روزنامه شهروند
1397/10/15
تدریس عاشقانه در «دوغآباد»
محمد باقرزاده| شبها را با لذت آسمان پرستاره و بیکرانی که مرزش با زمین مشخص نیست، صبح میکند و روزها شور آموزش و بازی با ۱۰ دانشآموزش او را از زمین میکَند؛ «شهاب مشایخی» معلم ۲۳سالهای است که اینروزها و در سال اول تدریسش در یکی از محرومترین و دورافتادهترین مدارس یککلاسه و 5پایهای ایران، برای فردای بهتر ۸ پسر و ۲ دختر «دوغآباد»ی تلاش میکند. معلمی در مدرسهای بدون آب، بدون برق، کلاسی بدون شیشه و خانهای که ۱۱ معلم در هفتههای اول شبها را «خیاری» در کنار هم میخوابند، شاید میل تدریس را از بعضی معلمان بگیرد اما گناه کودکان در این میان چیست؟ مشایخی شاید با این پرسش و دیدن استعداد شکوفانشده دانشآموزان، راهی دیگر را پی گرفت و برای هرکدام از این ۱۰ کودک طرحی نو درانداخت. او بخشی از آییننامههای دستوپاگیر صادره از پایتخت را کنار گذاشت، با کمک دوست دلسوزی دمپاییهای پلاستیکی شاگردانش را با کفش جایگزین کرد، لوازم تحریر و بازی و کتابهای داستان را کامل کرد و حالا هر روز پاسخی دوچندان از همان ۱۰ کودک میگیرد: «چندبرابر آن احساس و عشقی که من وسط میگذارم، برمیدارم و این عشق همین محبت بچههاست. بارها شده که میآیند و یک دانه خرما یا یک پرتقال روی میز میگذارند و میروند.» معلم جیرفتی روستای دوغآباد بخش زهکلوت در این گفتوگو از رنج ساکنان این منطقه، از جغرافیای ایران و راه و روش معلمی در کنار باتلاق جازموریان میگوید. با پرسشی درباره خودتان شروع کنیم. متولد کجا و چه سالی هستید؟متولد جیرفت، سال ۷۴. کرمان، کهنوج و جیرفت هم درس خواندم. پدرم کشاورز بود و این باعث جابهجایی میشد که مربوط به دوران ابتدایی است و از پایان ابتدایی من در جیرفت درس خواندم.
در دبیرستان در چه رشتهای درس خواندید؟ کدام دانشگاه بودید؟
از زمان راهنمایی و دبیرستان سمپاد؛ مدرسه استعدادهای درخشان بودم. دبیرستان تجربی بودم ولی یکسال دانشگاه هنر درس خواندم؛ رشته سینما. بعد انصراف دادم، چون آنچیزی که فکر میکردم، نبود و شاید توقعم بیشتر بود. بعد از انصراف، در دانشگاه فرهنگیان کرمان، در رشته روانشناسی تربیتی درس خواندم. کارشناسی بودم که خرداد ۹۷، ۷ ترمه فارغالتحصیل شدم و از اول مهر حکم ابلاغ برای این منطقه گرفتم.
پس امسال، سال اول تدریستان است؟ درباره مدرسه بگویید.
بله، الان سال اول تدریسم است که ابتدایی درس میدهم. مدرسه ما جنوب استان کرمان است. رودبار جنوب شهرستان پهناوری است که در اصطلاح عامیانه به آن اسلامآباد میگویند. حدفاصل رودبار جنوب تا زهکلوت بخشی به اسم برجک وجود دارد که اطراف آنهم چند روستاست. از برجک تقریبا ۵کیلومتر به روستای مدرسه من میرسد. از اینجا به بعد همه روستاها مسیر خاکی دارند. اسم این منطقه دوغآباد است، چون قدیم عشایرنشین بود و بقیه لبنیات خود را از آنها میگرفتند، به اسم دوغآباد مشهور شد.
خودت الان کرمان ساکنی و گویا از کرمان تا دوغآباد تقریبا ۳۸۰کیلومتر است. این منطقه دوغآباد را از قبل میشناختی و روز اول چه حسوحالی داشتید؟
در جنوبکرمان پراکندگی به حدی زیاد است که حتی خود بومیها هم اطلاعات دقیقی درباره همه روستاها ندارند. من با توجه به فعالیتی که در دانشگاه داشتم و دبیر انجمن اسلامی بودم، نشریهای داشتم که سال ۹۶ بین دانشگاههای فرهنگیان، مقام دوم کشور را کسب کرد و سال ۹۷ هم مقام اول فیلم کوتاه را گرفتم؛ انتظار داشتم که جای بهتری درس بدهم که اینطور نشد.
به هرشکل شما ابلاغ برای مدرسهای در دوغآباد را گرفتی. روزهای اول شرایط مدرسه چطور بود؟
بله، اسم مدرسه شهید دیالمه دوغآباد بود. پرسیدم این مدرسه کجاست و حتی بعضی از کسانی که خودشان بچه همان مناطق بودند، نمیدانستند، من کلی پرسیدم و گفتند که حوالی همان برجک است. با نارضایتی رفتم و مدرسه را دیدم. روز اول که رفتم، هیچ چیز آن به مدرسه نمیخورد. خانههای روستا نسبتا نوساز بتنی است ولی مدرسه بلوکی بود، هیچ شیشهای هم نداشت؛ شرایطی که توصیفش سخت و باورناپذیر است، البته قبل از اینکه به دوغآباد برسم، چالشهایی هم بود که مثلا بعضیها میگفتند با ماشین نباید آنجا بروی، چون ناامن است و بقیه هم شنیدههایشان را که همه تلخ و سیاه بود، برای من تعریف میکردند؛ داستانهایی مثل اینکه سال پیش فلان نفر اینجا کشته شد و ماشینش را بردند و...
محل سکونت خودت، خانهمعلم بود؟
روز اول یک فردی را به اسم راهور آموزشی به من معرفی کردند. به من گفتند که حوالی برجک یک خانه معلم هست که معلمهای سال قبل آنجا بودند. کمتر از ۱۰کیلومتر فاصله داشت. من هم گفتم چه خوب. روز اول که رفتم، دیدم یک آشپزخانه ۲ در۲ است و یک پذیرایی ۴ در۵ و یک اتاق ۳ در۳. تعداد معلمها هم ۱۱نفر بودند از ۱۱ روستاهای دیگر. به اصطلاح بچهها میگفتند باید «خیاری» بخوابیم. دوهفته با این شرایط بودیم. مثلا صبحانه را مثل مراسمات میخوردیم و وقتی میخواستیم ظرف بشوریم، یکعالمه ظرف بود. خیلی از خانههای این منطقه سرویس بهداشتی ندارند و ما هم مشکل داشتیم. مشکل آب آشامیدنی هم هست ولی کسانی که کمی شرایطشان بهتر است، چاه میزنند. آنها که وضع بهتری دارند، چاه زدند و با پمپ، از آب چاه استفاده میکنند. تعداد زیادی از خانهها هم از آب قنات که برای مزارع است، استفاده میکنند. بعد از دوهفته تصمیم گرفتیم که تقسیم بشویم. ۵نفر در این خانه بمانند و ۵نفر دیگر هم یکی از کلاسهای بیاستفاده که حالت انباری داشت را بگیرند. تمام این حوزه که شامل ۱۴ مدرسه است، یک مدرسه متوسطه اول دارد. خانه ما هم کنار همین مدرسه بود.
مدرسه دوغآباد چند دانشآموز دارد؟
من با ۶ دانشآموز شروع کردم؛ ۲ دختر و ۴ پسر. یک نفر کلاس اول، یکی دوم، یکی چهارم، دو تا کلاس ششم و یکی هم پیشدبستانی. مدرسه من اجازه ثبتنام پیشدبستانی نداشت، چون هر مدرسهای اجازه ثبت پیشدبستانی ندارد. من دو راه داشتم؛ یکی اینکه به خانوادهها بگویم سراغ مدرسهای دیگر بروند که برایشان سخت بود و راه دیگر هم این بود که دانشآموزان را نگه دارم و ثبتنامشان در مدرسه دیگری باشد. از معاون آموزشوپرورش اجازه گرفتم و او هم استقبال کرد و میگفت که دیگر معلمها معمولا حوصله پیشدبستانیها را ندارند.
الان همان ۶ دانشآموزند؟
نه، ۱۰ نفر شدند؛ دو نفر پیشدبستانی و یک نفر دومی و یکی هم کلاس چهارمی. بعد یک مدت من دیدم دو کوچولو همینجوری آمدند سرکلاس بدون هیچ فرمت دانشآموزی. من به آنها گفتم یک کپی شناسانه بیاورید که ببینم در سن پیشدبستانی هستید یا نه و اگر هم پرونده واکسن دارید بیاورید که نداشتند. یک دانشآموز هم از روستای دیگری میآمد و پروندهای نداشت. او گفت دانشآموز روستای نازدشتم، ۲۰ روز گذشته و هنوز معلممان نیامده و خانوادهام ترجیح دادند مدرسه دیگری را پیدا کنند. این بچه شوق داشت و هر روز میرفت کنار مدرسه و ساعت۱۲ به خانه برمیگشت که خانواده به فکر افتادند. از او پرونده خواستم که خواهرش آمد و گفت اگر دانشآموز خوبی است که ما ادامه بدهیم وگر نه ببریمش. سوال عجیبی بود که من پاسخ درستی برای آن نداشتم و گفتم میتواند دانشآموز خوبی باشد.
حالا وضع درسی مناسبی هم داشت؟
سنش بیشتر از پایه چهارم است که من نمیدانستم، چون یک مقدار اندام ریزی داشت. روز اول پدرش او را با موتور آورده بود که گفتم مگر آن مدرسه معلم ندارد و گفت که شنیدم این مدرسه معلم خوبی دارد. این دانشآموز یک بار روی کلاس اول مانده بود و یک بار روی کلاس دوم. از حرف پدرش خیلی خوشحال شدم و احساس مسئولیت کردم. او دانشآموز خوبی است و خط فوقالعادهای دارد، ولی احساس شکست خیلی زیادی داشت. مثلا میرفتیم با هم والیبال بازی کنیم، توی صف دایما جای خودش را با نفر آخر عوض میکرد. پرسیدم چرا، میگفت من نمیتوانم، یعنی یک احساس شکستی داشت، ولی ادبیات فوقالعادهای دارد. من برای بچهها کتاب آوردم، کتابهایی بود که خودم نخوانده بودم. کتابهای مشهوری بود که خیلیها پیشنهاد داده بودند، ولی با حساسیت آنها را انتخاب نکرده بودم. یکسری هم بود به اسم کتابهای دودی. من دیدم کسی کتابهای دودی و رامونا را برنمیدارد: یکی به این علت که اسم کتابها خارجی بود و دیگر اینکه کاراکتر داستانها دختر بود و فهمیدم این کتابها را دخترانه میدانند. اول همین هادی کتاب دودی را گرفت که ۱۲۰صفحه بود و آن را سه روزه تمام کرد و دربارهاش صحبت کرد که باعث شد بقیه هم مشتاق شوند و بخوانند. زنگتفریح هادی در کلاس میماند و کتاب میخواند، این کار او برای بقیه جذابیت داشت و یک نفر دیگر هم آمد و کتاب گرفت، تا جایی که زنگتفریح سه دانشآموز مینشستند و با هم دودی میخواندند.
گویا در جنوب کرمان آمار ترکتحصیل زیاد است، واقعا به این شکل است؟
بله، شهرستان رودبار جنوب یکی از بالاترین آمارهای ترک تحصیل را دارد که تا الان دو دلیل دارد؛ یکی اینکه بیشتر دانشآموزان بعد از یک سنی برای ادامه تحصیل باید مسیر طولانی بروند که برای بعضی سخت است و رغبت آنها کاهش پیدا میکند. از طرف دیگر هم پیش از این معلمهای عادی را نمیفرستادند، معمولا معلمهای کمتجربه یا سربازمعلمها را میفرستادند که شاید انگیزه کمتری برای تدریس دارند. مثلا تا الان دوبار تنبیه خبرساز داشت که به برنامه ۲۰ و۳۰ هم رسید و فشارها تا حدی زیاد بود که رئیس آموزشوپرورش را هم تغییر دادند. یک مشکل دیگر بحث سوءتغذیه است که در همه دانشآموزان من به جز یک نفر این موضوع مشهود است که خیلی روی آموزش تاثیر میگذارد. یا مثلا همه عموما با دمپایی پلاستکی میآمدند. علاوهبراین بعضی از دانشآموزان مجبورند با پدر خود کار کنند. مثلا یکی از دانشآموزان با پدرش چاه میزند، معمولا او میرود پایین و چاه میزند تا جایی که به سنگی چیزی بخورد. من یک ماه این دانشآموز را نداشتم، چون کلنگ روی دستش خورده بود و با همان دست هم مینوشت. اتفاقا امروز امتحان املا گرفتم، با اینکه از قبل میدانست کل املایش ایراد دارد. گفتم چرا، گفت با بابام رفته بودیم «گاش» درست کنیم؛ یکسری گیاه خارمانند که شاخه دارد و معمولا در بیابان زیاد است و با آن آخور برای حیوانات میسازند. دستهای این بچهها فرم بچگانه ندارد و بسیار خشنتر از فرم دست یک بچه ۱۰ ساله است.
و معمولا خانوادهها هم شرایط اقتصادی مناسبی ندارند؟
بله، مثلا یک روز عروس خانواده یکی از دانشآموزان آمد دم مدرسه و گفت فلانی را تنبیه کن؛ چون آنها توقع دارند معلمها خیلی کارها را انجام دهند. گفتم چرا؟ گفت در خانه زیاد قند میخورد. زنگتفریح تنهایی با آن دانشآموز صحبت کردم که قند زیاد خوردن خوب نیست. گفت پس چی بخورم؟ من صبحها نان با چایی میخورم و چایی را هم با قند شیرین میکنم. بهترین صبحانه اینجا نان، خرما و پیاز است. یک مدت نان و پنیر و گردو میبردیم مدرسه که دیدم چندان ارتباط برقرار نمیکنند و طعم پنیر برایشان جالب نیست. یک ماهی است دوستی به من معرفی شده و به این منطقه آمده و هزینه شیر چندین منطقه را تقبل میکند و حدود ۳۰۰نفر را هفتهای یک بار کیک و شیر میدهد.
این مدرسه را که ساخت دهه 60 است، رنگ کرده و تغییراتی در سروشکل آن دادهاید. این تغییرات تاثیری روی روحیه بچهها هم داشته است؟
من روزهای اول خیلی تلاش کردم شرایط را تغییر دهم، مثلا اوایل رفتم شهرداری رودبار و گفتم کف مدرسه ما خاک است، موزاییک دهید تا حداقل این مقدار خاک بلند نشود. شهردار گفت ما موزاییک داریم، ولی بدون مصوبه شورا نمیتوانیم بدهیم. بخشدار قول داد و گفت اول آبان این کار را انجام میدهیم، ولی هرچقدر زنگ زدم، جواب نداد که من عملا دیگر از این مسئولان ناامید شدم. با کمک همین بچهها مدرسه را رنگ زدیم که تجربه شیرینی بود، ولی همچنان مدرسه نیاز به کار فراوانی دارد.
شما الان معلم ۷پایهاید. یک روزِ درسی این مدرسه چطور میگذرد؟
الان همه در یک کلاسند. صبح با یک شعر شروع میکنند و میگویند اول بزرگتر وارد شود و تا من وارد نشوم آنها داخل نمیروند. کلاساولیام دیرآموز است و همیشه کنارم است. بقیه بچهها فکر میکنند او را خیلی دوست دارم که همیشه پیش من است. مثلا چند روز پیش یکی از پیشدبستانیها گفت که شما علی را خیلی دوست دارید و ما را کمتر که اینطور نیست. من در کتابها درباره دیرآموزی خوانده بودم ولی از نزدیک برخورد نداشتم که الان درحال تلاش هستم و روشهای مختلف را تجربه کردهام. یکی مثلا همین خمیربازی که تأثیر مثبتی داشت. ابتداییها همیشه با هم بحث دارند ولی الان واقعا این بچهها با هم مهربان هستند. من تلاش کردم فراتر از بحث درسی پیش برویم و کاردستی زیاد در کلاس درست میکنیم. درحدی کتاب میخوانیم که عملا کتاب جدیدی نداریم و امیدوارم تا آخر هفته مجموعه جدید کتابی که درخواست دادم برسد. الان مجبورم بگویم دو سه روزی یکبار کتاب بخوانید. روزهای اول گِل میآوردیم سرکلاس که الان بچهها خودشان بیرون مدرسه یک شهرک دارند و خانه درست میکنند. موضوع دیگر اینکه روز اول که به بچهها لوازمتحریر دادم احساس کردم احساس چندان جالبی ندارند و انگار به غرورشان برمیخورد و این حس خیّر بودن جالب نبود. الان اگر بخواهیم چیزی بدهیم به حالت جایزه میدهیم. یکی از دوستان توییتر لطف کرد و برای بچهای کفش تهیه کرد که همه این موارد را به صورت جایزه میدهیم. علاوهبراین فهمیدم اینجا بچهها در دو بحث تمرکز و حافظه ضعیفاند و بازیهای زیادی هستند که قابلیت گیمتراپی دارند و من این بازیها را تهیه کردم و به بچهها میدهم. شغل و منبعدرآمد مردم این بخش و روستا به چه صورت است؟
بیشتر گازوییلکشی است. شما هر روز که در این مسیر حرکت کنید تعدادی وانت میبینید که پلاک را برداشتهاند یا روی آن کارتن گذاشتهاند و معمولا همه گازوییلکش هستند که متاسفانه برای دانشآموزان هم مشکلات زیادی داشته است. چند روز پیش مسئول خانهبهداشت این منطقه به من گفت در همین مسیر بین رودبار و زهکلوت در همین چند ماه، ۶ دانشآموز و ۱۲نفر از مردم براثر تصادف جان باختند. گازوییلکشی الان صرفا برای افرادی که وانت دارند نیست و با ماشینهای مختلف انجام میدهند و زن و مرد هم ندارد. بحث مواد مخدر هم هست. خودشان میگویند یا خانه یا سردخانه و حالت دیگری نباید باشد. گازوییلکشها هم میگویند یا مرگ یا چیلکنار(روستایی در سیستانوبلوچستان که گازوییل را تحویل میدهند).
الان شما رابطه خوبی با دانشآموزان دارید و به نظر میرسد در این مدت تأثیر مثبتی داشتید. این تجربه چه درس آموزشی برای شما داشته است؟
وقتی بچهها میدیدند که این مدرسه که از سال۶۵ تغییری نکرده بود و اوایل شیشه هم نداشت دچار تغییر شده اعتمادشان نسبت به من جلب شد. اوایل باد که میآمد، احساس میکردم بچهها را میبرد یا از سرما میلرزیدند. چون تلاش کردم با کمک همین بچهها شرایط را تغییر دهم، باعث شد که به من اعتماد کنند. مثلا بچههای پیشدبستانی اوایل از من اجازه میگرفتند که دستشویی بروند ولی مجبور بودند بروند اطراف مدرسه که الان این مشکلات رفع شده است. الان چندبرابر آن احساس و عشقی که من وسط میگذارم، برمیدارم و این عشق همان محبت بچهها است. بارها شده که میآیند و یک دانه خرما یا یک پرتقال روی میز من میگذارند بیآنکه من متوجه شوم. نکته دیگر اینکه این بچهها استعدادشان بالاست و سادهترین کار برایشان همین درسخواندن است چون سختی زیادی کشیدند و مثلا برای حمام کردن باید ازقنات آب بیاورند و به سختی گرم کنند و برای هر اتفاق دیگر باید کلی هزینه کنند که الان مدرسه برای آنها تبدیل به پناهگاه شده است. اگر برای این دانشآموزها انرژی و عشق بگذارم خیلی جواب بهتری خواهم گرفت.
یکی از موضوعات بحثبرانگیز این روزها ازدواج کودکان است، شما هم تجربه ملموسی دراینباره و در این روستا داشتید؟
بله، مثلا حنابندان در یکی از روستاها دعوت شدم که عروس ۱۵ساله بود و داماد هم ۱۹ سال داشت. الان برادر دانشآموز من که در ۱۹ سالگی زندان است زن و بچه دارد. اینجا یک مرد مشهور هم هست که ۷ زن دارد؛ خودش الان ۷۰سال دارد و زن آخرش ۱۷سال دارد. یا رفته بودم یک منطقه دیگر تا مدرسهای را ببینم که بچهای آمد و گفت کار ندارم. گفتم چرا درس نمیخوانی گفت من زن گرفتم و باید به آنها برسم. حدود ۱۸سالش بود و زن و بچه داشت.
سایر اخبار این روزنامه
روح تازه در کالبدهای قدیمی
تدریس عاشقانه در «دوغآباد»
آش پشت پا؟ مصلحت نیست!
چه کسی میخواهد سگها کشته شوند؟
معمای سلطان بو حل نشد
لذت بيپايان همیاری
درخواست 3ساله برای کنسرت رایگان
جواد ضد کیروش
ایدهپرداز بارداری با 2 گیگ اینترنت
برای گرفتن نقشهای بیشتر خودم را به در و دیوار نمیزنم
کفشهای شب عید جفت میشود؟
«آشیانه پرنده» جان مردم را تهدید میکند
اعترافات جنجالی مرد متجاوز در 5 محله پایتخت
مرگ تکنیسین اورژانس و راننده برفکوب در سیل و بهمن
صفحه شهرونگ
پنجشنبه سفیدپوش
کاسبان فیلترینگ!