سلسله یادداشت‌های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، فکاهی«مارکو گامبارو» پیرمرد منشوری ...!

به قلم: محمد جوان
شباهت های آمیتا باچان با محمود احمدی نژاد ...!
این قصه عاشقانه ای که الان می خواهم برای شما روایت کنم به اعتقاد من جنایت علیه حق بشریت هست . چون با افشای این بخش مخفی و پنهان از زندگی خصوصیم، ممکن است بیلی، کلنگی، تبری، قمه‌ای، ساطوری، چاقویی از آشپزخانه ویا دادخواست طلاقی(!) از جانب یکی ازاین دو بزرگوار نصیبم شود و بالکل زندگیم کن فیکون شود و به ناگاه سر از قبرستان و دیار باقی دربیاورم . محمدرضا شریفی نیا هم نیستم که برای شما زرت و زرت پیامک از دیار باقی بفرستم تا شما حالش را ببرید. من ایمان دارم ؛ اگر بمیرم – آقا من نمیخوام بمیرم - خیل عظیمی از خوانندگان فارسی زبان در جای جای جهان ؛ یعنی همین «بشریتی» که در سطر دوم بدان اشاره کردم از خواندن یادداشت های « مارکوگامباروی بزرگ» محروم می‌شوند و این عاقلانه نیست که من در دهمین قسمت از این مجموعه
یادداشت ها ریسک به این بزرگی انجام بدهم و با مرگ خود خواسته‌ام، این دنیای زیبا را ترک و شما خوانندگان جان را به خدا بسپارم ! اما ... اکنون که تصمیم به انجام این مهم گرفته ام بهتر است تا ته خط بروم هرچه باداباد. فلذا من از همین اول قصه از شما عزیزان خداحافظی می کنم.امیدوارم در این دنیا که نشد ببینم تان اما ...ان شاءالله درآن دنیای ابدی و اخروی شما عزیزان (خانم ها و آقایان) را بدون عذاب وجدان ملاقات کنم. این را عمدا گفتم تا به یادتان بیاورم وجدان درد هم چیز خوبی است بلکه با حیله و نیرنگ و ترفند نگویید: گامبارو، گامبارو، دوباره، دوباره، عاشقانه،


عاشقانه ! ها ها ها. ما اینیم! آره داداچ ،چی فکر کردید.
ما می توانیم !
ای جان! چه کلید واژه خوبی به ذهنم خطور کرد.«ما می توانیم» لطفا کمی مکث کنید.مگر من مرض دارم.کشتی آرام زندگیم را سوراخ کنم و «جان جانان ام» را به دریای متلاطم حدس و گمان و شک و تردید و دودلی و بد دلی بیندازم.دورازساحت مبارک شما عزیزان وخوانندگان جان.مگر من خرم بیایم درباره یکی از مهمترین بخش های زندگی ام بنویسم و آتش بیندازم درخرمن گلستان زندگی که با هزار مشقت بنا کرده ام!؟ یقینا هیچ آدم عاقل و سربه زیری چنین ریسکی را نمی کند.مگر این که اسمش مارکوگامباروی مجنون باشد(!) اصلا چرا مادام که این موسیوی دوست داشتنی می تواند از«ما می توانیم» و«محمود احمدی نژاد» بنویسد ، برود و از«الی جان» و«ملی جانش» بنویسد و فضاحت به بار بیاورد؟!
پس بی‌خیال. فقط خواهشمندم بعدا نیایید و فحش محش پیامک کنید برای روزنامه آفتاب و بگویید این گامباروی فلان فلان شده – جان عزیزان تان فحش های مثبت 16 به بالا نفرستید که قاطی می کنم – تیتر «جنجالی و فریبنده» می زند اما در متن چیزهای دیگر «نبشته» و درباره مسائل پیش پا افتاده می نویسد وبعد به ناگاه سیم پیچی شما قاطی پاطی کند و فحش بارانم کنید.اصلا الان که قرار است فحش محش بدهید من هم «جری لوئیس» می شوم و با صدای بلند فریاد می زنم: خواننده جان! دلم می خواهد شما رافریب بدهم.عشق می کنم
کلاه سرتان بگذارم.درطول این سال ها مگر
کم شما را فریب داده اند. قناری نشان تان داده اما گنجشک رنگ کرده ی به شما انداخته اند. آن جا نتوانسته اید حق تان را بگیرید حالا
آمده اید تا با دشنام گامبارو را به هم بریزید و عقده گشایی کنید. پدرجان . مادرجان . باباجان چرا
دعوا کنیم. بلانسبت شما خوبان روزگار؛ از قدیم گفته اند : دعوا مال ... است. ما که پدرکشتگی با هم نداریم.سوپاپ را رها کنید. این ستون کناری
را بخوانید.«امیرحسین ذاکری» دل نوشته های خوبی می نویسد . خودم دنبالش می کنم . امیر حسین همان چیزی را می نویسد که آفتابی‌ها می خواهند. مثل «گامباروی بی عقل» دنبال دعوا موا و حرف های قلمبه سلمبه سیاسی نیست که فردا «بچه های بالا» شاخه « بولتن نویس های
ذره بین به دست» «چماق به دستان سابق»
حرف های مورددار پیدا کنند، کرکره روزنامه را پایین
بکشند. ای بابا «ذاکری جان» را دوست ندارید. خب اشکالی ندارد.نقد فیلم های «جبارآذین» را بخوانید. اه . جشنواره تمام شده و آذین نمی نویسد
عجب حواس پرتی شدم من(!) خب بروید
پیام های خوانندگان روزنامه را بخوانید خیلی جذاب است. خودم معتادش هستم.پیام های مردم یک طرف . کل آفتاب اون طرف ...! مخصوصا عاشق آقای مظفری نوشتن های ملت گوشی
به دست هستم.
آه از دست شما . ببینید یک جنگ زرگری
راه انداختید. هم وقت من را گرفتید و هم ستون را پر کردید . تازه داشتم به جاهای خوب خوب
می رسیدم . قصد داشتم از «محمود احمدی نژاد» و شباهت های بی پایانش با «آمیتا باچان» بنویسم .اما مگر گذاشتید؟. نه والله .نه بالله . فقط همین را بگویم و بروم. من سال هاست یک سکانس خاطره برانگیز از فیلم «قانون» با هنرمندی آمیتا باچان در ذهنم لانه کرده و اصلا بیرون بیا هم نیست.نه نه نه اشتباه نکنید این قضیه با اون قضیه که شاعر فرمود و آن بانوی نامدارخوش صدا فریاد زد :" آلاله غنچه کرده کاش بودی و می دیدی، کبوتر بچه کرده کاش بودی می دیدی" متفاوت هست - این قصه «ویجی کومار» است که در خیابان راه رفت و قوطی خالی شوت کرد اما به ناگاه متحول شد و دریک سکانس از سن ده یازده سال رفت به بیست و اندی سال و ما درهمان اوان طفولیت کف کردیم. مدتهاست به این نتیجه رسیده ام
محمود احمدی نژاد می تواند در انتخابات
سال 1400 داستان دیگری را با «عزت جان» برای کشور و مردم ایجاد کند.از من گفتن بود. خود دانید بعد نگویید گامبارو چرا
نگفتی...!
ای عشق ،خیال خنده های تو شد آرزوی هرشبم.به چشم های فروغ گونه ات قسم ، که جان رسیده بر لبم ...!