گفت‌وگو با محمد تاجران، دوچرخه سوار ایرانی که 52 کشور را رکاب زده است 10 سال روی دوچرخه

گروه ایرانشهر-زهرا داستانی: تا آنجا که می‌تواند رکاب می‌زند. 10 سال است که رکاب زدن تمام زندگی‌اش شده. می‌گوید ۶۵ هزار و ۵۰۰ کیلومتر راه را طی کرده و 52 کشور را با یار دیرینش دوچرخه دور زده است. باورش سخت است. 10 سال، 65 هزار کیلومتر دور از وطن و خانواده و بدون وابستگی به پول، به کار، فقط رکاب بزنی. چه کسی باورش می‌شود محمد تاجران40 ساله باشد. او شاد و پر انرژی است و در مقایسه با مردان هم سن و سالش حال و هوایی متفاوت دارد. در مشهد متولد شده و فارغ التحصیل مکانیک است. روزگاری برای خودش ریاست شرکتی را برعهده داشته اما از 12 آذر 85 تمام زندگیش شده سفر با یک دوچرخه. سفری که یک خواب آتش آن را در زندگی او روشن کرده.‌ امروز تاجران تنها یک دوچرخه سوار ایرانی نیست بلکه می‌توان به او لقب سفیر محیط زیست هم داد. تاجران یک انجمن محیط زیستی در سوئیس تاسیس کرده که به گفته خودش هدف تشکیل شبکه‌ای در دنیا برای جذب افرادی است که به کودکان در مدارس آموزش محیط زیست بدهند. او تا کنون520 کارگاه آموزشی را در 52 کشور به خصوص در ایران برای کودکان برگزار کرده و در این کارگاه‌ها هزار و 18 درخت کاشته است. کارگاه‌هایی که به گفته او قرار است دانه‌ای از دوستی با طبیعت را در ذهن کودکان بکارد و رشدش دهد. برای این کار هم از قلاب و طعمه‌ جذابیت سفر با دوچرخه استفاده می‌کند. اگر علاقه به دانستن نحوه مسافرت و تهیه هزینه سفر و عبور از مرزهای کشورهای مختلف محمد تاجران، دوچرخه سوار ایرانی دارید گفت‌وگوی «ابتکار» با او را در ادامه بخوانید: چطور سفر را آغاز کردید؟ همه چیز از یک رویا شروع شد. رویایی در خواب. خواب دیدم در اتاقی هستم با تنگی از ماهی‌های قرمزی. تنگ ماهی‌ را برداشتم و بردم تا ماهی‌ها را آزاد کنم. جایی که بردم تا آزادشان کنم یک دریای بسیار زیبا بود. در راه برگشت مردی را دیدم که کیسه‌ای پول به دستم داد و گفت برو. شاید این خواب برای شما معنایی نداشته باشد اما برای من پر از معنا بود. 10 سالی در زندگی به دنبال آن بودم که بفهمم هدفم از زندگی چیست؟ این سوال برای من تبدیل به یک تئاتر دینامیک شد که مدام در حال تغییر است و من که در آن بازیگری می‌کنم. اگر برای این تئاتر کارگردان و نظمی قائل باشیم. کارگردان هوشمندانه بازیگران را براساس توانمندی‌های آنها انتخاب می‌کند. در این تئاتر در درجه اول باید به عنوان یک بازیگر مهارت‌های خود را بشناسی و برای شناخت خود سوالاتی در ذهن می‌روید. مثلا چرا در خراسان متولد شدی؟ چرا در یک خانواده مذهبی بزرگ شدی؟ چرا پدرت سه سالگی ات فوت کرد؟ چرا اسمت محمد است؟ چرا تصادف کردی؟ چرا مکانیک خواندی؟ چرا به عکاسی علاقه داری؟ همه اینها را فاکتوری می‌دیدم که براساس آنها به شناختی از خود دست می‌یافتم. همزمان با آن بر روی تئاتری به نام زندگی مطالعه می‌کردم و به دنبال آن بودم که ببینم در کجا باید نقش ایفا کنم. با این پیش فرض که یک بازیگر تئاتر وقتی که روی صحنه می‌رود باید با سایر بازیگران هماهنگ باشد. تئاتر زندگی هم همین طور است. تو باید نقش خودت را پیدا کنی و روی آن تمرکز کنی، آن وقت است که همه چیز با تو هماهنگ می‌شود. وقتی کار خودت را شروع می‌کنی سعی و خطا کردن را آغاز می‌کنی. گاهی به جایی می‌رسی که می‌بینی تو با دیگران هماهنگ نیستی و متوجه می‌شوی که نقشی که انتخاب کرده‌ای اشتباه است. زندگی مثل یک اتاق است با صد در که نمی‌دانی کدامشان همان دری است که تو باید آن را باز کنی. بعد از مدتی اما ریتم دستت می‌آید که کدام در همان دری است که به دنبالش می‌گشتی. این پروسه برای من ۱۰ سال طول کشید. من به این نتیجه رسیدم که نباید دغدغه مالی داشته باشم. از اول سفر با خودم عهد کردم که یک سالی در تهران را عکاسی کنم و پول در بیاورم. بعد از آن فهمیدم که پول درآوردن کار من نیست. از اول سفر با خود عهد کردم که تحت هیچ شرایطی از هیچ کس درخواست کمک نکنم و داد و ستد را از زندگیم حذف کنم. من از سال ۸۴ کار نکردم. خرید کرده‌ام اما هیچ چیزی را نفروختم و هیچ کاری نکرده‌ام که بابت آن پول دریافت کنم. چطور سفر می کنید؟ یعنی پول سفر را از کجا می‌آورید؟ هر موقع که به چیزی نیاز دارم به دست من می‌رسد. برای سفر نیاز به پاسپورت دارید، پاسپورتی که نیاز به پول دارد آن را چطور دریافت می‌کنید؟ پاسپورت دارم و ویزا می‌گیرم. بلیط هواپیما می‌گیرم. موقعی که نیاز دارم کسی پیدا می‌شود که هزینه آن را به من بدهد. روزی به خودم گفتم که اگر پاسپورتت انقدر قوی نیست که تو را به راحتی از مرزها رد کند، خودت آنقدر قوی باش که تو عامل ویزا باشی نه یک برگه کاغذ. اسپانسر دارید؟ اسپانسر ندارم. هر وقت به کمک احتیاج داشتم کسی کمکم کرده. همین هفته پیش فردی به من زنگ زد وگفت که با من به سفر بیا،‌ حاضرم تمامی هزینه سفرت را پرداخت کنم. پیش از اینکه شناخته شوید هم این پشتی‌بانی وجود داشت؟ از یک سال قبل از آغاز سفرم هزینه سفرم پرداخت شد. موقعی که شرکتم را جمع کردم یک پروژه نیمه تمام داشتم که تمام شد و یک حادثه برای کتفم به وجود آمد و کتفم پاره شد که باید آن را عمل می‌کردم به همین خاطر کل پس‌اندازم برای درمان کتفم خرج شد. همان موقع یعنی یازده سال پیش کلاس زبان می‌رفتم و معلم زبان گرفته بودم و جلسه‌ای سه هزار تومان به معلم پرداخت می‌کردم. من بعد از یک مدت به او گفتم که من دیگر پولی ندارم اما اگر دوست داری کمکم کنی به آموزشم ادامه بده و او هم پذیرفت. کلاس زبان تا خانه‌ام ۲۰ کیلومتر فاصله داشت و کلاس‌های من ۱۰ تا ۱۱ شب بود. شب‌ها با اتوبوس‌های شب‌رو به خانه بر‌می‌گشتم و باید دو اتوبوس سوار می‌شدم. خیلی از زمان‌ها پول کرایه اتوبوس دوم را نداشتم و پیدا به خانه برمی‌گشتم. بعد از عملم مجبور بودم که به فیزیوتراپی بروم و چون پول آن را نداشتم مجبور بودم خودم آن را درمان کنم. روزی ۵ ساعت تمرین می‌کردم و از بچه‌های باشگاه ورزشی می‌خواستم همان تمرینات کششی فزیوتراپی را با من تمرین کنند. ۸ ماه گذشت و من پولی نداشتم. آن روزها تنها فکر برای من این بود که هدف تو یک چراغ است و چراغ تو بین هزاران چراغ دیگر در حرکت است. هر لحظه‌ای که چشم از این چراغ برداری آن را دوباره گم خواهی کرد. حتی اگر به زمین می‌خوری باید سرت بالا باشد که چراغ را گم نکنی. بعد از ۸ ماه که کتفم بهتر شده بود و می‌توانستم وزنه بزنم. یک روز در تمرین لباس یکی از بچه‌ها به دستم گیر کرد و داشتم با کتف به زمین می‌خوردم. دستم را سپر کردم و من با دست به زمین خوردم. همان حین بود که شکستن دستم را حس کردم. دستم را زیر بغل گرفتم و دوچرخه را برداشتم تا به خانه بروم و با خودم گفتم که دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. این نا امیدی فقط ۵ دقیقه دوام آورد. با همان دست دو روز در خانه ماندم تا برادرم از سفر برگردد و از او بخواهم که من را به بیمارستان ببرد. حس بدی بود. کسی که یک سال پیش صاحب یک شرکت بود، حالا باید دو روز با دست شکسته به خاطر بی‌پولی در خانه بماند تا برادرش بیاید و کمکش کند. اما این ناامیدی یک روز بیشتر دوام نیاورد و دو روز بعد دوباره در ورزشگاه شروع به تمرین کردم. هر بار که ناامیدی بر من فائق شود یک شرکت از راه می‌رسید و می‌گفت که من اسپانسرت می‌شوم و بعد دوباره می‌رفت تا یک سال بعد. یکی از روزهایی که واقعا ناامید شده بودم حافظ را باز کردم و این شعر آمد: مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد، بلبل خوش خبر از طرف صبا باز آمد، چشم من در ره این قافله راه بماند، تا به گوش دلم آواز درا بازآمد. این بیت شعر حس خوبی به من داد. رفتم پای کامپیوتر و ایمیلم را چک کردم، دیدم ایمیلی از یک زن و شوهر سوئیسی دریافت کرده‌ام. آنها در ایمیل نوشته بودند که ما یک سال است که گزارش‌ها و عکس‌های تو را دنبال می‌کنیم و قانع شدیم که تو مسمم هستی که این کار را انجام دهی و برای من ۵۰۰ دلار فرستادند. من فقط انقدر پول لازم داشتم که از ایران بیرون بروم. یک ماه بعد از آن زمان سفرم آغاز شد. در سفرها چه می‌خورید؟ آیا شده پولی نداشته باشید یا گرسنگی را تجربه کرده باشید؟ هر چیزی که گیرم بیاید می‌خورم. شده ۳۶ ساعت به خاطر بی‌پولی غذا نخورده‌ام و ۲۲۰ کیلومتر را با دوچرخه پیموده‌ام. دو سال بود که همیشه به نوعی پول به دست من می‌رسید اما همیشه این سوال برای من وجود داشت که اگر پولم تمام شود چه کنم؟ یک روز به خودم گفتم که بگذار پولت تمام شود تا نتیجه را ببینی. به همین خاطر کارت اعتباریم را شکاندم تا ورودی گارانتی شده قطع شود. اول ۳۰۰ دلار همراهم بود و ابتدا سعی کردم که با احتیاط آن را خرج کنم. بعد با خودم گفتم اگر به خودت سخت بگیری ممکن است ۲۰ روزه پولت تمام شود و اگر لذت ببری سه روزه. تو در وطنت نیستی که بگویی سفرم تمام می‌شود و به خانه‌ات بر می‌گیردی و باز دوباره کار کردن را از سر می‌گیری پس لذت ببر. بعد از آن شروع به خرج کردن پول‌هایم کردم و در جزیره جنوبی نیوزلند در کمپی چادر زدم. باید۳۶۰ کیلومتر راه با 15 دلار می‌رفتم. با این پول می‌توانستم سه تخم مرغ بخرم و بخورم. ۲۰۰ کیلومتر دوچرخه سواری کردم و به مسیری دو راهی رسیدم که بسیار زیبا بود. مسیر اصلی من دو روز طول می‌کشید ولی عبور از مسیر فرعی سفرم را ۴ روزه می‌کرد. شب که در چادر بودم با خودم این فکر را کردم که قرار است تا آخر عمرت نقشه نیوزلند را ببینی و حسرت بخوری که چرا این منطقه را ندیدی برای ۱۰ دلار. صبح به سمتش به راه افتادم. روز دوم کیلومتر‌ها دوچرخه سواری کردم و چیزی نخوردم. سیب جمع کردم و با آب پختم و خوردم. ۴ روز را طی کردم. فکر می‌کردم که می‌توانم ماشین بگیرم و بقیه راه را بروم اما هیچ ماشینی گیر نیاوردم و ۳۰ ساعت بود که من هیچ غذایی نخورده بودم. ساعت ۷ شب سوار دوچرخه شدم و ساعت ۵ صبح به مقصد که خانه دوستم بود رسیدم. وقتی به خانه دوستم رسیدم ۱۱ نان تست و تخم مرغ خوردم. چه وسایلی را با خود حمل می‌کنی؟ چادر، کیسه خواب، زیرانداز، چراغ خوراک پزی، لپ تاپ و وسایل عکاسی. دوچرخه و بارش حدود ۶۰ کیلو می‌شود. تعداد لباس‌هایم به اندازه‌ای است که هر روز هفته لباس جدیدی برای پوشیدن دارم. سفر را از کجا آغاز کردید؟ موقعی که می‌خواستم سفر را شروع کنم باید چند موضوع را در نظر می گرفتم. یکی اینکه باید زبان دومم را خوب کنم و دیگری اینکه باید با سعی و خطا به هدفم برسم. برای این کار آسیا را انتخاب کردم. آسیا این فرصت سعی و خطا را در اختیار من قرار داد. ارتباط‌ها و تجربه‌هایی پیدا کردم که برای سفر اروپا کمکم کرد. اولین کشوری که سفر را با آن آغاز کردم پاکستان بود. بعد از آن به هند و نپال رفتم و بعد از نپال با هواپیما به مالزی رفتم. از آنجا به تایلند، ویتنام، کامبوج، لائوس سفر کردم و دوباره بعد از آن دوباره به تایلند برگشتم تا از آنجا به اندونزی و بعد از آن به استرالیا و نیوزلند سفر کنم. بعد دوباره به آسیا برگشتم و به آسیای میانه و چین سفر کردم و بعد به اروپا رفتم. در مرز پاکستان با مردی سوئیسی آشنا شدم. چند روز با هم بودیم و یک درخت کاشتیم. یک ماه بعد در بنارس هم دیگر را دیدیم و یک درخت کاشتیم. دو ماه بعد در مالزی یکدیگر را دیدم و درخت کاشتیم. این ارتباط باعث شد که سال ۲۰۱۲ که قصد رفتن به اروپا را داشتم برایم دعوت‌نامه فرستاد و همه چیز را برایم گارانتی کرد. او ۶ سال زندگی من را دنبال کرده بود و به من اعتماد کرد. کدام کشورها برای آغاز سفر مناسب‌ هستند و سفر و روادید در آنها آسان‌تر است؟ اندونزی، قزاقستان، تاجیکستان، تایلند و کشورهای حوزه جنوب شرق آسیا بهترین‌ها هستند. طبیعت کدام کشور تحت تاثیر قرارتان داده است؟ نروژ و نیوزلند. به خاطر موقعیت جغرافیایی که دارند زاویه تابش خورشید بسیار ملایم است و رنگ‌ها بسیار شفاف است و طبیعت خاصی دارد. در نروژ در کنار فیوردای لوفوتن چادر زده بودم و صبح با صدای نهنگ از خواب بیدار شدم. تصاویر ناخوشایند از طبیعت ایران چه حسی را به شما منتقل می‌کند؟ طبیعت ایران را دوست دارم و برخی تصاویر ناخوشایند که در طبیعت ایران وجود دارد بسیار آزار دهنده است اما وقتی که با کودکان کار می‌کنی با عنصری بسیار مهمی به اسم «امید» سر و کار داری. وقتی می‌توانی با کودکان درباره امید حرف بزنی که خودت پر از کینه نباشی. به همین خاطر سعی می‌کنم جایی از طبیعت ایران را ببینم که زشتی‌ها در آن نباشد. سعی می‌کنم آنها را نادیده بگیرم و سعی می‌کنم این سلامت روان در من وجود داشته باشد که با هیجان به کودکان امید بدهم. درست است که در فیلم‌هایی که به کودکان نشان می‌دهم تصاویر دردناک زیاد است اما سعی می‌کنم امید مهمترین فاکتور باشد. دوچرخه سواری چه اثری می‌تواند بر محیط زیست داشته باشد؟ ما بخشی از طبیعتیم و جدا از آن نیستیم. دوچرخه سواری اثری نمی‌گذارد. دوچرخه سواری جلوی اثری را می‌گیرد اما استفاده از ماشین اثر دارد. با دوچرخه سواری از ایجاد یک اثر نامطلوب جلوگیری می‌کنید. مهم ترین موانعی که می‌تواند یک دوچرخه سوار را از حرکت باز دارد چیست؟ مهمترین مانع اراده و همت خودشان است. برای انجام هر کاری فقط اراده خود انسان می‌تواند مانع باشد نه پول، نه زمان و نه هر چیز دیگری. مهمترین تفاوت دوچرخه سواری در آسیا و اروپا چیست؟ در آسیا ارتباط برقرار کردن با مردم خیلی راحت است. مردم به سراغت می‌آیند ولی در اروپا به این شکل نیست. در اروپا دسترسی به امکانات خیلی آسان است. سوپرمارکت در دسترس است و هر چیزی که لازم داری می‌توانی تهیه کنی. نوع مواد غذایی در اروپا خیلی متفاوت است. در آسیا بهتر است که در بیرون غذا بخوری ولی در اروپا بهتر است که خودت غذا را بپذی. هزینه‌ خرید مواد غذایی در آسیا بسیار بالاست و از همین جهت بهتر است که بیرون غذا بخوری اما در اروپا برعکس است. تفاوت فرهنگی در اروپا بسیار زیاد است. نظمی که در اروپا وجود دارد مثل حریم می‌ماند. پیام اصلی سفرهایتان چیست؟ شاخص من در این سفرها کمک گرفتن از تجربه‌ها و تبدیل باور به ایمان و دانش به خرد بود. فاصله این دو را تجربه پر می‌کند. آنچه به من بسیار کمک کرد این بود که آنچه را که باور داشتم، تجربه کنم و به آن ایمان بیاورم و آن را از ذهنم به رفتار زندگیم منتقل کنم. ما یک بار زندگی می‌کنیم و وظیفه داریم که در این یک باری که زندگی می‌کنیم رویایمان را زندگی کنیم. قبل از اینکه سفر را آغاز کنم همیشه با خودم می‌گفتم که هیچ چیز دردناک‌تر از آن نیست در طی روز پشت سرت را نگاه کنی و بگویی که چی؟ برای اینکه به این سوال نرسی باید آگاهانه زندگی کنی.