چه خبر؟

خیلی علاقه داشت سرک بکشد به زندگی دیگران. دوست داشت از اسرار خصوصی همه سر در بیاورد. دو نفر که شروع به صحبت خصوصی می‌کردند او فالگوش می‌ایستاد و حرفهایشان را گوش می‌کرد. این رفتار او باعث شد که کم کم دیگران او را از جمع خود طرد کنند. او متوجه شده بود که وقتی به جمعی نزدیک می‌شد، یا یکدفعه سکوت برقرار می‌شد یا اینکه بحث بصورت کاملا واضح عوض می‌شد.
تقریبا هیچکس به او اعتماد نداشت و پیش او درد دل نمی‌کرد. یکبار که در یک جمع خانوادگی فالگوش ایستاده بود متوجه شد همه دارند در مورد او صحبت می‌کنند. حرفهایی شنید که باورش نمی‌شد. کسانی که در ظاهر با او دوست بودند، بدترین و بی‌رحمانه ترین انتقادها و قضاوت‌ها را در مورد او داشتند. حالا دیگر او هم اعتمادش را به همه از دست داده بود. دیگر هیچ سراغی از کسی نمی‌گرفت!