روایت زنده یاد پوران شریعت رضوی از زوایای زندگی همسرش

همراهی با انسان‌های بزرگ، کار ساده‌ای نیست؛ شاید آن ها که در کنار چنین انسان‌هایی زندگی می‌کنند، بیش از خود آن ها، رنج و سختی مبارزه و ایستادگی را در مسیر باورها، متحمل می‌شوند. این هم از آن نامردی‌های تاریخ است که هیچ‌وقت، به پشت سر و اطراف قهرمانان نگاه نمی‌کند تا روح‌های بزرگی را ببیند که در عین گمنامی، بار سنگین طی طریق قهرمان را به دوش می‌کشند و خم به ابرو نمی‌آورند. نگاهی به زندگی بزرگانی که در جامعه منشأ تغییرات عظیم بوده‌اند، نشان می‌دهد که آن ها، بدون همراهی و همگامی خانواده و به ویژه همسرانشان، قادر نبودند مسیری را که آغاز کرده‌اند، به پایان برسانند. در این بین، تصویری که در ذهن این اطرافیان، از قهرمان باقی می‌ماند، بسیار دقیق‌تر و صادقانه‌تر از تصویری است که جامعه از او به یاد می آورد؛ بنابراین، اگر برای شناخت بهتر یک قهرمان، به سراغ نوشته‌ها و گفته‌های همسر او برویم، کاری بیهوده و عبث نکرده‌ایم. روانشاد دکتر علی شریعتی، بی‌تردید یکی از شخصیت‌های برجسته و تأثیرگذار تاریخ معاصر ماست؛ مردی که پس از سال‌ها تحمل رنج و سختی مبارزه، در غربت دارفانی را وداع گفت و در جوار مضجع شریف بانوی بزرگ کربلا، حضرت زینب کبری(س)، به خاک سپرده شد. درباره او و آن‌چه گفته و نوشته است، بسیار گفته‌ و نوشته‌اند، اما شاید، روایتی که همسر وی، زنده‌یاد دکتر پوران شریعت رضوی که دو روز قبل، در 84 سالگی درگذشت، از او نقل کرده است، بیش از هر نوشته یا گفته‌ای، بیانگر شخصیت و افکار دکتر شریعتی باشد. به مناسبت درگذشت دکتر پوران شریعت رضوی، فرازهایی از کتاب «طرحی از یک زندگی» را تقدیم شما خوانندگان عزیز خراسان می‌کنیم؛ فرازهایی که مشتمل بر خاطرات آن مرحومه، از همسر گرامی‌اش، زنده‌یاد دکتر علی شریعتی است؛ فرازهایی که می‌تواند در آشنایی بهتر و بیشتر ما، با شخصیت و افکار آن مرحوم، مؤثر باشد.
سلاحی به نام خودکار!
علی به شوخی می‌گفت: این منم! کسی که 18 ماه، تنها در زندان انفرادی به سر برد و سالم ماند! در حالی که بعضی از زندانی‌ها ممکن بود در همان هفته‌های اول، تحمل آن همه سختی و تاریکی و ناراحتی زندان انفرادی را نداشته باشند و دچار مشکلات روانی شوند، من در همان کنج سلول تاریکم می‌نشستم و غرق در افکار خودم می‌شدم، چنان که گویی زندانی در کار نیست. یک بار تیمسار زندی‌پور(رئیس زندان کمیته مشترک) درِ سلول مرا باز کرد و مرا که در میان تاریکی و دود سیگار محو شده بودم، ندید و با وحشت سوال کرد: پس این شریعتی کجاست؟! و بعد از شنیدن صدای من، وارد سلول شد و با عصبانیت شروع به سوال و جواب کرد. در تمام مدت زندانش، ساواک تلاش می‌کرد که او را به مصاحبه تلویزیونی بکشاند، ولی موفق به این کار نمی‌شد و علی با ترفندهای مختلف، با کلی گویی و زیرکی خاص خود، توانست بازجوها را مجاب کند. علی تعریف می‌کرد: «روزی یکی از سربازهایی که نگهبان سلول من بود، سوال کرد: تو را برای چی گرفتند؟ اسلحه داشتی؟ جواب دادم: بلی! پرسید: چند تا داشتی؟ گفتم: دو سه تا! گفت: مارکش چی بود؟ جواب دادم: خودکار!»
آبگوشت خوری زیر لوسترهای کریستال!


یک بار یکی از بازاری‌های متمول از علی خواسته بود تا در خانه او و در جمع دوستان، درباره امام علی(ع) صحبت کند، اما قبل از سخنرانی، صاحبخانه با سفره رنگارنگ و مجلل، قصد پذیرایی از مهمانان را داشت. علی در آن مجلس گفته بود: «شما از من دعوت کرده‌اید تا از علی سخن بگویم، مگر می‌شود بر سر سفره عبدالرحمن [بن عوف] نشست و از علی سخن گفت؟!» این خبر بین سایرین پخش شده بود و تصمیم گرفته بودند تا جایی که می‌توانند این گونه مجالس را ساده برگزار کنند. از این رو در مجلس بعدی با آبگوشت از مهمانان پذیرایی کردند. علی در این مجلس نیز، طنز نیشدارش را به کار انداخته و گفته بود: «زیر این لوسترهای کریستال، آبگوشت خوردن هم از آن برنامه‌هاست!»
مثل این‌که سرنوشت ما هم مشخص شده!
روز قبل از حرکت [علی به انگلیس]، من اقوام خودم را به بهانه دیدن علی، به خانه خودمان دعوت کردم. شب خوبی بود. آن شب هنگام خداحافظی علی آهسته به برادرانم گفت که فردا قصد سفر دارد و علت سفر را هم به آن ها گفت. برادر بزرگم که اصلا اطلاعی از جریانات(گرفتن گذرنامه با نام دیگر) نداشت، با تعجب پرسید: «آیا فکر نمی‌کنید که پاسپورت دادن به شما و اجازه سفر به خارج از کشور، نوعی توطئه باشد و شما را در خارج از کشور، بی سر و صدا از بین ببرند؟» اتفاقاً همان شب از تلویزیون سریالی پخش می‌شد که سرنوشت مشابهی با روزهای آخر زندگی علی داشت. در این موقع، علی سیگارش را روشن کرد و در حالی که عمیقاً به فکر فرو رفته بود، در طول اتاق قدم می‌زد و به تلویزیون نگاه می‌کرد. پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد و لبخندزنان گفت: «مثل این‌که سرنوشت ما هم مشخص شده!» و بعد، باز هم خندید.
استشاره‌ای برای هجرت
من اصرار داشتم که علی [شب قبل از هجرتش]، کمی استراحت کند و خودم چمدان‌های او را ببندم؛ ولی او گفت: «می‌خواهم به اتاقم بروم و با خیال راحت برای پدرم نامه بنویسم و جریان سفرم را برایش بنویسم و توضیح بدهم که چرا جریان را در مشهد به ایشان نگفته‌ام» و تأکید کرد که بعد از رفتن من، این نامه را به وسیله مسافری برای پدرش بفرستم. من با این‌که نگران حال او که فشار روحی و خستگی جسمی زیادی را تحمل کرده بود، بودم، چاره‌ای نداشتم جز این‌که تسلیم شوم. به هر حال از ساعت 12 شب شروع به نوشتن نامه کرد. اذان صبح که بیدار شدم، او همچنان می‌نوشت. وقتی دید که بیدار شده‌ام، مرا صدا کرد و گفت: «بیا ببین با قرآن مشورت کردم و چه آیه‌ای آمد.» بعد با حالتی که به وَجْد آمده بود، توضیح داد: «می‌خواستم قبل از هجرت با خدا مشورت کنم. بعد از این‌که نماز خواندم، محتاج و مُصِر از او خواستم تا درباره این سفر با من حرف بزند، حرفش را هم زد و این آیه آمد: الَّذینَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فی‏ سَبیلِ اللَّهِ بأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْفائِزُون‏(توبه -20)» بعد گفت: من این استشاره را به فال نیک می‌گیرم. آن‌چه را برای من تعریف کرده بود و احساسی را که نسبت به این استشاره داشت، برای پدرش هم نوشته بود. بالاخره نوشتن نامه، تا شش و نیم صبح ادامه یافت.