روزنامه فرهیختگان
1397/11/27
تراژدی نیروی ارزانقیمت در قلمچی
به ازای پیگیری مباحث درسی هر دانشآموز در ماه هزارتومان به ما پول میدادند برای آموزش نیروها وجهت فروش بیشتر در ایام خاص یک نفر را میآوردند که به ما دلالی یاد بدهد تا بتوانیم دانشآموزانو خانوادهها را متقاعد کنیم که کتابهای قلمچی را بخرند و در آزمونها ثبتنام کنند برای فروش بیشتر و جلب مشتری در ایام نمایشگاه کتاب تماس میگرفتیم و با مدارس قرارداد میبستیم که ۱۵۰ هزارتومان هزینه رفت و آمد دانشآموزان را به نمایشگاه داده و علاوه برآن ۵۰درصد از درآمد فروش را هم به مدیران مدارس میدهیم
اسمش را استقلال هم که بگذارم، جای بدی را برای مشق استقلال انتخاب کرده بودم. سال 93، رتبه مثلا خوب کنکور، دانشگاه مثلا خوب تهران، رشته مثلا خوب و خیلی از این مثلا خوبهایی که سر و ته شهر کوچک ما را برایش بنر و بیلبورد زدند که آهای اهالی شهر، فلانی و بهمانی و چند نفر دیگر فلان رتبه را در کنکور آوردهاند و در فلان دانشگاه و فلان رشته قبول شدهاند. هرکسی هم که در کوچه و خیابان میدید، بدون اینکه بشناسد و به مدد همان عکس سه در چهاری که حالا فکر میکنم چندبرابری بزرگتر شده بود، سلام و علیکی میکرد و هندوانهای زیربغل ما میگذاشت و میرفت. راستیراستی باورم شده بود شاخ غولی، شکسته باشم یا مثلا گشایشی در تحریمهای ظالمانه ایجاد کرده یا بالاخره کار مهمی انجام داده باشم. شهر کوچک بود و برای همین بود که همه مرا میشناختند، انگار برای شهر هم بزرگ شده بودم و به قول معروف در ظرف آن نمیگنجیدم. البته همهاش باد بود؛ بادی توخالیتر از درون بادکنکهای کودکی، بادکنکهای دورانی که همه انتظار داشتند این روزها را ببینند و حالا که دیدند چه شد؟ هیچ. یک چند صباحی آدم حسابمان میکنند و چندوقت بعد یادشان میرود و سال بعد هم عدهای دیگر جایگزین ما میشوند. به قول پدر برو ببین با این رتبه و این بنر و عکس و بیلبورد، یک نان بربری دستت میدهند، نان بربری که هیچ، چیز دیگری هم دستمان ندادند و... . این فضای غرورآمیز که گذشت و ما هم از روی بیلبوردها پایین آمدیم، وارد دانشگاه شدیم و چه دانشگاهی، ذوق ورود از سردر پنجاهتومنی و... حالا اینجا بود که پر بود از شبیه منها، یعنی خیلیها بودند مثل من؛ رتبه خوب داشتند، دانشگاه و رشته خوب قبول شده بودند و حتما عکس آنها را هم در شهر و منطقهشان هوا کرده و روی بیلبوردها زده و برایشان مراسمی در آمفیتئاتر شهر برگزار کرده بودند و لوح و چندرغاز کارت هدیهای را هم برای شاخ غولی که شکستهاند، به آنها داده بودند. رویارویی شکنندگان شاخ غول و این بزرگشدگان به دست موسسات کنکوری شاید بدیهایی داشت؛ فهمیدیم یکهتاز میدان علم و اندیشه نیستیم و کار خاصی هم نکردهایم، اما خوبیهایش بیشتر بود. جرقههای عدالت آموزشی و چرا پول دادیم برای درس و آزمون و... همان جا زده شد. البته درد و سوزش این پولهایی که خرج شده بود و اینکه بعد از چند ترم همه فهمیدند نهایت درسخواندنها و دانشجوشدنهای اینطوری اغلب چیزی جز توقعات بالا و درجا زدن و به جایی نرسیدن و سرخوردگی و سیگار و... نیست. برای من کمتر بود، چون نهایتا چند آزمون کنکوری شرکت کرده بودم ولی آنها چند ده میلیون هزینه فلان مدرسه شمال تهران که برای فلان شخصیت سیاسی و فرهنگی مملکت بود، داده بودند و حالا آیندهشان آنقدرها هم روشن نبود و حتی از حدی که انتظار داشتند هم تیرهتر بود. این روزها گذشت و همه ما فارغالتحصیل شدیم. آنهایی که کار پیدا کرده بودند انگشتشمار بودند، آنهایی که کار پیدا نمیکردند و حال سربازی رفتن هم نداشتند، ارشد را هم گرفتند و به قول حمید (یکی از دوستان دانشگاه) یک بیکار فوقلیسانس شدند و... اما کمی به عقب برمیگردم؛ به روزهای خوش بعد از اعلام نتایج کنکور و آن بیلبوردها، عکس، رتبه، دانشگاه خوب و... تماس گرفتند، از کجا؟ از کانون فرهنگی آموزش شهر خودمان. گفتند که شما در آزمونهای ما شرکت کردید، رتبه خوبی هم آوردید، حالا پیشنهاد همکاری داریم تا بهعنوان پشتیبان با ما کار کنید. اصلا جوری القا میکردند که انگار من عروسک دستی یا ربات اینها بودم سر جلسه کنکور و اینها بودند که تستها را زدهاند و من دانشجو شدهام و... این فکرها را الان میکنم، وگرنه آنموقعها که خودم را بدهکار هم میدانستم، به هرحال جشنی گرفته بودند و عکسی ابتدا و انتهای شهر زده بودند و کلی تحویلمان میگرفتند. به هرحال جوان تازه دانشجو شده از خانوادهای متوسط حتی زیر متوسط که خرجهای جدید برای پدر و مادرش میتراشید، بدش هم نمیآید دستش توی جیب خودش باشد؛ چقدر و چندهزار و چندمیلیونش هم فرقی نمیکرد. پیشنهادشان را قبول کردم. تعهدی دادم و کلیپی تهیه کردم و روی سایت کانون آپلود کردم و چند وقت بعد هم گفتند درست شده و کارت را شروع کن. کار اینطور بود که هر هفته به 30 یا 40 دانشآموزی که تحت پوشش من بودند، زنگی بزنم و جویای احوال آنها و درسهایشان باشم و هر دو هفته هم سر آزمونها ملاقاتشان کنم و هم مراقبشان باشم و هم کلاس رفع اشکال بعد از آزمونها را برگزار کنم.
پشتیبان شدن کار سختی نبود پشتیبانشدن انگار کار سختی نبود؛ چرا انگار؟ خب به آدمش ربط داشت؛ برای من سخت بود و برای خیلیها نه. خود من برای همان آزمونهایی که شرکت کردم پشتیبان داشتم، هرچند خوشم نمیآمد اما خب آش کشکی بود که پای آزمونها تحمیل میشد. برای پشتیبانی که من داشتم اما سخت نبود. رشته من انسانی بود و رشته پشتیبانم ریاضی. اصلا نمیدانست درسهایی که ما میخوانیم چه چیزهایی است و حتی یکبار سر آزمون به من گفت فیزیک را چطور زدی؟! همانجا بود که به قطعیقین گفتم چه کار چرت و آسانی. او کمکم نکرد، یعنی دوست داشت کمکی بکند اما بندهخدا کاری از دستش برنمیآمد. دانشجوی ریاضی را چه به عروض و قافیه، چه به فلسفه و منطق و تاریخ ادبیات و این چیزها. من هم تا انتهای ایام آزمونها و تا وقتی با هم بودیم به روی خودش و آموزشگاه نیاوردم، البته کاری هم پیش نمیرفت. بقیه هم بهتر از او نبودند و حتی دانشآموزان همرشتهای خودشان را هم راضی نگه نمیداشتند. اصلا شاید من را جذب کردند که جور همین بخش دانشآموزان علوم انسانی را بکشم، هرچه بود من چندماهی بیشتر دوام نیاوردم و کار من با کانون فرهنگی آموزشی کاظم قلمچی به پایان رسید.
ماهی ۸۰هزارتومان درآمد به ازای ۴۰نفر دانشآموز استقلال، دست توی جیب خودم و درآمد و اینها چه شد؟ هیچی. هیچی، هیچی هم نه، یعنی وقتی از آنجا بیرون آمده بودم و حساب و کتابی کردم، سرجمع در چند ماهی که آنجا کار کردم شاید یک میلیون هم درآمد نداشتم. سیستم حساب و کتاب اینطور بود که هر دانشآموز بهازای هر آزمون؛ هزار تومان. یعنی هر هفته با 40 دانشآموز تماس بگیری و چند دقیقه جویای احوالش و درسهایش باشی و برایش برنامهریزی بکنی، بهعلاوه هر دو هفته هم یک آزمون برگزار بشود و بهعنوان مراقب در آزمون باشی و رفع اشکال هم بکنی، در ماه چیزی حدود 80 هزار تومان دستت را میگرفت. حالا بماند که 40 دانشآموز ایدهآل بود، زمانهایی بود که من 15 دانشآموز بیشتر نداشتم و درآمد ماهیانهام 30 هزار تومان بود. این 30 هزار تومان هم شرمنده من بود و من شرمنده او، به کسری از ثانیه جوری خرج میشد که انگار اصلا نیامده بود. البته راه درآمدزایی را به ما یاد داده بودند، ما آدمش نبودیم، یا حداقل من آدمش نبودم. میگفتند مخ بچههای مردم را بزنید و کلاس خصوصی برای آنها برگزار کنید، چندباری قسمت ما هم شد اما پولی که درآمد، چنان زهر افتاد که قیدش را زدم. دلالبازی شده بود. به چشم میدیدم پشتیبانها کمکاری کرده و جواب بعضی سوالات را منوط به حضور در کلاس خصوصی میکنند. حتی اگر هم اینطور نبود، مدیر آموزشگاه این کار را میکرد. به هرحال خودش هم درصدی میگرفت برای آن کلاسها. آدم یاد بعضیها میافتاد که درسها را کامل نمیدادند بلکه کلاس تقویتی برپا بشود و پولی مضافبر حقوقشان بگیرند اما آن کجا و این کجا. این ماجرا هم گذشت و ما به خیر رفتیم و قلمچی هم به سلامت، کلاهم حتی آنطرفها میافتاد دوست نداشتم حاضر شوم. یک حس بدی داشتم. انگار تا دم دانشگاه همه حمایتت میکردند و تمام زندگیات را همین دانشگاه ترسیم میکردند و بعد هم بیلشکر و حامی رهایت میکردند و حالا تو بودی و رویاهایی که این دکتر و مهندسشدنهای زورکی و تحمیلی همهاش را ذبح کرده بود. البته قلمچی هم رهای رهایت نمیکرد. نیروی کار ارزانی که شور جوانی دارد و سودای استقلال در گرانی است که هرکس از آن بهراحتی نمیگذرد. خصوصا که بانک اطلاعاتی موجود بود و قلمچی میدانست کدام دانشآموز بورسیه است و مستحق است و پول لازم، همان را اگر دانشگاه خوبی قبول میشد، بهکار میگرفت و با حداقل هزینه بار سنگین آینده فرزندان مردم و مملکت را به دوش او میانداخت و سودش را به بالاترین میزان افزایش میداد. از آن سالها تا همین اواخر انتقادات به سیستمهای پولسازی که درآمدهای برآمده از ترسفروشیهای تبلیغاتی و... موسسات کنکوری و کمکآموزشی داشتند، جدی و جدیتر شد و حالا ختم به این نگارش شد. البته ختم نه به معنی انتهای مطالبهگری، ختم به معنای کاردی که به استخوان رسید و جریانی که ریشه دواند و سرمایهای که به جیب اشخاصی سرازیر شد و آینده چند میلیون دانشآموزی که تباه شد. چندوقت پیش، از یکی از این ناشران و موسسات کنکوری نوشتم؛ از گاج و ابوالفضل جوکار و کارتل اقتصادی که در کنار ژست فرهنگی وچاپ کتابهایش دست و پا کرده است. امروز از کاظم قلمچی و کانون فرهنگی آموزش نوشتم. از پشتیبان، پشتیبان ویژه، آزمون، طراح آزمون، مسئول فضای مجازی، نیروی خدماتی و... که همهاش دانشجویانی هستند که از همین دالان کمکآموزشیها و کنکوریها بیرون آمده و حالا نیروی ارزان آنها شدهاند. لازم بود اطلاعات قدیمیشدهام را بهروز کنم. با چند نفر از پشتیبانهای فعلی کانون و افرادی که در بخشهای مختلف این مجموعه تحت عناوین مختلف و به صورت غیررسمی و بدون هیچ تعهدی از سوی کارفرما یعنی همان قلمچی کار میکنند، گفتوگو کردم. دامنه فعالیتها متناسب با نیازهای روز مجموعه قلمچی رشد پیدا کرده بود. دیگر همه چیز همان تماس هفتهای یکبار و حاضر شدن سر آزمونها نبود؛ یعنی بود اما همه آن نبود و فعالیتها و کارهای جدید اضافه شده بود.
انتقاد اصلی به سیستم آموزشی است پیش از اینکه جزئیات اتفاقات و فعالیتهای فعلی کانون را بازگو کنند، متفقالقول میگفتند برفرض اینکه نقدی هم صورت بگیرد و کانون هم محکوم باشد، راهحلی وجود دارد؟ نکته قابلتامل و فرض و غرض اصلی هم همین است. در سیستم و نظام آموزشیای که کتابهای کمکآموزشی زودتر از کتابهای درسی چاپ و تدوین میشود، در سیستم آموزشیای که کتابهای درسی نمیتوانند بار علمی لازم را به دانشآموز منتقل کنند و در تمرینها و سرفصلها فرسخها عقبتر از کتابهای کمکآموزشی هستند، در سیستم آموزشیای که تکیه معلمان آن بر کتابهای کمکآموزشی است، به جای کتابهای درسی، در سیستم آموزشیای که خود وزارت آموزشوپرورش آن انتشارات کمکآموزشی دارد و در سیستم آموزشیای که به جای مهارتمحوری و توجه به علایق و تواناییها صرفا چند رشته خاص با آیندهای بهاصطلاح روشن و درآمدزا تبلیغ میشوند و رقابت ایجاد میکنند، بروز قلمچی و گاج تنها به یک فرصتطلبی و نبوغ اقتصادی نیاز دارد و لاغیر. پس میتوان گفت نقد به قلمچی و گاج سوای انتقادات مصداقی به برخی فعالیتهای اقتصادی، نقد به کل سیستم و نظام آموزشیای است که چنین خلأهای بیشماری را ایجاد کرده است و عدهای همچون اینان از این خلأها سوءاستفاده میکنند.
از پشتیبانی تا ویزیتوری و نیروی خدماتی استفاده از دانشجویان متعدد شده بود. دامنه فعالیتها گستردهتر و البته معطوف به نیاز موسسه بود. پشتیبان، پشتیبان ویژه، پشتیبان تماس اعم از تماسهای دریافتی و خروجی و... ، طراحی آزمون، نیروی خدماتی، ویزیتوری و... برخلاف انتظار اینطور که این دوستان میگفتند فضای پشتیبانهای معمولی به همان صورت سابق بود؛ روش جذب همانطور و روش کار هم تقریبا همانطور. دامنه درآمدها کمی بیشتر شده و متغیر بود اما راه درآمد اصلی را اینطور تعریف کرده بودند که هر پشتیبان اگر میخواهد پول دربیاورد، کلاس خصوصی بگیرد. این را ما یک امتیاز میدیدیم که کانون به ما میداد. کاری کند که دانشآموز و خانوادهاش مجاب بشوند کلاس خصوصی بگیرند و او هم پول بیشتری بگیرد و البته درصد آموزشگاه را هم بدهد. سوای معمولیها، یعنی پشتیبانهای معمولی، پشتیبانهای ویژه هستند؛ اینها رتبههای برتری هستند که رتبههای برتر را پشتیبانی میکنند. تعداد کمتری دانشآموز را دراختیار دارند و به گفته یکی از آنها که با ما گفتوگو کرد، ماهی حدود 500-400 هزار تومان درآمد دارند، با همان سازوکار پشتیبانی معمولی؛ یعنی تماسهای هفتهای یکبار و حضور بر سر آزمونها و... . نوع جذب نیروها هم تا حدی قابل تامل است. نیروهای بورسیهای که معمولا از خانوادههای با توان مالی کم هستند را شناسایی و بعد از قبولی در دانشگاه آنها را بهعنوان پشتیبان دعوت به کار میکنند. دانشآموزی هم که توانایی مالی ندارد با اهداف زیادی این کار را قبول میکند اما نتیجه اصلا چیزی نیست که انتظار داشته است.
یک نفر دلالی را آموزش میداد اینها دو نوع از انواع پشتیبانیها بود، نوع سوم پشتیبانهای تماس هستند. این البته اسم شستهورفته آنهاست و اگر قرار باشد خودمانیتر بنویسیم، میشود همان ویزیتوری. با دانشآموزان و جامعه هدف تماس میگیرند، کتاب معرفی میکنند و البته تماسهایی هم که از بیرون برقرار میشود را پاسخ میدهند. یکی از این افراد به من گفت نزدیک ایام خاص مثلا نزدیک نمایشگاه کتاب یک نفری آمد به ما آموزش دلالی داد؛ یعنی به ما ارتباط گرفتن و به قولی مخ مخاطب و مشتری زدن را آموزش داد و از آن به بعد ما برای کانون مشتری جمع میکردیم. با مدرسهها تماس میگرفتیم و با آنها قرارداد میبستیم. قراردادی که ما بهعنوان جوشدهنده و ویزیتور، هیچ نفعی از آن نداشتیم؛ نه امنیت کاری، نه بیمه و نه درصد. 150 هزار تومان هزینه رفتوآمد دانشآموزان به نمایشگاه کتاب را کانون تقبل میکرد و علاوهبر آن 50 درصد از خرید دانشآموزان را به مدیر مدرسه برمیگرداند که فقط مدیر مدرسه دانشآموزان را به نمایشگاه بیاورد و به غرفه کانون سری بزنند و کتاب بخرند. این کار را تا ساعت ۴ دختران انجام میدادند، اما از ۴ بعدازظهر تا 11 شب یا هروقت که کار طول میکشید، ما بودیم با ساعتی 6 و ۷ هزار تومان. البته این هم گاهی به رتبه کنکور متکی بود، رتبههای زیر هزار پول بیشتری میگرفتند و بالای هزار، کمتر!
فعالیت در فضای مجازی و طراحی سوال فضای مجازی هم نوع دیگری از استفاده از دانشآموزانی است که حالا دانشجو شدهاند. با هزینه کمی آنها را به کار میگیرند. گروهی از دانشآموزان پایههای مختلف را برعهده میگیرند و اینها هم ساعتی پول دریافت میکنند.
طراحی سوال هم وجود دارد. برخی دانشجویان به طراحی سوال آزمونها میپردازند و نکته تسویهحساب با آنها هم جالب است. طراح تعدادی سوال به قلمچی میدهد، آنها هم به تعداد سوالی که استفاده میکنند، مبلغی را به طراح میدهند اما این هم تاریخ انقضا دارد و اگر سال بعد از سوالات این طراح در آزمونها استفاده شود، هیچ پولی به طراح سوال داده نمیشود.
و این شاید همان بردهداری آموزشی است اینها همه بخشی از لفظی است که از گفتن آن ابا دارم و حتما شرمنده خودم هم خواهم شد، اما این نوعی بردهداری آموزشی است. فضایی که ذیل نقص سیستم آموزشی ایجاد شده است و از عدم آگاهی دانشآموزان و دانشجویان از فضای کار سوءاستفاده میکند و نهایتا میشود سود سرشاری که به جیب این اربابان کنکور میرود.
سایر اخبار این روزنامه
چرا فرمان جوانگرایی
«گام دوم انقلاب» بهمثابه یک دکترین؛ چرا باید کار را به جوانها سپرد؟
تراژدی نیروی ارزانقیمت در قلمچی
در ساختار جدید دانشگاه به جای نگاه اداری، نگاه علمی- موضوعی حاکم میشود
الگوی تجارت خارجی ایران
اتاق فکر عملیات های تروریستی کجاست؟
سینمای قبل انقلاب از زندگی واقعی مردم دور بود
«گام دوم انقلاب» بهمثابه یک دکترین؛ چرا باید کار را به جوانها سپرد؟