کلاه‌هایی که تنها مانده‌اند

شیدا ملکی- بوی قهوه تازه دم کشیده، ادوکلن‌های از فرنگ رسیده و صدای تق‌تق کفش‌های چرم و ورنی براق روی سنگفرش پیاده‌رو فضا را پر کرده از زندگی، از شور، از هیجان. مردهای جوان با کت و شلوارهای اتوکشیده و عطر خوش صندل و کاج گاهی در چند قدمی خانم‌های کت و دامن پوشیده به نشانه احترام کلاه از سر برمی‌دارند، لبخند می‌زنند و دوباره کلاه‌شان را بر سر می‌گذارند.
صف ایستادن زنان و مردان برای تهیه بلیت فیلم‌های «سینما عالی» که در 25 نوامبر رونمایی شد انگار که هنر هفتم را در خون و روزمره این شهر تزریق می‌کند. مردم شاید صف کشیده‌اند برای لذت بردن از اشک‌ها و لبخندهایی که از فرنگ آمده تا گام به گام مدرن زندگی کردن را در شهر توسعه دهد. پوستر‌های نصب شده روبه‌رو «گراند سینما» زنان و مردان را تشویق می‌کند تا شبیه نقش اول فیلم‌های روی پرده لباس بپوشند و کلاه‌های خاص بر سر بگذارند.
فرهنگ مدرن در این خیابان بذر خود را پاشیده است، زنان و مردان برای بوییدن عطر تازه‌ای که پیش از این جایی در تهران نداشت جایی بهتر از خیابان لاله‌زار پیدا نمی‌‌کنند. مزون‌هایی با طراحان لباس‌های غربی و خیاط‌هایی که پارچه و اندام انسان‌ها را به خوبی می‌شناسند کنار هم ردیف شده‌اند. از خیابان سپه تا چهارراه اسلامبول مدرنیته و فرهنگ شانزه‌لیزه جای خود را در تهران باز کرده است.
لاله‌زار یعنی بهار زیبا وآرایش شده‌ای که پیش از این تهران نه آن را می‌شناخت و نه حتی مردم تازه بیرون آمده از زخم‌های فیزیکی و اجتماعی تصوری از آن داشتند. ناصرالدین‌ شاه هوای شانزه‌لیزه به مشامش خوش آمده بود و آن را در عطردان کوچک تراشیده‌ای به تهران پاشیده بود. دیگر این عطر به باغ سرسبز لاله‌زار فضای نشست‌های روشنفکری در کافه‌ها و خرید‌های نوپسندانه از کلاه‌فروشی‌ها و مزون‌های رنگارنگ رسیده بود.


لاله‌زار خشک شد
بهار لاله‌زار بعد از بازگشت ناصرالدین شاه قاجار از فرنگ شکوفه داد، جذابیتش در دوران پهلوی اول چندین برابر شد و تا سال‌های میانی سلطنت پهلوی دوم ادامه داشت و سپس کمرنگ شد تا اینکه بخشی از آنها کوچیدند به دیگر مناطق پایتخت؛ کوچی مدام و مستمر، فرهنگ لاله‌زار تغییر کرد و هر ثانیه از آنچه به آن می‌بالید دور شد و هر دم به فرهنگ دم‌دستی عامه‌پسند نزدیک‌تر می‌شد. تئاتر‌ها تغییر ماهیت دادند و کافه‌ها دیگر فقط پاتوقی برای همفکری و بحث‌های مدنی و سیاسی نبودند. جوهر انگار هر لحظه موازی با خشک شدن لاله‌های باغ لاله‌زار خشک می‌شد و ماجراهای نخ‌نمای روزمره قوت می‌گرفتند. همه آنچه روزگاری علت دلبری کردن‌های این خیابان و خودنمایی جذابش در هر لحظه فرهنگ پایتخت‌نشینان بود کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد. اواخر دهه 50لاله‌های لاله‌زار هم خشک شد.
لاله‌زار و همه آنچه در آن بود به گونه‌ای خشک شد که دیگر خبری از صنایع کوچکی مانند کلاه‌دوزی و خیاطی در این محله نیست. جواد رحمت‌اللهی آخرین بازمانده دست‌هایی است که هنر و صنعت را در این خیابان گره زدند و زیبایی دلنشین و هنرمندانه‌ای به ارمغان آوردند که اهالی پایتخت به آن می‌بالیدند. رحمت‌اللهی حالا مردی با موهای سفید و اخلاقی آرام و صبور است که در دایره لوسترفروشی‌ها و فروشگاه‌های ابزار الکتریکی محاصره شده است. هر چند همچنان با مهربانی لبخند می‌زند و معتقد است حال و احوال این روزهای لاله‌زار با دوران کودکی‌اش متفاوت است، حالا رنگ و نور جای خود را به تاریکی و خاموشی داده است.
آخرین بازمانده خیابان شیک‌پوش‌های تهران
کلاه‌فروشی رحمت‌اللهی تنها بازمانده لاله‌زار است. اینجا در مغازه‌ای قدیمی با کفپوش سنگ مرمر سفید چرک شده و قفسه‌های فلزی و شیشه‌ای و میز بزرگی که حالا شده است ویترین بریده‌روزنامه‌های یادگاری از مصاحبه‌ها و گزارش‌های منتشر شده درباره کلاه‌هایی که تنها مانده‌اند. حالا اینجا مردی نفس می‌کشد که از کودکی تا امروز تهران را هر لحظه در روزمرگی‌اش به تماشا نشسته است. این مغازه کلکسیونی است از کلاه‌های پارچه‌ای که اغلب مردانه هستند و فقط چند نمونه کلاه زنانه چینی در ردیف‌های پایین خودنمایی می‌کنند.
بزرگ‌ترین و عجیب‌ترین ردیف اما قفسه کلاه‌های روسی است؛ کلاه‌هایی از پوست حیوانات وحشی که البته چند بار هم اسباب دردسر کلاه‌فروشی رحمت‌اللهی را فراهم کرده است. این فروشگاه همچنان با اقتدار اما با فروتنی پدربزرگ‌ها در جای خود باقی مانده است.
جواد رحمت‌اللهی از هنر و صنعت پدرش با غرور و اعتماد به نفس سخن می‌گوید و در کلام و رفتارش افتخار می‌کند به شب تا صبح بیدار ماندن پدرش کنار علی حاتمی برای طراحی و دوخت کلاه فیلم‌های مرد بزرگ سینمای ایران. از ناصر ملک‌مطیعی و کلاه‌شاپو ماندگارش در قیصر که می‌گوید، با تاسف و دلتنگی سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. دلتنگ روزگار و لحظه‌هایی است که خاطره‌هایی دور و دست نیافتنی شده‌اند. به نقطه‌ای دوردست خیره می‌شود و دست به چانه می‌ساید و از آخرین روزهایی‌ می‌گوید که ناصر ملک‌مطیعی به مغازه می‌آمده و کلاه‌شاپو می‌خریده.
حرفه و صنعتی 80 ساله
پدرش سال 1340 این مغازه را دایر کرده است و جواد رحمت‌اللهی تاکید می‌کند که قدمت حضور خانواده‌اش در این حرفه به 80 سال می‌رسد. وقتی درباره روزهایی که رنگ و هویت این خیابان با امروز متفاوت بود از او می‌پرسم، فارغ از هر تعلل و سکوتی می‌گوید: «اینجا محل خرید مردم بود. خرید انواع پوشاک و وسایل تزئینی. خانواده‌ها برای رفع نیاز پوشاک و لباس به اینجا می‌آمدند. اغلب کارمندان اداری، هنرپیشه‌ها و درباری‌ها برای تهیه پوشاک و کلاه به اینجا می‌آمدند و همیشه کلاه‌های دست‌دوز پدرم بیشترین مشتری را داشت. او بعد از اکران فیلم در سینماهای این منطقه کلاه نقش اول زن و مرد را می‌دوخت و در ویترین قرار می‌داد. مردم لذت می‌بردند که در زمانی اندک می‌توانند کلاه نقش اول را بر سر داشته باشند و خیلی زود اقدام به خرید می‌کردند.»
رحمت‌اللهی درباره فعالیت دیگر هم‌صنفان خود در تهران و افرادی که کلاه دست‌دوز تولید می‌کنند می‌گوید: بعید می‌دانم گروه یا افرادی با قدمت این مغازه مشغول به کار باشند یا حتی کسی هنوز کلاه دست‌دوز تولید کند. نه تنها کار سخت و دشواری است بلکه دیگر مخاطبی هم ندارد و کمتر مردم کلاه به سر می‌گذارند.
در گذشته کلاه اهمیت زیادی داشت و یکی از بخش‌های مهم و اساسی پوشش افراد بود. درواقع کلاه به اندازه‌ای مهم بود که تکیه‌کلام بی‌سر و ‌پا را برای افرادی به کار می‌بردند که از کلاه و کفش مناسبی استفاده نمی‌کردند. کلاه در واقع از سر محافظت می‌کرد و حتی برای زیباتر نشان دادن سر که محل فرماندهی وجود انسان است استفاده می‌شد. حالا اما بیشترین استفاده کلاه در زمستان است آن هم برای جلوگیری از سرما. البته کلاه‌های دوخت انبوه و صنعتی برای مصارف ارتشی همچنان تولید می‌شوند.
اوورکت‌های آمریکایی جایگزین کت و شلوار اروپایی
صدای خواننده‌ای قدیمی از دهه 40 در مغازه پیچیده است. یک دیوار کاذب چرخ خیاطی و ابزارهای دوخت کلاه را از مغازه جدا کرده است و دستگاه پخش صدای قدیمی همان جا پشت دیوار کاذب جا خوش کرده و آواز پخش می‌کند. بوی پاییز و هوای نمناک سرد نه تنها در خیابان لاله‌زار بلکه در این مغازه قدیمی پخش شده است و آدم را دعوت به آرامش و سکوت می‌کند؛ سکوت پسر قدیمی‌ترین مرد کلاه دست‌دوز تهران که حالا خودش شاهد سال‌هایی سرشار از تغییر و تحول است فضایی رافراهم می‌کند تا بیشتر به تماشای جزئیات ترغیب شوی. ردیف کلاه کپ‌های آلمانی با پارچه‌های چهارخانه پشمی تنوع رنگ و طرح را به چشم می‌بخشد. چهارخانه‌های سبز، آبی، آجری و زرد و چندین رنگ جذاب دیگر انگار پاییز را بسته‌بندی و پشت شیشه‌های ویترین انبار کرده است. چند عصای چوبی ساده هم در گوشه‌ای از مغازه ایستاده‌اند و خود‌نمایی می‌کنند.
مرد با موهای سفید و کوهی از خاطره و یادگاری درباره تغییر ناگهانی سبک پوشش جامعه می‌گوید: «هنگام انقلاب مردم از پوشش‌های قبلی فاصله گرفتند، دیگر اوورکت‌های سبز آمریکایی جایگزین کت و شلوارهای اتوکشیده فاستونی شد و کفش‌های چرم جای خود رابه کتونی‌های آدیداس راحت دادند. مردم در این روزها تلاش می‌کردند از پوششی راحت استفاده کنند تا امکان تحرک بیشتری داشته باشند، حالا دیگر زمان دویدن و سرعت بود و فرصتی برای استفاده از پوشش و لباس‌های خاص نبود. بعد از پیروزی انقلاب هم مردم به پوشش جدید خو گرفتند و علاقه‌ای به استفاده از لباس‌های رسمی گذشته نداشتند. همین شد که استفاده از کلاه بی‌معنی شد.»
هجوم نا‌امنی در لاله‌زار
رحمت‌اللهی صندلی پشت دخل مغازه را ترک می‌کند و با قدم‌های آرام و آهسته پشت در شیشه‌ای مغازه می‌ایستد و رفت و آمد مردم را تماشا می‌کند. مرد به تماشای مردمی ایستاده که حالا برای خرید نور و روشنایی خانه‌هایشان به این خیابان آمده‌اند و نه برای تهیه شیک‌ترین و جذاب‌ترین پوشش شخصی‌شان. چند ‌ثانیه‌ای مکث می‌کند و دوباره برمی‌گردد پشت دخل و روی صندلی‌اش می‌نشیند. دوباره دست‌هایش را روی هم می‌ساید و می‌گوید: «مزون‌دارها و بوتیک‌های لباس یکی بعد از دیگری مغازه‌شان را واگذار کردند به الکتریکی‌ها یا خودشان شغلشان را تغییر دادند و سیم برق، لامپ و وسایل الکتریکی جایگزین لباس و کفش و کلاه شد.»
او در ادامه می‌گوید: به هر حال در نخستین روزهای تغییر ماهیت و چهره خیابان لاله‌زار اینجا ناگهان رنگ باخت. محله‌ای که همیشه شلوغ و جایی برای تفریح و خرید‌های خانوادگی بود، ناگهان تبدیل شد به محله‌ای تجاری که کمتر خانواده‌ای در آن رفت و آمد می‌کرد. رفت و آمدها محدود شده بود به خرید وسایل و ابزار برقی و غروب‌هایی هراسناک لاله‌زار را تهدید می‌کرد. ما هم تصمیم می‌گرفتیم مغازه را زودتر تعطیل کنیم و امنیت خود را به چند ساعت کار بیشتر نفروشیم. خوب یادم هست چند مغازه آن‌طرف‌تر یکی از شب‌های خلوت لاله‌زار صاحب مغازه را تهدید کردند، روی سرش گونی کشیدند و هرچه در دخل داشت به سرقت بردند. این روزها امنیت خیلی بیشتر است و خانواده‌ها هم برای خرید لوستر و وسایل برقی به این خیابان می‌آیند.
درباره امنیت می‌گفت که ناگهان دو مرد جوان، چهار‌شانه و درشت‌اندام وارد مغازه شدند. آن یکی که کوتاه‌قدتر بود کلاه‌پوست روسی پاره‌ای در دست داشت و دیگری با عصبانیت مغازه را نگاه می‌کرد. پیش از آنکه چیزی بگویند، رحمت‌اللهی گفت: تعمیر نداریم و نمی‌توانم برایتان کاری کنم. هر دو عصبانی‌تر شدند و در حالی که ناسزا می‌گفتند از مغازه بیرون رفتند. در را بستند اما صدای ناسزا گفتن‌شان همچنان در مغازه می‌پیچید. صاحب کلاه‌فروشی پیش از آنکه سوالی بپرسم گفت: این دو جوان را نمی‌دانم اما اغلب افرادی با این ویژگی‌ها کلاه‌ را دزدیده‌اند. به هر حال کلاه‌پوست قیمت بالایی دارد. ارزان‌ترین آنها حداقل 300 هزارتومان است. کلاه را از سر مردم برمی‌دارند و گاهی پاره می‌شود. من هم ترجیح می‌دهم تعمیر چنین کارهایی را قبول نکنم.
واردات غیر‌اصولی، تیر‌‌ خلاص تولید داخل
کلاه‌های چینی قفسه‌های زیادی در مغازه را قرق کرده‌اند و کمتر می‌شود کلاه‌های دست‌دوز ایرانی را پیدا کرد. درباره کساد شدن بازار به دلیل ورود این کلاه‌ها می‌پرسم و در پاسخ آهی می‌کشد و می‌گوید: «ماجرا فقط این کلاه‌های چینی نیست. پیش از این، در سال‌های 53 و 52 هم یک‌بار مورد هجوم کالاهای فرنگی قرار گرفتیم البته ماجرا و شرایط با امروز خیلی متفاوت بود. آن روزها کلاه، کیف و کفش ایتالیایی راهش را به ایران باز کرده بود. بر‌خلاف کالاهای چینی کیفیتی بسیار بالا و غیر‌قابل رقابت داشت. در مقابل از قیمت بسیار پایین اما تنوع بالایی هم برخوردار بود. کنترل بازار دیگر از دستمان خارج شد، توان رقابت با اجناس خاص و باکیفیت ایتالیایی را نداشتیم.»
سال‌ها گذشته است و رنگ و ماهیت لاله‌زار تغییر کرده است؛ خیابانی که بوی ادوکلن‌های فرنگی و قهوه‌های تازه‌دمش هوش از سر آدم‌ها می‌برد حالا تبدیل شده به محله‌ای پر از نور مصنوعی و فلز. بازماندگان آن روزگار دلشان تنگ است برای صف طولانی گراند سینما و روزنامه‌هایی که کافه‌های اینجا پاتوق نویسندگان‌شان بود اما تاریخ همچنان قوی‌ترین دست‌ها را برای ایجاد تغییر و تحول و تغییر رنگ زمانه دارد. این فقط پوشش مردم نیست که تبدیل به نوستالژی دست‌نیافتنی شده است، بلکه هر لحظه زندگی در قرن 21 دستخوش تغییراتی عمیق می‌شود. رحمت‌اللهی‌ها آخرین بازماندگان از دورانی هستند که دیگر تمام شده است و جوانان امروز هیچ تصوری از روزگار آنها ندارند.
وقتی از مغازه کلاه‌دوزی استاد جواد رحمت‌اللهی بیرون آمدم یک لحظه احساس کردم بوی خوش لاله‌زار و حال و هوایی که او با غرور و حسرت از آن حرف می‌زد مرا در‌بر گرفته است، اما در میان سیم و سرپیچ و لامپ یک باره به خود آمدم و به نوستالژی قدیمی‌ترها فکر کردم که لاله‌زارشان، بدون لاله مانده است.