بومرنگ

آن روز هم مثل همیشه صف نان را رعایت نکرد و خارج از صف و بی توجه به نگاههای چپ چپ و غرر زدنهای مردم، نانش را گرفت و رفت. کلا حوصله صف را نداشت و همیشه یک جوری و به بهانه های مختلف، خارج از صف کار خود را انجام می داد. نانها را داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و راه افتاد به طرف پمپ بنزین. وارد صف ماشینها شد بعد از مدتی همین که نوبت او شد یک ماشین دیگر به شکل دنده عقب نوبت او را گرفت. خیلی عصبی شد و زیر لب شروع کرد به غرغر و ناسزا گفتن.
چاره ای جز صبر نداشت. آن ماشین که رفت، بنزین خود را زد و چون یک کار بانکی داشت به سمت بانک راه افتاد. خیابان خیلی شلوغ بود و جای پارک پیدا نمی شد. بعد از چند بار دور زدن بالاخره یک جای پارک پیدا کرد. کمی جلوتر توقف کرد تا با دنده عقب پارک کند اما این‌بار هم یک ماشین دیگر بدون توجه به حق تقدم و با سر وارد جای پارک شد. کارد می زدی خونش در نمی آمد. بالاخره و با معطلی زیاد یک جای پارک پیدا کرد. وارد بانک شد و نوبت گرفت. پنج نفر جلوتر از او در صف بودند. با خود فکر کرد زیاد شلوغ نیست و سریع نوبت او خواهد رسید.
اما اینطور نشد، تا نوبت او بشود چند نفر از آشناهای متصدیهای بانک، بدون صف کارهای خود را انجام دادند و پس از انتظاری طولانی نوبت او رسید. در حین این که متصدی داشت کار او را انجام می داد با خود فکر می‌کرد:" چرا توی اداره، نوبت وام ضروری من اینقدر طولانی شده. چرا وام ازدواج دخترمو بانک نمیده ولی همسایمون که بعد از ما درخواست کردن وامشونو گرفتن؟" و خیلی چراهای دیگر ....