درباره لی چونگ سون دخترزیبای کافه چی چوسان کره...!

یکی از عادات بسیار زیبای طایفه گام بارو، شاخه «زنده یاد گام بارو» - به جز خود مرحوم زنده یاد – عشق‌های افلاطونی ست که از پدر به پسر نسل به نسل منتقل می‌شود. البته خود «زنده یاد گام بارو» چندان اهل عشق و عاشقی
نبود. براساس دیده ها و شنیده های راوی «زنده یاد» بیشتر عاشق جوجه مرغ و
خروس هایش بود تا ننه بزرگ بدبخت من...اما پدر و عموی مهربانم برخلاف ابوی محترم شان عاشق
شدند و تا به آخرین روز حیات مبارک شان نیز عاشق ماندند. البته مادرم عاشق نبود، کمی تند مزاج و بداخلاق بود. عصبانی که می شد خون جلو چشمانش را می گرفت و گه گداری من و پدرمرحومم را با کمربند کتک می زد و... اما پدرم برخلاف مادرم، مهربان و خنده رو بود. وقتی کتک می خورد می‌خندید. به من هم می گفت : مارکو بخند تا دنیا به روی سنیوریتا بخندد. من آن اوایل که توی فاز عشق و عاشقی نبودم ، گه گداری فکر می کردم پدرم اسکول است اما بعد ها که خودم به دردش دچار شدم فهمیدم نه بابا این خاصیت آدم عاشق است که از محبوبه اش دشنام بشنود و کتک بخورد و باز هم او را دوست بدارد. اگرخواننده دائمی یادداشت هایم باشید و زبانم لال ، ملاج مبارک تان به جایی نخورده باشد قطعا به خاطر دارید که چند روز قبل جریان عشق و عاشقی و نحوه آشنایی «باباگامبارومادرسنیوریتا» را برای‌تان تعریف کردم. یک عموی خیلی خوبی هم دارم که درعشق و عاشقی دست پدرم را از پشت بسته است. او در جوانی برخلاف پدرم که از ایتالیا زن گرفت عاشق «صنم بانو» دختر ساده و بی‌آلایش کدخدای ده چناشک شد. قصه عشق «عمورمضانعلی و صنم بانو» از آن عشق‌هایی است که نمی‌شود تعریف کرد. باید عاشق بود تا عمق آن را درک کرد و من چون خود این چنین عشقی «عشق افلاطونی» را همانند پدر


و عموی مهربانم چشیده و تجربه کرده‌ام،
این گونه عشق ها را خوب درک می‌کنم . حتما کنجکاو شده‌اید و الان شاخک‌های‌تان تیز
شده است تا قصه من و لی چونگ سون را بخوانید. ای ای ای خواننده که نیستید ماشاالله بزنم به تخته،خدای خدعه و نیرنگ هستید.خخخ.
دردوره جوانی، طبق عادت مرسوم در خاندان،جانشین پدرم شدم و برای تهیه دان مرغ به کشورهای مختلف اروپایی و آسیایی سفر کردم . درهنگام فراغت از کار، بیشتر وقتم را به شیوه «بابا گامبارو» در کافه ها
می گذراندم . خیلی دوست داشتم عشقی مشابه پدرم و سنیوریتا – منهای کتک خوردن ها - بیابم و عاشقانه زندگی ام را آغاز کنم.از این کشور به آن کشور و ازاین شهر به آن شهر و از این طرف به آن طرف می‌رفتم تا عشقم را بیابم و... در یکی از همین روزها و گردی‌ها ، با دیدن یک دخترزیبا درکافه میسوری ایالت چوسان کره جنوبی دل و دین وعقل و هوشم همه را به باد دادم و یک دل نه صد دلم نه، هزاران هزار دل، عاشق «لی چونگ سون» زیبا شدم . عشقی که با یک نگاه ساده و کوتاه آغاز شد و درمن زلزله 100 ریشتری ایجاد کرد. پس از پیدا کردن لی، من به هر بهانه‌ای شال و کلاه می‌کردم و برای خرید دان مرغ به کره می‌رفتم اما نیتم همان بود که خودتان می‌دانید. «دیدن روی ماه لی چونگ سون زیبا».خب حتما
می پرسید: استاد گام بارو، مگر این جوجه موجه ها چقدر دانه مانه می خوردند که شما زرت و زرت می رفتی کره و دان مرغ می خریدی؟! ببینید من عاشق همین سوالات شما هستم . درود بر شما . احسنت . احسنت.خداوند شما را ازمن نگیرد. چه خواننده های نکته سنجی هستید. دم تان گرم...(!) جوجه‌ها اوایل زیاد نمی‌خوردند اما از وقتی خودم رفتم و قضیه عشق و عاشقی ام را تعریف کردم و از آن ها خواهش کردم بیشتر بخورند تا منم زیادتر بروم کره، مشتاق شدند
زیادتر بخورند . وقتی زیاد می‌خوردند چاق تر می شدند و بالطبع فروش مرغ های گام بارو
هم بیشتر می شد و این داستان هی تکرار
می شد. به قول آقای روحانی قضیه برد برد برای
طرفین بود . از این طرف جوجه‌ها با داستان من و لی چونگ سون عشق و حال می‌کردند. از آن طرف هم بابا گامباروم با فروش مرغ‌های چاقی که تا دیروز جو‌جه‌ای بیش نبودند
به میزان دارایی های خاندان اضافه می کرد. بعد از مدتی من که خیلی خیلی دلفریفته این بانوی زیبا شدم قضیه را با «صنم بانو» مطرح کردم و از او خواهش کردم تا در سفر بعدی همراه با عبد و ابولی به چوسان بیاید و لی جان را از نزدیک ببیند و با مادرش سر صحبت را باز کند. ببینید ما قدیمی ها چقدر نجیب بودیم. من 33 ماه آزگار هرهفته از اینجا می زدم می‌رفتم چوسان تا این دختر زیبا را ببینم و برگردم. بدون این که کوچک‌ترین کلمه‌ای بین ما رد و بدل بشود . فقط نگاهش می کردم . قهوه ام را می نوشیدم و دوباره بی هیچ حرف و سخنی برمی‌گشتم ولایت. الان کدام یک از شما حاضر است به خاطر دیدن روی ماه معشوق، چنین رنج و مشقتی را تجربه کند؟! قطعا جواب منفی هست (!)
زن عمو هفته بعد با من به چوسان آمد و با
«لی تاوه» مادر لی چونگ سون صحبت کرد اما لی تاوه که الهی «آهم» دامنگیرش نشود پیغام داد: ما جنازه دخترمان را هم به مارکو
نمی دهیم چه برسد به خودش و بعد تاکید کرده که برای رسیدن به دخترش باید
یک شرط سنگین را قبول کنم. من بیش از
یک شبانه روز نخوابیدم و با خودم کلنجار رفتم که چه بکنم و چه نکنم بکشم یا نکشم؟! فهمیدم
منی که سر یک مرغ را نمی توانم ببرم چگونه می توانم چنین شرطی را بپذیرم؟ لذا بی‌خیال شدم. درهمین اثنا به سرم زد لی را بدزدم و ببرم واتیکان تا پدر فرانسیس ما را به هم محرم کند. اما بعد که کتاب قانون را مطالعه کردم، متوجه شدم آدم‌ربایی بدون رضایت دختر جرم سنگینی است و این رئیس جدید هم اهل بخشش مخشش نیست. لذا کلهم بی‌خیال قصه شدم. الان هم پیشنهاد می‌کنم اگر یک روزی روزگاری عاشق شدید و در شرایط مشابه من گرفتار آمدید، آدامس بجوید. تخمه بشکنی. میوه بخورید. سوت بلبلی بزنید اما ... هرگز دست به ... و آدم‌ربایی نزنید. مبادا خر بشوید، شب عیدی بروید و ... به راه بیندازید. بر فرض هم که این کار را انجام دادید. شتر دیدید.
ندیدید. لطفا پای مرا به معرکه بازنکنید.
آ باریکلا . بالا رفتیم دوغ بود. پایین آمدیم ماست بود، قصه ما راست بود. یک شعری هم جهت ماست‌مالی از خواننده جوان حمید عسگری گذاشته‌ام. بروید گوش کنید و حالش را ببرید.... اگه به تو نمی رسم این دیگه قسمت منه
/ نخواستم این جوری بشه این از بخت بد منه / قد یه دنیا غم دارم اگه نبینمت یه روز / چطور دلت اومد بری ، عاشق چشماتم هنوزززززز....