دن میکله یه خروس داشت ...!

سوپاپ ... !
سلسله یادداشت‌های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، فکاهی«مارکو گامبارو» پیرمرد منشوری ...!
به قلم: محمد جوان



داستانی که می خواهم امروز برای شما تعریف کنم عجیب و غریب ترین قصه ای ست که تا به حالا برای شما نوشته ام . در واقع برای فهمیدن بهتر این قصه به شما پیشنهاد می کنم از سینمای ژاپن و آکیراکوراساوای بزرگ کمک بگیرید. اگر چه فضای قصه هیچ ربطی به ژاپن ندارد اما سبک کاری روایت امروز، کم و بیش ؛ شبیه همان چیزی ست که تماشاچی در بخشی از فیلم های مرحوم آکیرای بزرگ می بیند.
من این قصه را سال ها پیش از این یک بار از زبان «پدرپدرو» پدربزرگ مادری ام - که یک کاردینال برجسته در واتیکان ایتالیا بود - شنیده بودم و چندان بی مناسبت ندیدم تا در این قسمت از سوپاپ برای شما بازگو کنم.شاید پس از شنیدن این قصه کمی مکث کنید وبا خود بگویید حتما کله گامبارو به جایی خورده وبالطبع مخش دچار پس لرزه شده است و باز یک خالی بندی جدیدی نوشته است اما باور بفرمایید این ماجرا کاملا واقعی است و هرکس دیگری جز پدربزرگ مادری ام راوی این قصه بود من نیز مثل شما دچار شک و تردید
می شدم اما من و شما می دانیم روحانیون و
مبلغین دینی - آن هم در حد کاردینال - هیچ گاه دروغ نگفته و نمی گویند.ممکن است است
چهارتا گری گوری مکتبخانه ای برای این مخاطب جذب کنند دوتا خالی هم در کلیسا ها ببندند اما «پدر پدرو» چنین خصیصه ای نداشت و من درتمام سال های عمرم، هرگز از او دروغی نشنیدم.
پدربزرگم تعریف می کرد در دوره جوانیش سفری معنوی تبلیغی به مارکای اسپانیا داشته است و از قضا چند روزی میهمان یک خانواده روستایی دردهکده شوسنی بوده است که بسیار میهمان نواز و مبادی آداب بوده اند و در طول این چند روز زحمت رتق و فتق پدربزرگم را یکی از پسران این خانواده به نام «میکله کر ولال» برعهده داشته است و این میکله یک خصیصه خیلی عجیبی داشته و آن هم این بوده که همیشه روی دوشش یک خروس کاکل قرمزی بوده و هرگز از آن جدا نمی شده است.
پدربزرگ می گفت: هنگامی که برای تبلیغ و انجام فرائض دینی درکلیسای شوسنی بودم ، میکله کرو لال با خروسش همچون حواریون مسیح گرداگردم می چرخید و منتظر فرمانی بود تا به سرعت اوامرم را اجرایی کند و شب ها نیز تا پاسی از شب پا به پای من بیدار می ماند و لحظه ای از خدمت به من غافل نمی شد.
حتما تعجب می کنید و می گویید: چگونه ممکن است یک انسان کرو لال بتواند خادم یک مبلغ مسیحی باشد . خب ببینید این ایراد در شماست وگرنه کسی وسط قصه به این مهمی ذهن نویسنده را دچار چالش نمی کنند.اما خب من چون حدس میزدم روزی روزگاری ممکن است این قصه را برای همکیشان پدری ام تعریف کنم و آن ها هم وسط کار ذهن مرا آشفته سازند لذا در همان سال هایی که «کاردینال» زنده بود از وی این سوال را پرسیدم و او نیز پاسخ داد: «من و میکله با ایما و اشاره با هم حرف می زدیم» .حالا اگر اجازه بدهید برویم و مابقی صحبت های پدر پدرو را بشنویم (!).
به مرور رابطه من و میکله آن چنان گرم و صمیمی شد که برای تبلیغ او را همراه خودم به روستاهای همجوار می بردم و ما صبحانه‌مان را با مردم پونوگی می خوردیم. نهار را کنار چوپانان کیارام صرف می کردیم و برای شام به سه جوز فارسیان می رفتیم و بعد خسته و کوفته با قاطرهای‌مان به شوسنی باز می گشتیم
و ازشدت خستگی بیهوش می شدیم اما
نیمه شب که از خواب برمی خاستم درکمال تعجب می دیدم میکله بیداراست و با کسی پچ پچ
می کند اما به محض این که متوجه می شد بیدار شده ام خودش را به خواب میزد و خروپف می کرد و خروسش نیز با چشمانی نیمه باز به من خیره می شد.
پدر پدرو به اینجای قصه که رسید کمی مکث کرد.آهی کشید و ادامه داد: در یکی از
شب هایی که خیلی خسته نبودم.تصمیم گرفتم از اسرار میکله سردربیاورم لذا زود به رختخواب رفتم و خودم را به خواب زدم.ساعتی بعد میکله با خروسش پیدا شد.چند دقیقه ای که گذشت.میکله خطاب به خروس گفت: جان جانان بیا که وضعیت سبز و پدرپدروی کشیش
خواب است.
پدربزرگ دقیقا در این جای قصه دچار رعشه خفیفی شد . لختی به سکوت گذشت.چند دقیقه ی بعد ادامه داد: من بعد از این که این دیالوگ را از میکله شنیدم وحشت کردم و حدس زدم میکله و خروسش ممکن است فرشته های آسمانی باشند که برای مراقبت ازمن انتخاب شده اند ، اما بعد ها که هر شب در خفا به حرکات و سکنات آنان دقت
می کردم، متوجه شدم میکله سال ها قبل عاشق
دختر کافه‌چی شهر شده اما به یک دلیل موجه نتوانسته است به او برسد و دختر که متوجه عشق واقعی میکله به خودش شده است در خفا به او این خروس را هدیه می دهد و از آن هنگام انیس و مونس میکله «جان جانان»
شده است والخ ...
حتما مایل هستید ادامه داستان را بخوانید . اما عزیزان دل! همه داستان ها که نباید پایان داشته باشد . فکر کنید این یک فیلم نامه با پایان باز هست. هر جور که عشق تان می کشد پایانش را تصور کنید . اما فکر می کنم یک چیز خیلی مهم را از یاد بردید و آن هم این که از راوی نپرسیدید این آدم کرو لال چگونه یکهویی زبان باز کرد و با خروسش صحبت کرد؟! گفتم که فضای قصه ایتالیایی،اسپانیولی بر پایه سینمای آکیراکوراساوای بزرگ است.لطفا وقت بگذارید و فیلم های این کارگردان شهیر را ببینید .
و اما پیام این داستان ... از این قصه نتیجه می گیریم اگرعاشق کسی هستید و عشق تان خالصانه و از صدق باطن است و از روی هوا و هوس نیست. از او یک خروس سخنگو هدیه بگیرید اما هرگز وهرگز ناامید نشوید . تلاش کنید تا به عشق تان برسید . اگر خدا بخواهد به او می رسید . اگر هم سرنوشت و تقدیر اجازه نداد مشکلی نیست. شما کماکان در دل تان عاشقش بمانید و این شعر را همراه با بنیامین زمزمه کنید : تموم این شهر میدونن که بدجوری دوستت دارم.که بدجوری گرفتارم.الهی قربونت برم.من هنوزم امیدوارم تو رو به دست بیارم ...(!)