می‌نویسم و در همین حالایی که این نوشته را می‌خوانیم، ممکن است اتفاق جدیدی افتاده باشد. خیر و شر هر اتفاقی هم دست خداست و حتما ما برای خیر بودن آن دعا می‌کنیم. طبق آخرین اطلاعاتی که از دوستان و خبرنگاران حاضر در مناطق مختلف اهواز گرفتیم و البته براساس اخبار و اطلاعات موجود، آب همچنان درحال پیشروی در بخش‌های مختلف خوزستان است. منطقه عین‌دو زیر آب رفته است و سوسنگرد و هویزه و... هم همچنان با شدت و مشقت بیشتری با سیلاب جاری دست و پنجه نرم می‌کنند. گویا حجم آب کارون کمی کاهش پیدا کرده است اما کرخه و دز همچنان نگران‌کننده با همان شدت گذشته و حتی بیشتر درحال حرکت هستند. دیروز صبح وقتی چشم‌ها با صدای باران و رعد و برق باز شد، شاید چندمین‌بار در سال 98 بود که مردم کشورمان دعا کردند زودتر بارش‌ها تمام شود و دل‌ها آرام گیرد؛ همین هم شد. بارش‌ها ادامه نداشت و کمی خیال مردم آسوده شد، هرچند هواشناسی همچنان پیش‌بینی بارش دارد، دوست داریم و همه دوست دارند مثل خیلی اوقات این پیش‌بینی‌ها درست نباشد. هورالعظیم هم درحال پرشدن است، حتی جاهایی که تاسیسات نفتی بوده است را آب گرفته و هرلحظه هم به حجم آب افزوده می‌شود. اقدامات سپاه برای حل مشکل هم ادامه دارد، شب‌ها لابه‌لای صدای آب روان، صدای آن هم به گوش می‌رسد. مردم که از ساعت و ثانیه و لحظه اول آستین همت و غیرت‌شان را بالا زده بودند و به مقابله با سیل رفتند حالا بعد از گذشت روزها حضور نیروهای امدادی را بیش از گذشته در کنار خود حس می‌کنند. وقتی قرار بر ایجاد سیل‌بند باشد، هم اهالی روستاها هستند و هم نیروهای امدادی، سپاه هست، ارتش هست، هلال‌احمر و جهادی‌ها و... همه هستند و با هم به سرعت با سیل مقابله می‌کنند. خوزستان تنها نیست، این نه برای هشتگ‌سازی و نه برای پوستر و همایش و نمایش و مصاحبه است. خوزستان تنها نیست چون همه قلب‌شان برای خوزستان می‌تپد، همه نگران خوزستانند، همه تا توانستند برای خوزستان کمک‌خواهی کردند و کمک‌ها را فرستادند.