شور ذهن

چه کسی می داند که رویاها از چه ساخته شده اند؟
از یک بوسه دوران بچگی؟
صدای بلند یک ماشین غریبه روی جاده شنی؟
صدای طنین انداز یک اژدر؟


یا آغوش گرم مادر؟
کدامین زندگی واقعی است، این دوگانگی از کجا سرچشمه می گیرد؟
دیالوگ فیلم شورذهن
کارگردان: آلن برلینر
پروفسور: ساعت چند است!؟
من : پروفسور ساعت 3:30 دقیقه بعداز ظهراست.
و او با لبخندی گرم در جواب من گفت: ای وای یعنی من تا الان خواب بودم!؟فکر کردم ساعت هشت صبح است! بعد کمی سر خود را خاراند و با شتاب گفت:نه فکرم مشغول است، چند روزی است که درگیر یک پروژه تحقیقاتی هستم و با تشکری گرم از من خداحافظی کرد. شاید این دهمین باری بود که از من ساعت را می پرسید، تعجب می کرد، سرش را می خاراند و می گفت وای یعنی تا الان من خواب بودم!؟ فکر می کردم ساعت هشت صبح است! نه فکرم کمی مشغول است، چند روزی است که در گیر یک پروژه تحقیقاتی هستم!
اینجا، جایی است که ما در آن زندگی می کنیم! آدم هایی که فراموش شده‌اند و کسانی که در گیر فراموش کردن هستند؛ همه چیز و شاید بیشتر چیزها لنگ می زند و بیشتر اوقات نمی توانم جوابی برای این همه علامت سوال که در ذهنم بالا و پایین می پرند، پیدا کنم.
نمی دانم کجای کار می لنگد که ما فراموش می کنیم که آدم‌های بزرگی که همه چیز خود را در راه رسالت‌شان خرج کرده اند؛ رسالتی که هدفی جز آسایش من و امثال من به همراه نداشته است. باید در سرزمینی کاملا خاکستری، جایی که آدم، آدم را می خورد، گیر بیفتند و هیچ کس اصلا نپرسد هی آقاهه، زندگي تو به چند من می ارزد!؟ این جاست دیگر، جایی که من در آن زندگی می کنم! جایی که یک دانشمند، زندگی آنور آبی اش را وِل می کند ، کوله بار خود را از تمام آنچه سال‌ها جمع و جور کرده است، در بقچه دستی قلبش می‌گذارد، همه چیزش را در جاکفشی خانه ای که آدم‌هایش با زبانی به غیر از ما حرف می زنند، جا می‌گذارد و به نزد من و امثال ما می‌آید، یعنی همین اینجا و می گوید: من ذره ذره عشقم را در زخم های تنم پیچیدم و می خواهم برای اینکه شما هم قد بکشید به پای‌تان برزیم، ما هم قبول می‌کنیم ، همه چیزش را با منتی سرد می گیریم و او را در گوشه ای قایم می‌کنیم. نمی دانم کجای کار می لنگد، با این حال و با تمام نفهمی ام، هر روز به پای حرف‌هایش می نشینم و او هر روز تمام خاطرات چهل سال پیش خود را برایم لحظه به لحظه تعریف می‌کند. پروفسور است دیگر، حتی وقتی سرش را بر می گرداند تا لحظه ای بيندیشد، دوباره یک فلاش‌بک دیگر و تکرار تمام چیزهای که چند لحظه پیش برایم با شوق و ذوق تعریف کرده بود و هر بار با شوقی وصف ناشدنی از لحظاتی می گوید که شجاعانه جنگید، آموخت، عشق ورزید و برای گسترش عشق و اندوخته اش پیش من و امثال من بازگشت.
هر روز می گوید، من از این جا رفتم، بیست و پنج سال در آنجا زندگی کردم، یازده تا اختراع ثبت کردم و دنیا را نجات دادم، پنج زبان یاد گرفتم و به اینجا آمدم و همه چیز را به مردم سرزمینم هدیه کرده ام. بیشتر اوقات در اتاقش می خوابد، گیج و منگ است و هر روز، روزنامه پنج سال پیش را با کنجکاوی کودکانه ورق می‌زند. من که نمی‌دانم به دنبال چیست!؟ با این حال در آن لحظه حالش کمی بهتر است، هنوز طی این چند ماه که در کنارش هستم، از مقدمه کتاب به زبان آنجایی‌اش نتوانسته به صفحه بعد برسد.او هر روز صدها بار همه چیز را در خود گم می کند و با کنجکاوی به خواندن همان مقدمه کتاب می پردازد و تنها زمانی خوشحال است که همان داستان‌های تکراری را برای من تعریف می کند. به خودش،به خانواده اش و به اینجا افتخار می کند، او حتی به کسانی که او را فراموش کرده اند نیز افتخار می کند، دختر و پسر پزشکش و حتی همسر روانشناسی که کارش درمان کسانی است که فراموش می کنند. نمی دانم، واقعا هنوز نفهمیده ام که فرد تحصیلکرده چگونه کسی است!؟ روانشناسی که خود دچار تعارضات اجتماعی است و مدام شاخ و شانه می کشد، به درد لای جرز دیوار می‌خورد. اقتصاددانی که نمی تواند تجارت کند، هر روز به تکرار حرف‌ها و تئوری های مفتش محکوم است و مدیری که مدیریت خوانده و هر روز به دنبال جوراب هایش مجبور به بالا و پایین کردن قفسه های یخچال خانه اش است و آدم‌هایی که فکر می‌کنند بار کردن کتاب و گرفتن چند دستخط با مهر فلان مرکز، آن‌ها را تبدیل به فرهیختگان تاریخ می کند.
نه آقا، اصلا این خبرا نیست. به تو پاداش نمی‌دهند، هرچند مهر معتبری هم پای مدرکش باشد. بی شعوری یعنی پسر پزشکی که فراموش کرده است پدرش هر روز فراموشکار تر می شود و همسری که تنها حرفه اش ادعاهاي بزرگ فرهنگی است و نمی داند اینجا در کنار من، مردی بزرگ، یعنی همان همسرش، ممکن است هر لحظه فراموش کند فردا از خواب بیدار شود. کسی که همه چیزش را برای من، تو و اینجایی ها فدا کرده است. اکنون بزرگ‌ترین درگیری‌اش بند تنبانش است. نمی دانم من کجای این قصه گیر افتاده ام، اما همین الان از من بعد از پنج ماه آشنایی پرسید:
-سلام، عصر بخیر. می توانم با شما آشنابشم .
-بله قربان من حامد هدائی هستم و از آشنایی با شما خوشبختم.
و او هم در جواب گفت.من.... هستم. من بیست و پنج سال درآنجا زندگی کرده ام. من یازده تا اختراع بزرگ ثبت کرده ام. من به پسرم، همسرم، دخترم عشق می ورزم، من به پنج زبان مسلط هستم و در 87 سالگی کاملا سالم هستم. من به اینجا آمده ام تا فراموش کنم که بزرگ‌ترین اشتباهم بودن با شما اینجایی ها بود.به این خاطر است که هر روز لبخند می زنم چون یک میهن پرست هستم.